درباره کتاب همه می میرند
«همه می میرند» رمانی از سیمون دوبوار نویسنده و فیلسوف اگزیستانسیالیست و فمینیست فرانسوی، با ترجمه مهدی سحابی است.
دوبوار در تاریخ ۹ ژانویه ۱۹۰۸ در شهر پاریس به دنیا آمد. در سال ۱۹۲۶ به جنبش سوسیالیست ها پیوست و در رشته فلسفه دانشگاه سوربن ادامه تحصیل داد. در ۱۹۲۹ با ژان پل سارتر زندگی مشترکی را آغاز کرد. دوبوار در اکثر کارهای خود متاثر از سارتر است و تاثیر اندیشه های وی را در آثارش به خوبی می توان دید.
کتاب همه می میرند، روایت زندگی مردی است به نام فوسکا، که سودای عدالت در سر دارد، با خوردن معجونی مصری نامیرا می شود تا سودای خود را برای دهکده کوچکش محقق کند و از آنجا به بعد، زندگی اش به افقی وسیع تر، به افق فناناپذیری و ابدیت کشیده می شود: آرزویش برای دهکده کوچکش، معطوف به شهرهای همسایه، سراسر ایتالیا و سرانجام کل جهان می شود.
فوسکا که در کل روایت ۷۰۰ ساله زندگی اش، حکمت های جدیدی از زندگی آدمی می آموزد، در ابتدا خیال می کند «هیچ اصلاحات اساسی ممکن نیست، مگر اینکه کل جهان در دست آدم باشد» برای همین می جنگد، پیروز می شود، شکست می خورد، دوباره می جنگد، دوباره پیروز می شود و باز شکست می خورد، می کشد، یارانش را از دست می دهد، متحد می شود، پیمان می شکند، فرزند تربیت می کند، به امپراطوری بزرگتر می پیوندد، در آن نفوذ می کند و آنقدر پیش می رود تا دست آخر بفهمد هر چه گام برداشته، واپس رفته است.
سر انجام گویی راز زندگی را می فهمد: «مسئله شان را درک می کنم. الان دیگر درک می کنم. آنچه برایشان ارزش دارد هرگز آن چیزی نیست که به آنها داده می شود، بلکه کاری است که خودشان می کنند. اگر نتوانند چیزی را خلق کنند، باید نابود کنند. اما درهر حال باید آنچه را که وجود دارد طرد کنند، و گرنه انسان نیستند. و ما که می خواهیم به جای آنها دنیا را بسازیم و در آن زندانیشان کنیم، چیزی جز نفرت آنها نصیبمان نمی شود.»
جدای از این مبارزه برای آزادی، چیزهای دیگری هم هست که رهایی بخشند: عشق و دوستی. فوسکا هربار که عاشق می شود و دوستی جدید می یابد، دوباره خون گرم در رگ هایش حس می کند و دوباره به جهان بازمی گردد.
خلاصه داستان همه می میرند
کتاب همه می میرند، روایت زندگی مردی است به نام فوسکا، که سودای عدالت در سر دارد، با خوردن معجونی مصری نامیرا می شود تا سودای خود را برای دهکده کوچکش محقق کند و از آنجا به بعد، زندگی اش به افقی وسیع تر، به افق فناناپذیری و ابدیت کشیده می شود: آرزویش برای دهکده کوچکش، معطوف به شهرهای همسایه، سراسر ایتالیا و سرانجام کل جهان می شود.
فوسکا که در کل روایت ۷۰۰ ساله زندگی اش، حکمت های جدیدی از زندگی آدمی می آموزد، در ابتدا خیال می کند «هیچ اصلاحات اساسی ممکن نیست، مگر اینکه کل جهان در دست آدم باشد» برای همین می جنگد، پیروز می شود، شکست می خورد، دوباره می جنگد، دوباره پیروز می شود و باز شکست می خورد، می کشد، یارانش را از دست می دهد، متحد می شود، پیمان می شکند، فرزند تربیت می کند، به امپراطوری بزرگتر می پیوندد، در آن نفوذ می کند و آنقدر پیش می رود تا دست آخر بفهمد هر چه گام برداشته، واپس رفته است.
درباره نویسنده کتاب همه می میرند
سیمون دوبوار [نام کامل: سیمون لوسی ارنستین ماری برتراند دوبووار] فیلسوف، فمینیست و نویسندۀ فرانسوی که در 1908 در خانواده ای سرمایه دار به دنیا آمد. پدر و مادری فهیم و با فرهنگ داشت و کودکی سرشار از رفاه و خوشنودی را تجربه کرد. در پنچ سالگی به مدرسۀ کاتولیک رفت و تا دورۀ دبیرستان دانش آموز ممتازی بود.
