حکایت های خواندنی ؛ داستان عاشقانه بیژن و منیژه (عاشقانه ای جاودان در شاهنامه)
به گزارش پایگاه خبری تحلیلی ساعدنیوز، داستان بیژن و منیژه شاهنامه فردوسی یکی از عاشقانهترین و تراژیکترین روایتهای شاهنامه است. این داستان حماسی، ماجرای عشق بیژن، پسر گیو و منیژه، دختر افراسیاب را روایت میکند که در دل جنگ و دشمنی دو خاندان بزرگ رخ میدهد و به یکی از مشهورترین داستانهای عاشقانه در ادبیات فارسی تبدیل شده است. در ادامه این داستان را به زبان امروزی و خلاصه تر قرار داده ایم امیدواریم از خواندن آن لذت ببرید.برای آشنایی بیشتر با این داستان زیبا و خواندنی، با ما همراه باشید.
داستان بیژن و منیژه شاهنامه
شبی تاریک و طولانی بود. آسمان، مانند چادری سیاه، روی زمین را پوشانده بود. من، فردوسی، از خواب بیدار شده بودم و نمیتوانستم بخوابم. ذهنم پر بود از افکار و داستانهای حماسی. به همسر مهربانم گفتم: "ای ماه روی من، خواب به چشمانم نمیآید. بیا شمعی بیفروزیم و شبی را به خوشی بگذرانیم. کمی موسیقی و شراب، شاید بتواند آرامم کند."
همسرم با مهربانی به من نگاه کرد و یک جام می آورد. او شروع کرد به نواختن چنگ. میوههای تازه هم کنار دستم بود. هر چه خواستم همسرم فراهم کرد و سعی کرد مرا خوشحال کند. اما ذهنم مدام درگیر داستانهای قدیمی ایرانی بود، مخصوصاً داستان بیژن و منیژه. به همسرم گفتم: «میدانی، مدتی است که به داستان بیژن و منیژه فکر میکنم. دلم میخواهد بدانم که سرنوشت این دو نفر چه شد؟»
همسرم گفت: «من یک داستان قدیمی درباره بیژن و منیژه میدانم. اگر دوست داری برایت تعریف کنم.» من خیلی خوشحال شدم و گفتم: «لطفاً، برای من بگو. میخواهم بدانم که منیژه کی بود و چه اتفاقی برای بیژن افتاد؟» در پایان داستان، همسرم به من گفت: «این داستان را از کتابهای قدیمی خواندهام. اگر تو بتوانی این داستان را به نظم درآوری، بسیار خوشحال خواهم شد.» من نیز قول دادم که این داستان را به نظم درآورم و آن را به نام تو ثبت کنم.
بعد از پیروزی کیخسرو بر توران، جشن بزرگی برپا شد. همه پهلوانان و بزرگان ایران در این جشن حضور داشتند. در همین جشن، یکی از مرزداران به دربار آمد و از مشکل بزرگی که گریبانگیر مرزهایشان شده بود، خبر داد. گرازهای وحشی به مزارع و باغهایشان حمله کرده بودند و خسارت زیادی به آنها وارد کرده بودند.
کیخسرو به همه پهلوانان دستور داد تا به کمک مرزداران بروند و با این گرازها مقابله کنند. بیژن، پسر گیو، داوطلب شد تا به تنهایی به جنگ این گرازها برود. گرگین میلاد، یکی از پهلوانان دیگر، نیز برای کمک به بیژن داوطلب شد.
بیژن و گرگین راهی مرزهای توران شدند. اما گرگین در نیمههای راه از ادامه دادن سربازمیزند و بیژن را تنها میگذارد، بنابراین بیژن به تنهایی با گرازها میجنگد و همه آنها را میکشد و دندانهای آنها را جدا میکند تا به شاه نشان دهد. گرگین از عملش پشیمان میشود و از آنجا که از غضب کیخسرو میترسیده تصمیم میگیرد نقشهای بکشد.
گرگین به بیژن پیشنهاد داد که به یک جشن بزرگ که در توران برگزار میشود، بروند. او به بیژن گفت که در این جشن، دختر زیبای افراسیاب، منیژه، حضور دارد و بیژن میتواند او را به زنی بگیرد. بیژن به پیشنهاد گرگین علاقهمند شد و همراه او به سمت جشن رفت. آنها به مخفیگاه نزدیک جشن رسیدند و بیژن به تنهایی به سمت جشن رفت. منیژه، بیژن را دید و شیفته زیبایی او شد. آنها به همدیگر دل بستند.
