درباره بهار برادران
بهار برادران (متولد آذر ماه ۱۳۷۵) نویسنده ای که بیشتر او را با رمان های تاریخی- عاشقانه میشناسیم. تحصیلات خود را در رشته ریاضی در تهران سپری کرد.در دانشگاه مهندسی برق خوانده است. بهار برادران می گوید: وقتی وارد دانشگاه شدم و مطمئن شدم برای رشته برق ساخته نشده ام یک خلا بزرگی احساس می کردم، این بود که به سراغ نوشتن رفتم. او سه ماه در یک کارگاه داستان نویسی آموزش دید. در سن شانزده سالگی با خواندن مثنوی خسرو و شیرین نظامی به نوشتن رمان های تاریخی علاقه مند شد.
درباره کتاب آب و آتش
حوادث تاریخی داستان به نقل از منابع تاریخی به تصویر کشیده شده اند و تلاش شده، به صورت مستند و بر پایۀ تحقیقات تاریخی نوشته شوند. هر چند از آن جا که فضای سیاسی ارمنستان در این دورۀ تاریخی مبهم و منابع محدود است، برخی اتفاقات با رعایت آنچه در اغلب منابع ذکر شده، با تخیل ساخته و پرداخته شده اند. بخش عاشقانه ی داستان نیز که رابطه ی تنگاتنگی با بخش تاریخی دارد، بیشتر بر پایۀ تخیل نویسنده و با شناخت از جامعۀ ایرانی قرن ششم میلادی نگاشته شده است. داستان در اوایل قرن ششم میلادی روایت می شود و محل وقایع سرزمین ارمنستان از قلمرو شاهان ساسانی است. دایانا نوۀ مرزبان ارمنستان که از تیسفون به وطنش بازگشته، از طریق ندیمه اش گیتی متوجه می شود که عمویش او را می خواهد ببیند. او که تنها بازماندۀ خاندان مرزبان قبلی ارمنستان است، باید با پسر عموی کوچکش هوان عروسی کند. اما دایانا عاشق شاهزادۀ ایرانی، پوریا است و آرزو می کند که شاه ایران شود و او را برگرداند.
در بخشی از کتاب آذرگان (سرگذشت آب و آتش) می خوانیم:
کاش می توانستم بگویم هرگز به نوشتن چنین نامه ای فکر نکرده بودم اما این جمله دروغی بیش نیست. من در این سال ها هر بار که دوین را به قصد جنگ ترک کرده ام به نوشتن نامه ای به شما فکر کرده ام. نامه ای مردانه، به سبک همان صحبتی که در تیسفون داشتیم؛ جدی و محتاطانه. البته که جز مرزبان دایانا بحث دیگری میان ما نیست. پس موضوع این نامه که امروز بر روی کاغذ می آید، همیشه همسر من بوده است. تا دو سال پیش، این نامه را زهرآگین تصور می کردم. گله و شکایتی عمیق که به شما یادآوری کند چطور دایانا، همسر مرا سالیان دراز با یاد خود آزردید. ابتدا با اشتباهات و سپس با خاطرات تان آرامش را از او گرفتید. با زنی که هر دو می دانیم چقدر بزرگ و دوست داشتنی است بسیار بد برخورد کردید. درد، تنها چیزی ست که در این سال ها برای دایانا باقی گذاشتید. البته امروز دیگر دو سال پیش نیست. من هم نمی خواهم خاطر ولیعهد ایران را بیش از این آزرده کنم. این نامه را می نویسم تا خواهش دیگری داشته باشم. می خواهم مراقب مرزبان ارمنستان باشید. حالا که دیگر من نمی توانم آرامشی را که شما از او دریغ کردید به او برگردانم، شما آرام بخشش باشید. هر طور دایانا می خواهد کنارش باشید. به عنوان یک ولیعهد، یک دوست، یک برادر، یک همسر... هر طور که می خواهد مراقبش باشید. دایانا لایق خوشبختی است. پس خوشبختی را همان طور که می خواهد، به او هدیه دهید.
«ـ دایانا.
با زمزمهٔ آرام پدر به خود می آیم. پاهایم را که در حال تکان خوردن هستند، متوقف می کنم و روی صندلی صاف می نشینم. کمی که می گذرد، سرم را بلند می کنم و به چپ نگاه می کنم. در امتداد جایگاه ما چند صندلی دیگر قرار دارد که درباریان بر روی آن نشسته اند. محافظان شان هم پشت سرشان ایستاده اند. پس از صندلی ها، پردهٔ حریر نازکی به رنگ ارغوانی روشن آویخته شده است. پردهٔ بزرگی که پادشاه و خاندان سلطنتی را از دید مردم پنهان می کند. یکی از منشیان دربار آن سوی پرده ایستاده است و هدایای مردم را یکی پس از دیگری اعلام می کند. این بار منشی پس از بر زبان آوردن نام بامداد کشاورز هدیهٔ تقدیمی به پادشاه را این طور اعلام می کند:
ـ چهار کیسه گندم از برداشت شهریورماه
منشی ساکت می شود. کیقباد پس از مکث کوتاهی می پرسد:
ـ کشاورز بامداد، درخواستی از کیقباد داری؟
ـ پادشاه به سلامت باشن. تنها درخواست این رعیت پیر سلامتی و عمر طولانی، برای پادشاه ایران زمینه.
ـ پیرمرد! بگو چه درخواستی داری.
