به گزارش سایت خبری ساعد نیوز به نقل از کارگر آنلاین، دختر 24ساله که با چهره ای مضطرب و رنگ پریده وارد کلانتری شده بود، در حالی که بیان می کرد قربانی ارتباط در فضای مجازی شده است، راز تلخی را فاش کرد و به کارشناس اجتماعی کلانتری سیدی مشهد گفت: وقتی در رشته کاردانی نرم افزار رایانه دانش آموخته شدم، دیگر ادامه تحصیل ندادم و به امور خانه داری پرداختم.
پدرم مردی تحصیل کرده و بازنشسته یکی از ادارات دولتی بود که معمولا خودش را با درختان و گیاهان باغ ویلایمان سرگرم می کرد. من هم که فرزند بزرگ خانواده بودم مدام در شبکه های اجتماعی به جست و جو می پرداختم به طوری که گوشی از دستم نمی افتاد و به پرسه زنی در فضای مجازی معتاد شده بودم. مادرم نیز مشغول خانه داری بود و کاری به کارم نداشت.
روزها به همین ترتیب می گذشت تا این که سه ماه قبل با پسر جوانی به نام «فریدون» آشنا شدم. خیلی زود چت کردن های مجازی به ارتباط تلفنی کشید. او در زمینه خرید و فروش تلفن همراه فعالیت داشت و از شماره های مختلفی با من تماس می گرفت.
در این میان فریدون از من دعوت کرد به صورت حضوری قرار ملاقات بگذاریم. من هم بدون تفکر به عواقب این دیدار پنهانی پذیرفتم و با یکدیگر به گشت و گذار در خیابان ها و پارک ها پرداختیم. من که تیپ و قیافه فریدون را پسندیده بودم، به این رابطه ادامه دادم چرا که با تعریف و تمجیدهای فریدون احساس می کردم به من علاقه دارد. اگرچه درباره خانواده اش چیزی نمی دانستم اما خودم را قانع کردم که حتما خانواده خوبی دارد.
از سوی دیگر نیز این عشق و عاشقی خیابانی را از خانواده ام پنهان کردم تا موجب آبروریزی نشوم. وقتی فریدون در دیدارهای خیابانی از زیبایی من و رنگ موهایم تعریف می کرد، بیشتر جذب او می شدم و بی صبرانه به انتظار ملاقات بعدی می نشستم. بعد از این قرارهای پنهانی حس عجیبی داشتم و تصور می کردم به زودی با هم ازدواج می کنیم. در همین حال بود که خانواده ام تصمیم گرفتند به صورت دسته جمعی و برای تغییر آب و هوا به ویلای خانوادگی مان بروند. من که مترصد چنین فرصتی بودم، به بهانه سردرد در خانه ماندم و با آن ها نرفتم.
فریدون وقتی در تماس تلفنی من از این ماجرا مطلع شد، با خوشحالی به دنبالم آمد تا با هم گشتی بزنیم اما وقتی از خانه بیرون آمدم فریدون پیشنهاد داد به خانه آن ها برویم چرا که احتمال دارد کسی ما را در خیابان با هم ببیند و آبرویمان برود. او گفت خانواده اش به شهرستان رفته اند و ما با خیالی آسوده می توانیم در کنار یکدیگر برای آینده برنامه ریزی کنیم. آن لحظه به چیزی جز فریدون نمی اندیشیدم و به عاقبت این دیدار مخفیانه فکر نمی کردم.
خلاصه، ساعتی را در کوچه و خیابان سپری کردیم و فریدون مقداری تنقلات خرید. حدود ساعت 7شب بود که مرا به خانه ای برد که هیچ کس آن جا نبود. در کنار بگو و بخندهایمان تنقلات را هم استفاده می کردیم تا این که حدود ساعت 10شب دیگر نفهمیدم کی و چگونه خوابم برد. وقتی چشمانم را گشودم صبح شده بود و من تنها روی تخت قرار داشتم. هیچ کس را در اطرافم ندیدم. از فریدون هم خبری نبود. سردرد و سرگیجه داشتم. احساس کردم اتفاق بدی برایم افتاده است. با اضطراب و نگرانی فریدون را صدا می کردم ولی هیچ صدایی از آن خانه نمی آمد. دیگر ترس و وحشت وجودم را فرا گرفت. تازه فهمیدم چه بلایی به سرم آمده است. من همه هستی ام را از دست داده بودم و ...
به حال و روز خودم می گریستم و از این که چه رسوایی بزرگی به بار آورده ام خودم را سرزنش می کردم. از این که خانواده ام متوجه ماجرا شوند شرم داشتم. ناگهان در کنار تختخواب تکه کاغذی را دیدم که فریدون روی آن نوشته بود «حتما تا قبل از ظهر از خانه برو که خانواده ام بر می گردند!» با عجله و اشک ریزان خودم را جمع و جور کردم و به خانه خودمان بازگشتم. آن قدر مضطرب بودم که حتی به خاطرم نرسید آن دست نوشته را با خودم بردارم و ...
حالا هم که به خاطر زودباوری و ساده لوحی قربانی هوسرانی های یک جوان شیطان صفت شده ام، به کلانتری آمده ام تا مرا برای رهایی از این مخمصه وحشتناک یاری کنید.