اتفاقاتی که امروز در جهان در حال رخ دادن است و ما در میانه آنها قرار گرفته ایم، یک بخش بسیار مهم مدیکال و پزشکی و طبی دارد،که اپیدمولوژیستها درباره آن، با عنوان کرونا یا کووید 19 سخن می گویند. آنها می گویند که ما در "وضعیت کرونایی" قرار داریم. این "در وضعیت کرونایی قرار گرفتن" نمی تواند مبنایی برای مفهوم بندی و تبیین "وضعیت انسانی" Human Condition به کار بسته شود، زیرا این یک نگاه تقلیل گرایانه است. انسان تمامی موجودیتش به وضع فیزیکالش محدود نمی شود. اگر ما بگوییم که وضعیت کنونی انسان کماهو انسان، در حال کرونایی است. این نوعی رجحان دادن به نگاه اپیدمولوژیک و تقلیل کل وضعیت انسانی به یک وجه از وجود بشری، یعنی بُعد فیزیکال است. می شود گفت که این یک نوع، نگاه فیزیکالیستی به انسان به عنوان یک موجود فرهنگی است و یک نوع تقلیل گرایی است.
انسان موجودی فرهنگ ساز است. انسان موجودی اجتماعی است. انسان موجودی دینی و معنوی است. تقلیل دادن انسان به یک بُعد صرفاً مدیکال و پزشکی و حتی پایین تر از آن به یک وضعیت اپیدمولوژیک، نمی تواند تبیینی قابل اعتماد به دست دهد. به همین دلیل، ما به جای این که درباره وضع کرونایی صحبت کنیم، بهتر است با عنوان "وضع پسا-جدید" سخن بگوییم. وقتی می گوییم، ما در وضعیت پسا-جدید قرار گرفتیم، دقیقاً از چه موضوعی سخن می گوییم؟ آیا این مفهوم پسا-جدید، همان مفهوم "پست مدرن یا پست مدرنیته" است؟ خیر، بحث ما درباره مدرنیته و پست مدرنیته که از منظر نگاه یوروآتلانتیکی یا یوروسنتریکی (آمریکا و اروپامدارانه) نیست. چرا که سوژه اروپایی (اروپای غربی) و آمریکایی وقتی به جهان نگاه می کند، تاریخ نگاری و هیستریوگرافی و فلسفه تاریخ خودش را به جهان تعمیم می دهد. ظهور انقلاب علمی، ظهور عصر روشنگری، ظهور انقلاب صنعتی و بسط آن توسط عصر استعمار و امپریالیسم جهانی را بسط می دهد و با نام مدرنیته که اشاره دارد به بسط تاریخی فرهنگ و تمدن غربی در سرتاسر کره زمین، از آن یاد می کند. این عصر مدرن است در معنای مد نظر نگاه "یوروسنتریکی". بعد از آن، می رسیم به تحولاتی که در درون خود مدرنیته صورت می گیرد. زیر سؤال رفتن بنیان های اونتولوژیک و اپیستمولوژیک مدرنیته را با مفهوم پست مدرن یا پسامدرن مورد اشاره قرار می دهند.
ولی وقتی ما از منظری غیراروپایی و غیرآمریکایی (البته نه در معنای سیاسی، بلکه در معنای اونتولوژیک و اپیستمولوژیک) به جهان و انسان می نگریم؛ وقتی بیرون از مدار غیریوروسنتریک و غیرآمریکوسنتریک به جهان نظر می کنیم، کل تاریخ پانصد ساله یا چهار صد و پنجاه ساله بعد از عصر رفورماسیون (جنبش اصلاح دینی)در جهان شکل گرفته بود را ما دوران جدید حساب می کنیم. چرا که برای انسانی که از منظری غیراروپایی و مثلاً ایرانی به جهان نظر می کند، نمی شود از منظر مدرن و پست مدرن به تحلیل تاریخ پرداخت. ما کل این تاریخ نزدیک 5 قرن اخیر را از زمان جنبش اصلاح دینی به این سو، با عنوان "دوران پسا-جدید" نام می نهیم. منظورمان از این "عصر پسا-جدید" یعنی چه؟
در این پانصد سال رویدادهایی شکل گرفت که منجر به ایجاد مفهوم نرمالیته شد.مثلاً در حوزه اقتصاد، یک سری ساز و کارها، مؤلفه ها، باورها، و عنصرهای بنیادین پدید آمد که مجموعه آنها و منظومه ای که شکل گرفت، با عنوان "ساز و کارهای نُرمال" در اقتصاد یاد می شدند. در حوزه فرهنگ، سیاست، علم، جامعه همین مطلب اتفاق افتاد و چارچوب های نرمال تعریف شد. در حوزه جهانبینی به طور کلی یک کلان روایت که جهان و کل ما فیها را برای "انسان جدید" معنادار می کرد، مجموعه آنها، یک مفهوم نرمال را ایجاد می کرد، که ما از آن، با عنوان "نرمالیته در عصر جدید" یاد میکنیم. این "نرمالیته عصر جدید" ساز و کارهای زندگی انسان بر روی کره خاکی را به مدت تقریباً پانصد سال یا دقیق بگوییم، چهارصد و پنجاه سال، مدیریت می کرد. با اتفاقاتی که در این یک سال اخیر افتاد، که از آن با عنوان "عصر کرونایی یا عصر پساکرونایی" یاد می شود، آن نرمالیته در جهان فرو ریخته است، و ما در وضعیت معلقی قرار گرفتیم. وضع انسانی جدید هنوز شکل نگرفته است. بافت جدید خودش را پیدا نکرده است. آرام آرام باید یک بافت نویی شکل بگیرد که منجر به یک "نظم جامعوی" جدید در سطح جهانی شود که در عرصه های مختلف، از آموزش، پزشکی، سیاست، اقتصاد، حاکم گردد.