در زندگی سیمون دوبووار دو وجه ادبی و توجه به موقعیت و حقوق زنان بیش از وجوه دیگر نمایان است.
یکی از ویژگی های بارز ادبی سیمون دوبوار تبدیل تدریجی آثار داستانی او از داستان به زندگینامه خودنوشت است، آنچنانکه در سه گانه زندگی نامه خود از "کارگاه زندگی" می گوید که در آن قرار است ادبیات جایگزین همه جاه طلبی های معنوی و حتی مذهبی شود.
از سوی دیگر نام سیمون دوبووار و ژان پل سارتر، نویسنده و فیلسوف فرانسوی همواره با هم گره خورده است. ایندو در کنار زندگی عاطفی خود، در زمینه های مختلف با یکدیگر همفکری و همکاری داشتند.
سیمون دوبووار در کتاب "وداع با سارتر" گفت وگوهای خود با او را بازگو می کند و کتاب "شاهدی بر زندگی من" نامه های ژان پل سارتر است به سیمون دوبووار.
سیمون دوبووار در کنار ادبیات، از وضعیت زنان هم غافل نمی شود. در کتاب "جنس دوم" ، او از تحقیر تاریخی زنان در برابر مردان می گوید و زن ها را دعوت می کند تا خود را از یوغ این وضعیت تحمیلی خارج کنند.
جمله "ما زن به دنیا نمی آییم، زن می شویم" او الهامبخش بسیاری از جنبش های زنان در دنیا بوده است و زنان ایرانی نیز از این تاثیر بی نصیب نمانده اند.
قسمتی از کتاب همه می میرند
کاش من دو نفر بودم. یکی حرف می زد و یکی دیگر گوش می داد، یکی زندگی می کرد و آن یکی به تماشای او می نشست. چه خوب می توانستم خودم را دوست داشته باشم! (همه می میرند – صفحه ۸)
از راهرو گذشت و از پلکان خاموش پایین رفت. از خوابیدن وحشت داشت؛ در زمانی که تو خوابیده ای کسان دیگری هستند که بیدارند، و تو هیچ نفوذی بر آنان نداری. در باغچه را باز کرد: گرداگرد چمن باغچه راهرویی پوشیده از سنگریزه قرار داشت، و از دیوارهای چهار طرف آن تاکهای لاغر و نوجوانی بالا می رفت. روی یک صندلی راحتی دراز کشید. مرد مژه نمی زد. به نظر می رسید هیچ چیز را نمی بیند و نمی شنود. به او غبطه می خورم. نمی داند جهان چه پهناور و زندگی چه کوتاه است؛ نمی داند که آدم های دیگری هم وجود دارند. به همین یک تکه آسمان بالای سرش قانع است. من می خواهم هر چیز چنان به من تعلق داشته باشد که گویی غیر از آن هیچ چیز دیگری را دوست ندارم؛ اما من همه چیز را می خواهم؛ و دستهایم خالی است. به او غبطه می خورم. مطمئنم که نمی داند ملال یعنی چه. (همه می میرند – صفحه ۱۰)
-از شما گله ای ندارم. بدون شما هم دیر یا زود این اتفاق می افتاد. یک بار موفق شدم نفس خودم را شصت سال حبس کنم، اما همین که دست به شانه ام زدند…
-شصت سال.
مرد لبخندی زد. گفت: -یا، اگر دلتان می خواهد، شصت ثانیه. چه فرقی می کند؟ مواقعی هست که زمان می ایستد. (همه می میرند – صفحه ۲۳)تنها آرزویت می توانست این باشد که پیش از آنکه کف شوی و فنا شوی هنوز اندکی روی آب بمانی. (همه می میرند – صفحه ۷۲)
خیلی نیرو، خیلی غرور و عشق می خواهد تا آدم باور کند که اعمال یک انسان اهمیتی دارد و زندگی بر مرگ پیروز می شود. (همه می میرند – صفحه ۷۶)
جام را سر کشید و آن را دوباره پر کرد. اگر روژه بود می گفت «اینقدر نخور.» و او باز می نوشید و سیگار می کشید تا اینکه سرش آکنده از اشمئزاز و آشوب و هیاهو می شد. اما فوسکا چیزی نمی گفت، او را می پایید و با خود می گفت: «دارد کوشش می کند، کوشش می کند.» درست است، رژین می کوشید بازی کند: بازی میزبانی، بازی افتخار، بازی دلبری، و همه اینها یک بازی بود: بازی وجود. (همه می میرند – صفحه ۸۳)
علاج درد به اندازه خود درد رنج آور است. (همه می میرند – صفحه ۱۹۶)
شناسنامه کتاب همه می میرند
نویسنده: سیمون دوبوار
ناشر: نو
تعداد صفحات: 413