به گزارش سرویس فرهنگ و هنر ساعد نیوز، مثنوی، مشهور به مثنوی معنوی (یا مثنوی مولوی)، نام کتاب شعری از مولانا جلالالدین محمد بلخی است.
این کتاب حدوداً از 26٬000 بیت و 6 دفتر تشکیل شده اما در چاپ حاضر تعداد ابیات آن که برابر با ابیات تصحیح و طبع نیکلسون است، از این قرار است.
داستانی که شنیدید به نثر روان و داستان گونه شعری از مثنوی و معنوی بود.
عاقلی بر اسپ میآمد سوار
در دهان خفتهای میرفت مار
آن سوار آن را بدید و میشتافت
تا رماند مار را فرصت نیافت
چونکه از عقلش فراوان بد مدد
چند دبوسی قوی بر خفته زد
برد او را زخم آن دبوس سخت
زو گریزان تا بهزیر یک درخت
سیب پوسیده بسی بد ریخته
گفت ازین خور ای بهدرد آویخته
سیب چندان مر ورا در خورد داد
کز دهانش باز بیرون میفتاد
بانگ میزد کای امیر آخر چرا؟
قصد من کردی تو نادیده جفا؟
گر ترا ز اصلست با جانم ستیز
تیغ زن یکبارگی خونم بریز
شوم ساعت که شدم بر تو پدید
ای خنک آن را که روی تو ندید
بیجنایت بیگنه بی بیش و کم
ملحدان جایز ندارند این ستم
میجهد خون از دهانم با سخن
ای خدا آخر مکافاتش تو کن
هر زمان میگفت او نفرین نو
اوش میزد کاندرین صحرا بدو
زخم دبوس و سوار همچو باد
میدوید و باز در رو میفتاد
ممتلی و خوابناک و سست بد
پا و رویش صد هزاران زخم شد
تا شبانگه میکشید و میگشاد
تا ز صفرا قی شدن بر وی فتاد
زو بر آمد خوردهها زشت و نکو
مار با آن خورده بیرون جست ازو
چون بدید از خود برون آن مار را
سجده آورد آن نکوکردار را
سهم آن مار سیاه زشت زفت
چون بدید آن دردها از وی برفت
گفت خود تو جبرئیل رحمتی
یا خدایی که ولی نعمتی!
ای مبارک ساعتی که دیدیام
مرده بودم جان نو بخشیدیام
تو مرا جویان مثال مادران
من گریزان از تو مانند خران
خر گریزد از خداوند از خری
صاحبش در پی ز نیکو گوهری
نه از پی سود و زیان میجویدش
لیک تا گرگش ندرد یا ددش
ای خنک آن را که بیند روی تو
یا در افتد ناگهان در کوی تو
ای روان پاک بستوده تو را
چند گفتم ژاژ و بیهوده تو را
ای خداوند و شهنشاه و امیر
من نگفتم جهل من گفت آن مگیر
شمهای زین حال اگر دانستمی
گفتن بیهوده کی تانستمی
بس ثنایت گفتمی ای خوش خصال
گر مرا یک رمز میگفتی ز حال
لیک خامش کرده میآشوفتی
خامشانه بر سرم میکوفتی
شد سرم کالیوه عقل از سر بجست
خاصه این سر را که مغزش کمترست
عفو کن ای خوبروی خوبکار
آنچه گفتم از جنون اندر گذار
گفت اگر من گفتمی رمزی از آن
زهرهٔ تو آب گشتی آن زمان
گر ترا من گفتمی اوصاف مار
ترس از جانت بر آوردی دمار
مصطفی فرمود اگر گویم بهراست
شرح آن دشمن که در جان شماست
زهرههای پردلان هم بر درَد
نی رود ره، نی غم کاری خورد
نه دلش را تاب مانَد در نیاز
نه تنش را قوت روزه و نماز
همچو موشی پیش گربه لا شود
همچو بره پیش گرگ از جا رود
