میلان کوندرا، هنر رمان و نبرد علیه فراموشی
دختری در شهری کوچک به خاطر دزدیدن گل از گورستان و هدیه کردن آن به مردی که عاشقش بود بازداشت و زندانی میشود. و همین خبر کوتاه الهامبخش شخصیت لوسی در رمان “شوخی” شد؛ و همه آنچیزی که با “شوخی” شروع شد؛ از شهرت یکشبه کوندرا تا تهدید و سرکوب! وقتی در دسامبر 1965 دستنوشته رمان را برای اخذ مجوز چاپ به ناشرش در پراگ تحویل میدهد، هیچکس باور نداشت کتابی که «کاملا مخالف با ایدئولوژی حزب حاکم بود، پس از دو سال بررسی، بدون یک مورد اصلاحیه مجوز بگیرد».
ظرف دو ماه، بارها در تیراژ بالا تجدید چاپ شد و کار به بازار سیاه کشید. “شوخی” دوئت غمانگیزی درباره نفرت انباشته در طول زندگی قهرمان داستان است که سعی دارد در یک عشقورزی نافرجام آن را مهار سازد و شکست میخورد. دولت اما متوجه نشده بود که دلیل محبوبیت فوقالعاده رمان «در شوخی گرفتن کل نظام و یافتن چیزی در متن توسط خوانندگان بود که حکومت نمیدیدش».
میگوید «فقط بعضی پیبرده بودند لحظه آزادی کوتاه خواهد بود» همین هم شد؛ چند ماه بعد تانکهای روسی برای سرکوب جوانان آزادیخواه به سنگفرشهای پراگ رسیدند و “بهار پراگ 1968” در خون رقم خورد. همه چیز برای همیشه عوض شد و “شوخی” ممنوع! هرچند شهرت کوندرا پیشاپیش از مرزها گذشته بود. میگوید قابل انتظار بود که “شوخی” در لیستسیاه کتابهای ممنوعه روسها باشد اما «طنز واقعی ممنوعیت کتابهای تاریخ ادبیات چک و بازداشت نویسندگان علمی با عنوان ضد انقلاب بود».
و همین موضوع او را به یاد حرف کسی انداخت که روزی به او گفته بود «ممکن است ملت چک از صفحه جهان محو شوند». میگوید این “مزخرفترین” حرفی بود که من نوجوان تا آن روز شنیده بودم «حرفش به نظرم چرند آمد چون اصلا قابل تصور نبود. همه به طور ناخودآگاه فرض میکنند که “ملت” یک جور زندگی ابدی دارد». و حالا با وقوع “بهار پراگ” و دستاندازی روسها به همه امور کشور بود که «به درستی آن حرف رسیدم».
کوندرا که نه ممنوعیت “شوخی” پس از موفقیت چشمگیر در چند ماه اول، که اساسا اخذ مجوز چاپ بدون کمترین سانسور برایش حیرتانگیز بود، حالا با فرمان سرکوب مسکو و به خزان نشستن امیدهای “بهار پراگ” متوجه میشود که زندگی در توتالیتاریسم یعنی: «همه چیز امکان دارد، آن هم به بدترین شکل خود». بطور کامل تحتنظر قرار میگیرد و ممنوعکار میشود، اما وقتی متهم به همکاری با پلیس امینت میشود، تصمیم میگیرد برای “نوشتن” و مقابله علیه پروژه “فراموشی” در حکومتهای توتالیتاریسم کشور را ترک کند. نکتهای که فلیپ راث نویسنده آمریکایی، در دیدار با او در پراگ بدان پی میبرد.
همان شد که راث پس از بازگشت از ملاقات با کوندرا و ایوان کلیما در ابتدای دهه 70 میلادی نوشت؛ که آنجا در “ظاهر” هیچ خبری نیست، اما در “واقع” همه چیز مهم است! درست نظیر روایت کارلوس فوئنتس از ملاقات او و گابریل مارکز با کوندرا در پراگ، که قرار بود تنها درباره نقش رمان حرف بزنند. به اصرار کوندرا به سونایی در حاشیه شهر میروند تا به آنها درباره دشمنی توتالیتاریسم با “رمان” بگوید و بگوید که «آنچه رمان را تهدید میکند حکومتهای ایدئولوژیک دنیای معاصرند» فوئنتس نوشته است که کوندرا آن سونای خراب را انتخاب کرده بود «چرا که احتمالا آنجا “شنود” نمیشدیم».
