به گزارش سرویس فرهنگ و هنر ساعد نیوز، فریدون مشیری، شاعر و روزنامهنگار معاصر، سیام شهریور ماه 1305 در خیابان عینالدولهی تهران متولد شد. پدرش، ابراهیم مشیری افشار، که گویا از نوادگان نادر شاه بوده است، متولد 1275 در همدان، در بیست سالگی به تهران آمد و کارمند وزرات پست و تلگراف شد. پدر بزرگ مشیری، میرزا محمود خان، نقش مهمی در تاسیس خطوط مخابراتی در همدان و کرمانشاه و کردستان داشت؛ به همین سبب ناصرالدین شاه قاجار به او لقب «مشیر» داد؛ لقبی که بعدها نام خانوادگی مشیریها شد. مادرش، خورشید، ملقب به اعظمالسطنه، نوهی امینالامرا و از خاندان ظهیرالدوله کرمانی بود. زنی بود علاقهمند به ادبیات که گاه شعر هم میگفت. پدرِ مادرش، میرزا جواد خان مؤتمنالممالک، نیز با تخلّص «نجم» شعر میسرود و چه بسا مشیری بخشی از توانمندی و استعداد شعری خود را مدیون این دو باشد.
مشیری تا هفت سالگی ساکن تهران بود و کلاس اول دبستان را در دبستان «ادب» سپری کرد و گویا در این مدرسه با سیاوش کسرایی همکلاس بود. در سال 1313 به دلیل شغل پدر، به مشهد کوچ کردند و در 1320 مجدد به تهران بازگشتند. مشیری دبستان و متوسطه را در مدرسهی «همت» و سال اول دبیرستان را در مدرسهی «رضا شاه» مشهد گذراند. در بازگشت به تهران، دو سال در دالفنون تحصیل کرد و در سال پایانی به مدرسهی «ادیب» رفت. سپس مدتی در مدرسهی فنی وزارت پست و تلگراف بود تا در آزمون ورودی پذیرفته شود و بعد از آن در رشتهی ادبیات فارسی دانشگاه تهران پذیرفته شد و پس از دو سال تحصیل، این رشته را رها کرد و روزنامهنگاری خواند.

او در نوجوانی سال 1324 توسط پدرش وارد وزارت پست شد و تا سال 1357 که به خواست خودش بازنشست شد در این اداره خدمت میکرد؛ شغلی که برای مشیری با خاطرهای تلخ همراه بود: «سال 1324 استخدام شدم؛ با مدرک سیکل اول دبیرستان. اولین حقوقی که به یک کارمند دونپایه مثل من میداند، صد و یازده تومان و سه ریال و ده شاهی بود. تا سه ماه اول حقوق مرا ندادند. پس از سه ماه، سیصد و سی و چهار تومان و ده شاهی گرفتم و با ذوق و شوق آمدم خانه تا مژدهی گرفتن اولین حقوق را به مادرم بدهم و خوشحالش کنم. مادرم مدتی بود بیماری قلبی داشت و من آن روز خیلی خوشحال بودم که میتوانم از این پس به او کمک کنم؛ ولی اتفاقا همان روز درگذشته بود و این امر تاثیر عجیبی بر من گذاشت. مادرم را خیلی دوست داشتم و هنوز هم پس از این همه سال، غمانگیزترین حادثهی زندگی شخصیام همین بیماری قلبی مادر و درگذشت اوست.»
« اولین شعری که گفتم، شعری بود به نام فردای ما. در آن زمان، شادروان جهانگیر تفضلی روزنامهای داشت به نام "ایران ما". بهجز دو سه مقالهی سیاسی صفحهی اول، بقیهی هشت صفحهی این روزنامه به مطالب ادبی اختصاص داشت و بیشتر ترجمههایی بود از نویسندگان فرانسوی مانند ویکتور هوگو، لامارتین، آندره موروا و مانند آنها. .... من هر هفته "ایران ما" را میخریدم و میخواندم. آن زمان شعرهای دکتر محمدحسین شهریار (چون سال آخر طب بود او را دکتر میخواندند، البته بعدها پزشکی را رها کرد و فقط به شعر پرداخت) چاپ میشد و از او به عنوان "شاعر ملّی" یاد میکردند. از فریدون توللی مرتب شعر چاپ میشد، از مهدی حمیدی شیرازی و ابوالحسن ورزی و بعدها نادر نادرپور. خلاصه گروهی شاعر بودند که آثارشان در صفحات ادبی "ایران ما" چاپ میشد. من هم خیلی مشتاق بودم که طبعآزمایی کنم. شعر "فردای ما" را برای آن هفتهنامه فرستادم که در جای خوب و مناسبی با حروف نسبتا درشت و به شکل زیبایی چاپ شد. هفتهی بعد در ستون خوانندگان، خطاب به من نوشته شد: «آقای فریدون مشیری شعری را که فرستاده بودید در شمارهی پیش، چاپ شد [و] در جمع هیأت تحریریهی ایران ما با حسن قبول بسیار مواجه شد. خوشوقت میشویم اگر باز هم از شما شعر چاپ کنیم.» منِ شاگرد مدرسه، دیگر کلاهم رو هوا بود که به هر حال در آغاز کار شاعری، چنین قدمی برداشته بودم و این شروع مطلوبی برای من بود.»
