درباره کتاب درخت ابریشم بی حاصل
کتاب درخت ابریشم بی حاصل پانزده یادداشت از نویسنده است که هر کدام موضوعی متفاوت پرداخته است و بخشی از زندگی نویسنده را روایت می کند او سعی کرده است در این یادداشت ها که داستان بعضی اتفاقات زندگی اش را بازگو می کند سیر تحول و تغییر در نظام فکری اش در سایه اتفاقات مختلف سیاسی و فرهنگی در ایران را بازگو کند. نویسنده با خاطراتی از دوران کودکی خود شروع می کند و در ادامه به ماجرای اولین جایزه بین المللی اش می پردازد و از مهم ترین شخصیت های زندگی اش می گوید.
خلاصه کتاب درخت ابریشم بی حاصل
کتاب درخت ابریشم بی حاصل نوشته محمدرضا بایرامی است. کتاب درخت ابریشم بی حاصل روایت هایی از زندگی خود نویسنده است که با بیانی جذاب شما را با خود همراه می کند.
درباره نویسنده کتاب درخت ابریشم بی حاصل
محمدرضا بایرامی (متولد ۱۳۴۰ در اردبیل) نویسندهٔ معاصر ایرانی است.بایرامی با کتاب کوه مرا صدا زد از قصه های سبلان توانست جایزه خرس طلایی و جایزه کبرای آبی سوییس و نیز جایزه کتاب سال سوییس را از آن خود کند.وی در حال حاضر رئیس خانه داستان ایران است. بایرامی بابت نگارش رمانِ لم یزرع، جایزه کتاب سال جمهوری اسلامی ایران را کسب کرد.
قسمتي از كتاب درخت ابریشم بی حاصل
پوکۀ فشنگ ها باد کرده و گاهی ترک خورده بودند. برخی از مرمی های زنگ زده، کج شده بود. و بو... بو همه جا را برداشته بود و گمانم دیگر در کل ده می پیچید، چرا که مردها برخی مرمی ها را بیرون آورده و باروت نم کشیده را می ریختند روی زمین. این فشنگ و شمشیر و زنگوله مال که بود؟ چرا پنهانش کرده بودند؟ چطور هیچ کسی حتی از تنور هم خبری نداشت؟ نمی فهمیدم چه اتفاقی افتاده، اما در میان صحبت بزرگ ترها، گاهی کلمات «توده لیک زامانی» را می شنیدم. آنها برخلاف فارس ها، هیچ وقت از لفظ فرقه و فرقه ای استفاده نمی کردند. همه شان می گفتند توده و حق هم داشتند، چرا که ماهیت فرقه و حزب توده یکی بود و زمان تشکیل فرقه هم، به همۀ توده ای ها دستور داده بودند که فرقه ای بشوند.
بعدها البته داستان های وحشتناکی از ماجراهای خلع سلاح شنیدم که همراه بود با شکنجه های عجیب و غریب و به شدت دور از عقل (که یک وقتی چیزی نوشته ام در موردش، اما هنوز به سامان نرسیده.)
به هرحال، تقریباً هفتاد درصد گنجی که پیدا کرده بودیم، به من رسید. اول از همه، بزرگ ترها فشنگ ها را بررسی کردند و دیدند زنگ زده و پوسیده و فقط به سرفه شان می اندازد. برای همین هم ریختنش دور. حالا نوبت شمشیر بود. آن را این ور و آن ور کردند و به دقت وارسی! معلوم شد به هیچ دردی نمی خورد. بدجوری پوسیده بود. رنگ اصلی اش را نمی شد تشخیص داد. برای همین هم آن را دادند به من. حالا نوبت آخرین یافته بود. همان زنگولۀ شیشه ای. مردها یکی یکی از نظر گذراندنش. توی دست چرخاندند آن را. گرفتنش جلو نور و بعد گفتند که تو عمرشان چیزی چنین بی معنی ندیده اند. دست کم اگر سنگ نمک بود، می توانست مدتی جلو پوسیدگی را بگیرد، ولی حالا به هیچ دردی نمی خورد! بنابراین آن را هم پرت کردند جلو من. منی که دو چیز گیرم آمده بود و آنها هیچی!
بعدها شمشیر را می بردم کنار جوی آب پایین روستا. دو طرف جوی، خوشبختانه علف صابون هم روییده بود. اول با سنگ و بعد با شن می افتادم به جان تیغه و آخرسر، با علف صابون آن را می شستم. اما شمشیر بدجوری نابود شده بود. نتوانستم نجاتش بدهم. و دیگر یادم نیست که پرتش کردم توی آب یا بردمش خانه. از گنج یافته، فقط همان شیشۀ به ظاهر کذایی مانده بود برایم. شیشه ای که هیچ کس نمی دانست چیست و چه ارزش یا اهمیتی داشته که آن را پنهان کنند. گاهی آن را می گرفتم جلو نور خورشید.
شناسنامه کتاب درخت ابریشم بی حاصل
- نویسنده: محمدرضا بایرامی
- انتشارات: نيستان
- تعداد صفحات:270
- نسخه صوتی:ندارد
- نسخه الکترونیکی: دارد