حالا پرسش اینجا است که این "نرمالیته پسا-جدید" در نسبت با فلسفه چگونه است؟ یا به عبارت بهتر، فلسفه در برساخت، ساختن و خلق مفهوم و مؤلفه های عصر پسا-جدید که مؤدی بشود به یک "نرمالیته پسا-جدید" چه کمکی می تواند به ما بکند؟ اساساً فلسفه در این عصرپساجدید، نقطه ثقل انسان جدید و جهابینی انسان جدید، که به مدت پنج قرن توانست بر روی کره زمین هژمونی خودش را بسط داد و بر همه وجوه حیات آدمی حاکم شد، و این سیطره امروز فرو ریخته و در حال فروپاشی است و قطب های دیگر و چشم اندازهای دیگر در حال شکل گرفتن است، فلسفه چه کاری می تواند برای انسان پساجدید می تواند انجام دهد؟
اگر امروز در شرایطی که ما در ایران و در جهان اسلام شاهد آن هستیم، فلسفه و فیلسوفان دنباله رو رویکرد اپیدمولوژیک و مدیکال باشند و بخواهند تقلیل گرایی را مبنای تحلیل خودشان از انسان و رویدادهای موجود قرار دهند، در این صورت فلسفه به جای این که بخواهد "عصر-پساجدید" یا "وضع پسانرمال جدید" را صورتبندی بکند، تبدیل می شود به دنباله رو و طُفیلیِ رویکرد مدیکال و تقلیل گرایانه اپیدمولوژیکی. اگر نه فلسفه می خواهد جایگاه صورتبندی و جایگاه بلند افق گشایی جدید را ایجاد کند یعنی فلسفه در معنای حقیقی اش که یک افق و بصیرت جدیدی را برای انسان درست میکند،چون در حال حاضر جهان در حالت "فقدان افق و بصیرت" است. ما نیازمند یک ویژن "افق و بینش" جدید هستیم. فلسفه بالذات می تواند این ویژن را خلق کند. اما کدام فلسفه؟ کدام رویکرد؟ کدام نگاه؟
نگاهی که التفات ذاتی به این داشته باشد که ما در "عصر پسا-جدید" قرار گرفته ایم. یکی از مؤلفه های "عصر پسا-جدید" این است که مفهوم نرمالیته که کل جهانبینی عصر جدید بر آن بنا شده بود، فرو ریخته است. نظام سرمایه داری در حال فروریزی است. نظام های اجتماعی، اقتصادی، دینی، اجتماعی و کل آن چیزی که ما از آن با عنوان "جهان بینی" یاد می کنیم در حال فرو ریختن است. چون آن ستون اصلی که "نرمالیته" است، فرو ریخته است. باید به دنبال خلق مفهوم نرمالیته در عصر پسا-جدید باشند، که خلق یک مفهوم نیست بلکه خلق یک جهان بینی است که بتواند مؤدی بشود به خلق وضعیتی که در آن، انسان از وضع سردرگُمی و آشفتگی و بی قراری رها شود و راهی به سوی رهایی پیدا کند و راهی به سوی سعادت پیدا بکند. راهی به سوی فضیلت، همبستگی اجتماعی، همزیستی مسالمت آمیز پیدا کند. نرمالیته پسا-جدید باید بتواند انسان را احیا بکند و انسان را وضعیت ادبار و از وضعیت قهقرایی خارج و رها کند تا انسان بتواند در عصر-پساجدید بتواند وضعیت انسانی پساجدید را ایجاد کند که در آن وضعیت، دیگر خبری از خشونت، خونریزی، جنگ نباشد. به نظرم اینجا فلسفه، جایگاهی بسیار بلند و اساسی دارد. البته فلسفه ای می تواند این مُهم را به انجام رساند که وضع جامعوی را بتواند متعلق ذهن خودش قرار بدهدو بتواند به صورت انتقادی صورتبندی و مفصلبندی بکند.
4 سال پیش