عشق در دل هر دوی آنها شکفته شد و به سرعت شیفته یکدیگر شدند. منیژه که از عشق بیژن مطمئن شده بود، با دایهاش نقشه کشید تا او را به قصر ببرد. دایه هدایای گرانبهایی را برای بیژن برد و پیام عشق منیژه را به او رساند. بیژن نیز که دل به منیژه باخته بود، با خوشحالی هدایا را پذیرفت و به جشن دعوت شد.
سه روز بیوقفه، بیژن و منیژه در کنار هم به جشن و پایکوبی پرداختند. در شب سوم، منیژه در غذایی که برای بیژن آماده کرده بود، داروی بیهوشی ریخت. وقتی بیژن بیهوش شد، او را به آرامی به اتاقی در قصر برد و در آنجا پنهان کرد.
اما راز این عشق به سرعت فاش شد. جاسوسان افراسیاب متوجه شدند که بیژن در قصر مخفی شده است. افراسیاب که از این خبر بسیار خشمگین شد، قراخان، یکی از سرداران وفادارش را مامور کرد تا بیژن را دستگیر کند.
وقتی قراخان به اتاقی که بیژن در آن بود رسید، او را بیدار کرد و به او گفت که باید به همراه او به نزد افراسیاب برود. بیژن که از این اتفاق بسیار ناراحت بود، ماجرا را برای افراسیاب تعریف کرد و گفت که به اجبار به توران آمده است و قصد خیانتی نداشته است. اما افراسیاب به حرفهای او اعتنایی نکرد و دستور داد تا بیژن را در چاهی عمیق بیاندازند و دهانه چاه را با سنگ ببندند.
افراسیاب همچنین دستور داد تا منیژه را به شدت تنبیه کنند. او را از قصر بیرون انداختند و به او گفتند که باید هر روز به بالای چاه بیاید و شاهد عذاب بیژن باشد. منیژه که از این اتفاق بسیار ناراحت بود، هر روز به بالای چاه میآمد و برای بیژن غذا و آب میبرد. او از گوشهای از سنگ، غذا و آب را به داخل چاه میانداخت تا بیژن از گرسنگی و تشنگی نمیرد.
گرگین که به هدف شوم خود رسیده بود و بیژن را در چاه انداخته بود، به ایران بازگشت. او با چهرهای غمگین و چشمانی اشکآلود، به نزد کیخسرو رفت و ادعا کرد که بیژن در جنگ با گورخرها گم شده است. کیخسرو که بسیار به بیژن علاقه داشت، با شنیدن این خبر بسیار ناراحت شد و دستور داد تا گرگین را زندانی کنند. گیو، پدر بیژن، که از شنیدن این خبر بسیار غمگین شده بود، باور نمیکرد که پسرش کشته شده باشد. او همچنان امیدوار بود که بیژن زنده باشد و به زودی به ایران بازگردد.
کیخسرو که از اندوه گیو بسیار ناراحت شده بود، تصمیم گرفت تا با استفاده از جام جهاننما، که تصویری از تمام جهان را نشان میداد، به دنبال بیژن بگردد. او جام را برداشت و به دقت به آن نگاه کرد. پس از مدتی جستجو، بالاخره توانست بیژن را در چاهی تاریک و عمیق در توران پیدا کند. کیخسرو بلافاصله نامهای به رستم، پهلوان نامدار ایران، نوشت و از او خواست تا بیژن را از چنگ دشمنان نجات دهد. در این نامه، کیخسرو به رستم اطمینان داد که او را در این کار یاری خواهد کرد.
رستم پس از دریافت نامه کیخسرو، با گروهی از پهلوانان دلیر ایرانی، راهی توران شد. آنها برای اینکه بتوانند به راحتی وارد توران شوند، لباس تاجران و بازرگانان را بر تن کردند و وانمود کردند که برای تجارت به آنجا آمدهاند.
رستم و همراهانش در توران غرفههایی برپا کردند و به تجارت پرداختند. در همین حین، آنها به طور مخفیانه به دنبال اطلاعاتی در مورد بیژن میگشتند. پس از مدتی جستجو، موفق شدند محل دقیق چاهی را که بیژن در آن زندانی شده بود، پیدا کنند.