در نهایت به همراه همسرش در 1975 پراگ را برای همیشه به مقصد فرانسه ترک کرد. اما لحظهای از هشدار دادن و نوشتن دست نکشید. رمان “شوخی” در فرانسه با مقدمهای از لویی آراگون شاعر و نویسنده و از بنیانگذاران مکتب ادبی سوررئالیسم چاپ و ظرف مدت کوتاهی به بسیاری از زبانها ترجمه شد. با اینکه تا پیش از تبعید خودخواستهاش آثار دیگری هم نوشته بود، اما این “کتاب خنده و فراموشی” بود که پرده از پروژه اصلی کوندرا برداشت. در بررسی رابطه فراموشی و خاطره مینویسد: بزرگترین خطا در شناخت حکومت توتالیتاریسم «نادیده گرفتن رویای بهشت است که به هوادارانش وعده میدهد».
با اشاره به ایده کهن الگوهای یونگ، میگوید ریشه پنهان توتالیتاریسم در همین رویاست که حکومت به پیروانش میفروشد. و گرنه کیست که هوادار زندگی در جهنم باشد یا کمتر کسی از محکوم کردن گولاک و آشوویتس سر باز میزند! اتفاقا باید «جوهر بهشت را که جهنم امروز از آن زاده شده وارسی کنید». همین است که محور اصلی کارهایش، از “خنده و فراموشی” و “هویت” تا “هنر رمان” و… بررسی پروژه حکومتهای توتالیتر در “بیحافظه کردن” انسانهاست؛ زیرا «انسان بیحافظه مثل کودک، مقاومتی در برابر سلطه نمیکند» که تلاش توتالیتاریسم، دگردیسی جامعه به جمع کودکان بیحافظه بزرگسال است.
کوندرا میگوید علاقه دیکتاتورها را به بازنویسی تاریخ دست کم نگیرید. این یک پروژه موقت نیست. آنان در پی پاک کردن حافظه جمعی هستند! «زیرا ملتی که آگاهی به گذشتهاش را از دست میدهد، به زودی خویشتناش را از دست خواهد داد» و این جان کلام میلان کوندرا بر مسئله حافظه و فراموشی است. وعده بهشت، حذف گذشته، زدودن خاطره، سانسور به قصد فراموشی، همگی در نظر کوندرا “نقابی متافیزیکیاند” تا فراموش کنیم که این زندگی زیستن در جهنم است. و از همینروست که باید نگاهمان را به سمت وعدههای بهشتی توتالیتاریسم بچرخانیم «زیرا هر جهنمی پیشاپیش ریشه در رویای بهشت دارد!»
از هنرمندان و متفکرانی یاد میکند که این رویای بهشت را که ریشه در الگویی الهیاتی داشت، بیهیچ گونه نگاه انتقادی پذیرفتند و تا مدتها چشم بر جنایات حکومتهای استبدادی بستند؛ از پل الوآر شاعر تا روشنفکر جهانی ژان پل سارتر. با اینکه تفاوتی میان توتالیتاریسم چپ و راست وجود نداشت. همانکه آندره برتون گفت؛ توتالیتاریسم با استفاده از این کهن الگوها و بازتولید وعدههای دینی که در ناخودآگاه ما هستند موفق میشود «این همه آدم را بویژه در ابتدا به سمت خود بکشاند» از هیتلر و استالین تا پینوشه وعده بهشت روی زمین میدادند و «روشنفکران را به راحتی اغوا میکردند».
