درباره کتاب مردگان باغ سبز
محمدرضا بایرامی درباره ایده اثر خود چنین می گوید: " در واقع ایده اولیه «مردگان باغ سبز» اولین بار به یک خاطره خیلی دور برمی گردد. خاطره ای که مادرم شاهد آن بوده است و در سال های گذشته مرتب برای ما نقل می کرد و آن خاطره هم به زمانی برمی گردد که حزب دموکرات آذربایجان وقتی شکست می خورد و به هزیمت می رسد در حال عقب نشینی به سمت مرزهای شوروی هستند که دو نفر از این ها گذرشان به روستای ما به نام لاتران در پای کوه سبلان می افتد و یکی از این ها برای تهیه آب و غذا به سمت روستا می آید، در آن شرایط بلوایی که در فضا حاکم است. در این شرایط یکی از آن ها کشته می شود به همان شکلی که در کتاب ذکر شده است و کشنده هم بعدها ذکر می شد که لباس سوراخ کشته شده که جای گلوله بود را می پوشید و پز می داد که من یک فرقه ای را کشتم. به هر حال این خاطره در ذهن من بود و سالیان سال با آن زندگی کردم و به نوعی می توان گفت که شروع قضیه این بود. ضمن اینکه در یک سیر کاملی از تاریخ آن دوره من با اسناد و مدارک و شاهدان زنده چون حادثه به گونه ای است که هنوز کاملا به فراموشی سپرده نشده و در اذعان شفاهی مردم منطقه نقل می شود و بخش عمده کار من چون داستان نویس هستم تخیل بود. از در هم آمیختن این ها داستان شکل گرفت."
خلاصه کتاب مردگان باغ سبز
«مردگان باغ سبز» رمانی تاریخی- اجتماعی است که داستان زندگی سه نسل از یک خانواده را در خود جای داده و نسل دوم «بالاش» و سوم «امیر حسین» پسر بالاش که ناپدری او نام «بولوت» را برایش انتخاب کرده، بیشترین سهم را در این داستان دارند. رمان داستان خبرنگاری به نام بالاش را تعریف می کند که ابتدا در بازار تبریز دوره گرد بوده و در عین حال شعر هم می سروده که با شاعر مشهوری آشنا می شود و به رادیو راه پیدا می کند و در روزنامه هم به کار خبرنگاری مشغول می شود. این رمان وقایع مربوط به آذربایجان در دوره محمدرضا پهلوی و مبارزه بین قشون شاه و حزب توده را برسر مسئله آذربایجان و انتخابات دوره پانزدهم مجلس روایت می کند. بالاش که حس خبرنگاری و کنجکاوی اش برانگیخته، می خواهد از آذربایجان به زنجان و از آنجا به قزوین برود تا از اوضاع و احوال و پیشروی قشون با خبر شود. در میان راه اتفاقاتی می افتد که مانع رسیدن او به قزوین می شود... داستان پانزده سال به جلو می رود و به پسرکی می پردازد که بی کس و تنهاست و پدرش را در دو سالگی از دست داده است و با فردی به نام میران زندگی می کند. پسرک با دوره گردی آشنا می شود و جریان زندگی اش عوض می شود اما او در نهایت از دست کارها و شکنجه های ناپدری خسته شده و به تهران فرار می کند. در پایان داستان و هنگام رفتن به اردبیل است که مشخص می شود این پسر همان پسر «بالاش» است و شخصی هم که پسر در صحرا می دیده نه یک انسان واقعی، بلکه روح سرگردان بالاش بوده است که به دنبال قبر خود می گشته و چرچی نیز پدربزرگش بوده که به دنبال یافتن پسر یا نوه اش یا اثری از آنها بوده است. رمان دائما بین این دو دوره روایت می شود و از دوره ای به دوره ای می رود و ذهن کنجکاو خواننده را با خود همراه می کند.
درباره نویسنده کتاب مردگان باغ سبز
محمدرضا بایرامی (متولد ۱۳۴۰ در اردبیل) نویسندهٔ معاصر ایرانی است.بایرامی با کتاب کوه مرا صدا زد از قصه های سبلان توانست جایزه خرس طلایی و جایزه کبرای آبی سوییس و نیز جایزه کتاب سال سوییس را از آن خود کند.وی در حال حاضر رئیس خانه داستان ایران است. بایرامی بابت نگارش رمانِ لم یزرع، جایزه کتاب سال جمهوری اسلامی ایران را کسب کرد.
قسمتي از كتاب مردگان باغ سبز
همه ی ده جمع شدند تا بلکه یک بار دیگر مرده های خود را بسپارند به خاک، مرده هایی که از قبرها طوری بیرون آمده بودند که انگار روز محشر است و حساب رسی.
و گمانم در آن روز سخت ترین کار همه این بود که استخوان ها را درست بچینند کنار هم، طوری که آدم ها قاطی نشوند… و من با این دو تا چشم هام چه چیزها که ندیده ام!
شناسنامه کتاب مردگان باغ سبز
- نویسنده: محمدرضا بایرامی
- انتشارات: قدیانی
- تعداد صفحات:376
- نسخه صوتی:ندارد
- نسخه الکترونیکی: دارد