منیژه که در بیابان سرگردان بود و به دنبال غذا برای بیژن میگشت، ناگهان به گروه رستم برخورد. او از زبان آنها فهمید که آنها ایرانی هستند و برای نجات بیژن آمدهاند. منیژه با اشتیاق داستان خود را برای آنها تعریف کرد و از گیو و رستم و کیخسرو پرسید.
رستم که از شنیدن این داستان بسیار خوشحال شده بود، اما میخواست از صحت حرفهای منیژه مطمئن شود، وانمود کرد که به حرفهای او شک دارد. سپس به منیژه یک مرغ شکم پر داد و از او خواست تا آن را برای بیژن ببرد. در همین حین، رستم انگشتر معروف خود را درون شکم مرغ پنهان کرد. او میدانست که اگر بیژن این انگشتر را ببیند، به او اعتماد خواهد کرد.
بیژن پس از خوردن مرغ، انگشتر رستم را پیدا کرد و بسیار تعجب کرد. او فهمید که این انگشتر متعلق به رستم است و به این ترتیب، به صحت حرفهای منیژه پی برد. منیژه به نزد رستم بازگشت و با نشان دادن انگشتر، از او پرسید: «آیا تو همان رستم هستی که صاحب این انگشتر هستی؟» رستم که از صحت گفتههای منیژه اطمینان حاصل کرده بود، به او گفت که نیمهشب به بالای چاه بیاید و آتش بزرگی بیافروزد. او قول داد که با دیدن آتش، به کمک بیژن خواهد آمد.
منیژه طبق قرار، نیمهشب به بالای چاه رفت و آتش بزرگی افروخت. رستم با دیدن آتش، به سرعت به سمت چاه رفت و سنگ بزرگی را که دهانه چاه را مسدود کرده بود، کنار زد. سپس طنابی را به درون چاه انداخت تا بیژن بتواند از آن بالا بیاید.
قبل از اینکه بیژن از چاه خارج شود، رستم از او سوگند گرفت که پس از آزادی، به جان گرگین نیفتد. اما بیژن با عصبانیت گفت که قصد دارد از گرگین انتقام بگیرد. رستم که نمیخواست بیژن به خاطر خشمش، کاری احمقانه انجام دهد، طناب را رها کرد و بیژن دوباره به درون چاه افتاد.
بیژن پس از چند لحظه فکر کردن، به رستم قول داد که از گرگین را نخواهد بخشید، اما به او فرصت خواهد داد تا توبه کند. رستم از این قول راضی شد و طناب را دوباره به درون چاه انداخت. بیژن با کمک طناب از چاه بیرون آمد. رستم منیژه را همراه چند تن از همراهانش به مکانی امن برد و سپس به همراه بیژن و دیگر پهلوانان، به سمت کاخ افراسیاب حرکت کرد. آنها در یک حمله غافلگیرانه، به کاخ افراسیاب حمله کردند و کاخ را به آتش کشیدند. افراسیاب و سپاهیانش در این حمله شکست سختی خوردند. رستم و همراهانش پس از غارت غنائم فراوان، به سمت ایران بازگشتند.
بیژن و منیژه، همراه با رستم و پهلوانان دلیر ایرانی، پیروزمندانه به ایران بازگشتند. مردم ایران با شادی و استقبال گرم از آنها پذیرایی کردند. بیژن، که زمانی اسیر بود، اکنون به عنوان یک قهرمان به کشور بازگشته بود.
کیخسرو، شاه بزرگ ایران، از شنیدن خبر نجات بیژن بسیار خشنود شد. او به گرمی از بیژن و منیژه استقبال کرد و به آنها جایگاه شایستهای داد. گرگین میلاد نیز که از سوی رستم بخشیده شده بود، به دربار بازگشت. کیخسرو با بخشش گرگین، نشان داد که او پادشاهی بخشنده و مهربان است.
کیخسرو منیژه را به عنوان همسر بیژن برگزید و به آنها زندگی خوش و مرفهی بخشید. او به بیژن سفارش کرد که هیچگاه به خاطر اتفاقاتی که در گذشته افتاده بود، منیژه را سرزنش نکند. کیخسرو همچنین هدایای گرانبهایی به بیژن داد تا آنها را به منیژه تقدیم کند و بدین ترتیب، عشق آنها را جامه عمل بپوشاند.
داستان بیژن و منیژه، یکی از زیباترین و عاشقانهترین داستانهای شاهنامه است. این داستان نشان میدهد که عشق میتواند بر هر مانعی غلبه کند و حتی در سختترین شرایط، امید به زندگی را زنده نگه دارد.