کوندرا به پل الوآر شاعر بزرگ اشاره میکند که به خاطر آرمان فراشخصی “بهشت” پا بر رفاقت شخصیاش با زاویش کالاندرا سوررئالیست گذاشت. آنگاه که حکمرانان بهشت، زاویش را به خاطر مخالفت با زندگی در جهنم به اعدام محکوم کردند، الوار شاعر عاشقانهها «علنا جلاد را که میکُشت، تایید کرد». میگوید وقتی تفاوتها زدوده میشوند، وقتی هنر و تفکر به مثابه دشمن تلقی و سانسور امری مقدس جهت حفظ اخلاقیات مورد نظر حاکمان میشود، هنگامی که صدها نویسنده و هنرمند ممنوع «از کافکای درگذشته تا دویست مورخ و نویسنده ناگهان قدغن میشوند» این جامعه است که حافظهاش را از دست میدهد.
نقد کوندرا بر توتالیتاریسم البته تنها سیاسی نیست. از کیش پرستش تکنولوژی و سکوت در برابر آن هم میگوید که در پی شکل دادن ملتی در قالب کودکان است با آن کیش پرستش آینده. پرستش جوانانی بیاعتنا به گذشته، بیاعتماد به اندیشه و بیتفاوتی به حافظه؛ آماده برای زندگی در جهان کودکان. بنابراین «در روزگاری زندگی میکنیم که آدمها خوشتر دارند پاسخ بدهند بجای آنکه بپرسند. داوری کنند بجای آنکه درک کنند» راه مقابله را در بازخوانی ظرفیت هنر و احیاء تفکر میداند و بر این اساس به اهمیت رمان اشاره میکند: «رمان به ما میآموزد که جهان را به مثابه یک پرسش فهم کنیم».
و این دقیقا همان چیزیست که هرگونه توتالیتاریسمی دشمن آن است، زیرا: «توتالیتاریسم جهان پاسخهاست، نه پرسشها و در این جهان رمان جایی ندارد». میگوید دلیل کم فروغ شدن صدای رمان و ادبیات در این حماقت پرصدای جمعی همین است، حماقتی که میگوید «جهنم را تاب آور تا به بهشت برسیم». از همینرو بود که در 1980 در یک مناظره تلویزیونی درباره رمان “شوخی” در پاسخ یکی از مهمانان که کتاب را «مانیفستی مهم علیه استالینیسم» نامید، کوندرا سریع پاسخ داد: «لطفا مرا از استالینیسمتان معاف بفرمایید. “شوخی” تنها یک داستان عاشقانه است، همین» که تاکیدی بود بر اهمیت ادبیات!
که گویی تکرار تمثیلی بود که در “خنده و فراموشی” آورده؛ که در آن شیطان میخندد چون جهان خداوند پوچ و بیمعنیست و فرشتگان میخندند چون همه چیز به غایت درست است و با معنا. تا کوندرا تاکید کند که چگونه برای بیان دو نگرش متفاوت متافیزیکی، ما واکنشی یکسان نشان میدهیم.که «زندگی انسان فاصلهای است میان دو بیانتها، دو مغاک، از یکسو تعصب جزمی و دیگر سو شکاکیت مطلق» خنده در واقع نفی هر دوست! نه ایمان متعصب و نه شکاکیت محض، تاب خنده را ندارند. «شوخ طبعی در این معنا خود نوعی مقاومت برابر فشار این دو نگرش افراطیست که «هر چند ناکافی اما موثر».
همانکه ایتالو کالوینو در بررسی رمان “سبکی تحمل ناپذیر وجود” (بار هستی) میلان کوندرا نوشت؛ که موفق شد مفهوم سبکی را در زندگی ما نشان دهد که چه تلخ است و چه اجتناب ناپذیر که هر انتخابی غیرقابل تحمل میشود و زندگی سنگین! کالوینو در “شش یادداشت” مینویسد «این است هنر خاص کوندرا». مینویسد رمان کوندرا تاییدیست تلخ بر وزن اجتنابناپذیر زندگی که در همه اشکال فشار غیر قابل تحملاش را تحمیلمان میکند. که کوندرا فقط از نومیدی و فشاری که سهم ملت و کشور بیچارهاش است نمیگوید «او از شرایط و مصائب انسان میگوید که وضعیت همه ماست» تولد مبارک آقای کوندرا!
*** این یادداشت اثر نویسنده ای با نام مستعار آدورنو در توئیتر @Adorno_Persian است که با هماهنگی خود نویسنده منتشر می شود.