اندرو نه حیله ماند نه روش
پس کنم ناگفتهتان من پرورش
همچو بوبکر ربابی تن زنم
دست چون داود در آهن زنم
تا محال از دست من حالی شود
مرغ پر بر کنده را بالی شود
چون یدالله فوق ایدیهم بود
دست ما را دست خود فرمود احد
پس مرا دست دراز آمد یقین
بر گذشته ز آسمان هفتمین
دست من بنمود بر گردون هنر
مقریا بر خوان که انشق القمر
این صفت هم بهر ضعف عقلهاست
با ضعیفان شرح قدرت کی رواست
خود بدانی چون بر آری سر ز خواب
ختم شد والله اعلم بالصواب
مر تو را نه قوت خوردن بدی
نه ره و پروای قی کردن بدی
میشنیدم فحش و خر میراندم
رب یسر زیر لب میخواندم
از سبب گفتن مرا دستور نی
ترک تو گفتن مرا مقدور نی
هر زمان میگفتم از درد درون
اهد قومی انهم لا یعلمون
سجدهها میکرد آن رسته ز رنج
کای سعادت ای مرا اقبال و گنج
از خدا یابی جزاها ای شریف
قوت شکرت ندارد این ضعیف
شکر حق گوید ترا ای پیشوا
آن لب و چانه ندارم و آن نوا
دشمنی عاقلان زین سان بود
زهر ایشان ابتهاج جان بود
دوستی ابله بود رنج و ضلال
این حکایت بشنو از بهر مثال
خردمندی سوار بر اسب می رفت . ناگهان دید ماری به سوی دهان مردی خفته در زیرِ درخت می خزد . اسب را هی کرد و چهار نعل تاخت تا مار را از کامِ آن نگون بخت برَمانَد . ولی دیگر کار از کار گذشته بود و سعی و تلاش او به جایی نرسید . و مار به کامِ خفته درخزید . امیر تدبیری اندیشید . بی آنکه خفته را بدین امرِ خطیر بیاگاهاند . به یکباره بر او تاختن آورد و ضرباتی سنگین بر او بنواخت . خفته ، آسیمه سر از خواب برجهید و گیج و مبهوت شروع به دویدن کرد و سوار نیز غضبناک بر او حمله می آورد . سرانجام ، آن مرد با حالی زار به زیرِ درختی پناه برد که در زیر آن سیب هایی پوسیده و گندیده فراوان ریخته بود . سوار او را به خوردن آن سیب ها وادار کرد بطوریکه شکم او از فرطِ خوردن برآماسید و حالش دگرگون شد و آنچه خورده بود استفراغ کرد و همراه آن ماری زَفت و سهمناک بیرون جهید و او از هلاکت برهید و بسی سپاسِ آن مردِ نیکو سرشت بجای آورد .
مولانا در این حکایت می گوید : قهر و درشتی فرزانگان از لطف و نرمی نابخردان بسی بهتر و بالاتر است . قهرِ آنان حیات بخش است و لطفِ اینان مرگ آور . و دیگر آنکه خطرِ نَفسِ امّاره در ظلّ عنایت و هدایت پیرانِ راه و مرشدانِ آگاه از آدمی دفع شود . از آنرو که دفعِ مارِ خزندۀ نَفس همراه با ریاضات است . ابتدا طبع بهیمی آدمی آنرا بَد و ناخوش پندارد و چون در نهایت ، بَر و ثَمرِ شیرین این ریاضات حاصل آید دریابد که تمهیدات آن پیرِ راه چه فرخنده و مبارک بوده است .
« خردمندِ سوار » تمثیلِ ولیّ مُرشد است و آن « مارِ خزنده » تمثیل نَفسِ امّاره است و آن « شخصِ خفته » تمثیلِ خوابناکان دنیا .
منبع: یوتیوب قصه ها و رازها