ـ سایهٔ پادشاه همیشه بر سر ما باشه. خشکسالی های این چند سال، زمین های کشاورزی رو از بین برده. اگر کیقباد در مالیات امسال کمی بر ما آسان بگیرن، قدردان شون خواهیم بود.
ـ در زمین های چه کسی کار می کنی؟
ـ زمین های خاندان سلطنتی، سرورم.
ـ مباشر؟
نگاه کیقباد را دنبال می کنم. مباشر را می بینم که تنها دو صندلی با ما فاصله دارد. دفتر و قلمش را روی میز می گذارد. از جا بلند می شود و پس از تعظیم پاسخ می دهد:
ـ در خدمتم کیقباد.
ـ نام این مرد رو یادداشت کنید و یک چهارم مالیات امسال رو از زمین هایی که در آن کار می کنه، بگیرید.
ـ بله سرورم.
مباشر برآنوش این را می گوید و می نشیند. نام او را زیاد از مردم شنیده ام. مباشر یا به عبارت دیگر پیشکار املاک سلطنتی، مسئولیت رسیدگی به زمین های پادشاه و خاندان سلطنتی را بر عهده دارد. البته خود به طور مستقیم در دریافت مالیات از مردم شرکت نمی کند. اما بازرسانی که در تعیین مالیات سالانهٔ مردم دخالت دارند، زیر نظر او فعالیت می کنند. کشاورز بامداد نیز همچون رعایای دیگر، پس از تشکر فراوان و ستایش پادشاه کیسه ای نقره دریافت می کند و می رود. فرد دیگری روبه روی پرده قرار می گیرد. او را نمی شناسم. تقریباً هیچ یک از این مردم را نمی شناسم. بسیاری از آن ها از شهرهای دیگر آمده اند. کسانی هم که اهل تیسفون هستند، از جمعیت مرفه شهر به حساب می آیند. خشکسالی های اخیر رونق اقتصادی را به شدت کم کرده است. در این شرایط، مردم عادی نمی توانند هدیه ای که درشأن پادشاه باشد، فراهم کنند. منشی دوباره شروع به صحبت می کند. به دختر جوانی که روبه رویم نشسته است، نگاه می کنم. به نظر می رسد چند سال کوچک تر از من باشد. او نیز همچون تمام دختران و زنان نجیب زاده، پیراهن ارغوانی مرسوم جشن مهرگان را بر تن دارد. پیراهن ارغوانی روشن به همراه شال و روسری طلایی. چقدر خیره کننده! معمولا خاندان سلطنتی رنگ طلایی را در لباس هایشان به کار می برند. روی سربندش نشان خاندان اسپهبد نقش بسته است. از این نشان و جایگاهش حدس می زنم دختر سپهبد بویه باشد. در سمت راستش، سپهبد نشسته است. حتی در روز جشن هم جدیتی در چهره اش دیده می شود. در سمت دیگر دختر، مردی نشسته است که حدوداً باید سی سال داشته باشد. او هم بر روی کلاهش نشان خاندان اسپهبد را دارد. حتماً پسر ارشد سپهبد بویه است که پس از او به این مقام می رسد. حضور دختر سپهبد در روز اول جشن، تعجبم را برمی انگیزد. روز اول تنها مخصوص رعیت است. برخی از مقام های دولتی هم برای رسیدگی به خواسته های رعایا حضور دارند. ممکن است پسر ارشد سپهبد هم برای محافظت از جان ولیعهد حاضر شده باشد. اما حضور دختر سپهبد حتماً دلیل دیگری دارد. عجیب تر آنکه دختر جوان جلوتر از برادرش نشسته است! درباریان و نجیب زادگان بر اساس مقام شان، به ترتیب روی تخت های کنار پادشاه می نشینند و این مسئله بسیار اهمیت دارد. جایگاه من و پدر هم به صورت موقت و تنها به بهانهٔ پیروزی های اخیر فرمانده گرشاسپ، چند تخت ارتقا یافته است. که البته دلیل اصلی اش محافظت از جان ولیعهد است. ولیعهد! دیگر نمی توانم این وضع را تحمل کنم. بیش از یک ساعت است که همین طور نشسته ایم و نام رعایا و پیشکش هایشان را می شنویم. نمی توانم کنجکاوی و شیطنتم را بیش از این سرکوب کنم. سرم را کمی به راست می چرخانم. اما دوباره صاف می نشینم. بر طبق قوانین و تشریفات قصر، در زمان پیشکش هدایا، هیچ یک از مهمانان حق ندارد به پادشاه، ملکه و یا ولیعهد که بالای تالار نشسته اند، نگاه کند.»
شناسنامه کتاب سرگذشت آب و آتش
-
نویسنده: بهار برادران
- زبان: فارسی
- ناشر چاپی: نشر پر
- تعداد صفحات: 640
- موضوع کتاب:کتاب های داستان و رمان ایرانی
- نسخه الکترونیکی:دارد
- نسخه صوتی : ندارد
امیدوارم از محتوای معرفی کتاب نهایت لذت را برده باشید و برای کسانی که کتاب دوست هستند، میتوانید ارسال نمایید و برای مشاهده ی مطالب پر محتوای دیگر میتوانید به بخش فرهنگ و هنر ساعدنیوز مراجعه نمایید. همچنین شما نیز بهترین کتابی که تا حال مطالعه کرده اید، برای ما معرفی نمایید. از همراهی شما بسیار سپاسگزارم.