مشیری در خانوادهای بهرهمند از دانش و ادب دوست متولد شد. پدر و مادرش، هر دو اهل کتاب و شعر بودند و او همواره از محیطی مطلوب برای پرورش استعدادش بهرهمند بود. همین شرایط خانوادگی خوب موجب بروز زودهنگام توانمندی ذاتی او در شعر شد. او پیش از آغاز تحصیل در مدرسه، خواندن میدانست و در همان سالها صدها بیت از حافظ را در حافظه داشت. از نوجوانی پانزده تا هجدهسالگی فعالیت مطبوعاتی خود را آغاز کرد و شعرهایش در مجلات به چاپ رسید، چنانکه خود میگوید: « در ده سالگی بعضی نکتهها و انشاهای مدرسه را به نظم در میآوردم، بین سالهای دوازده یا پانزده سالگی، شعر را با عشق آغاز کردم و دفتری از غزلهای عاشقانه ترتیب دادم. همهی امیدم این است که با عشق نیز به پایان برم و آخرین برگ دفتر هستیام، از عشق نشان داشته باشد.»

در بزرگسالی، در کنار شغل اجباری در وزارت پست، با مجلاتی چون تماشا، تهران مصور، سخن و سپید و سیاه همکاری داشت. عمدهی فعالیت مطبوعاتی او مربوط به کار در مجلهی « روشنفکر » است. در سال 1332 مجید دوامی، مدیر مجلهی روشنفکر، از مشیری دعوت به همکاری کرد. یک صفحه از این مجله به شعر اختصاص داشت که مسئولیت آن به مشیری سپرده شد. او با تلاش و عشقی مداوم، به گسترش آن صفحه همت گماشت چنانکه ظرف چند سال بخش قابل توجهی از صفحات روشنفکر به مطالب ادبی، فرهنگی، هنری و حتی موسیقی و سینما و تئاتر زیر نظر مشیری اختصاص داده شد. بسیاری از شاعران نامآشنای معاصر مانند فروغ فرخزاد و منوچهر آتشی نخستین اشعارشان را در این مجله منتشر کردند.؛ شعر مشهور « کوچه » که اغلب ایرانیان مشیری را با آن به خاطر میآورند نیز اولین بار در اردیبهشت 1339 در همین مجله چاپ و با استقبالی کمنظیر مواجه شد. مشیری به مناسب کار در روشنفکر با بزرگان بسیاری آشنا و همنشین شد؛ او با دهخدا، محمد معین، ابراهیم پورداوود و نیما یوشیج مصاحبه کرد. فعالیت او در این مجله تا سال 1351 ادامه داشت. در کنار این فعالیتها، مشیری شعر را نیز ادامه داد و چندین دفتر شعر در سالهای قبل و بعد از انقلاب منتشر کرد.
او همچنین توجه جدی و ویژهای به موسیقی داشت و از سال 1350 تا 1357 در شورای موسیقی و شعر رادیو کار میکرد؛ همچنین بسیاری از اشعار او توسط خوانندگان بزرگ و طراز اول موسیقی ایرانی، نظیر استاد محمدرضا شجریان اجرا شد. مشیری با موسیقی کلاسیک ایرانی و فرنگی و ظرایف و جزئیات آنها آشنایی کامل داشت و خود ساز ماندولین مینواخت. علاقهی او به موسیقی فارغ از گرایش فردی و طبعِ ذاتی، ریشه در محیط خانوادگی و رفتوآمد او با بزرگان این هنر داشت. در سالهایی که ساکن مشهد بود، تابستانها را در منزل داییاش در تهران میگذراند. فضلالله بایگان که خود بازیگر تئاتر بود، با اشخاصی چون استاد صبا، مهرتاش و حسین تهرانی آمدوشد داشت و بدین سبب، مشیری از کودکی آنان را ملاقات کرده بود. سالها بعد، منزل برادر زنش، جعفر اخوان، نیز محفلی بود با حضور همایون خرّم، مشکاتیان، محجوبی، بانو مرضیه، بیژن ترقی، شفیعیان و... . این علاقه و توجه او به موسیقی در اشعارش بروزی آشکار دارد.
مشیری در سال 1333 با اقبالالزمان اخوان زنجانی که دانشجوی دانشکدهی هنرهای زیبای دانشگاه تهران بود ازدواج کرد. آن دو به واسطهی یک دوست مشترک به یکدیگر معرفی شدند و پس از مدت کوتاهی این آشنایی به ازدواج و 46 سال زندگی مشترک ختم شد. حاصل ازدواج آنان، دو فرزند با نامهای بهار (تولد: 1335) و بابک (1338) بود. اقبالالزمان که چندان با شعر و ادبیات و کتاب سروکار نداشت، در ابتدا اصلا مشیری را نمیشناخت و از فعالیتهای ادبی او بیاطلاع بود. در ابتدای زندگی، مشیری عملا بیکار بود: تنها همکاری با چند مجله و پارهای فعالیتهای مطبوعاتی؛ بدین ترتیب اقبالالزمان سالها با هنرهای دستی از قبیل خیاطی، نقش مهمی در اقتصاد خانواده داشت. او زنی بود قوی و جدی و مصمم و فریدون، مردی احساسی، موقر، متواضع و شاعر پیشه؛ بنابراین بار سختیهای زندگی اغلب بر دوش اقبال بود؛ مسئولیتی سخت و سنگین که در نهایت با آسیبهای جسمی مشکل در بینایی و روحی فراوانی همراه بود: « من خیلی قوی بودم، الان پوسیده شدهام... بله من جدی بودم؛ اگر نبودم زندگی اصلا نمیگذشت، زندگی ما داغان میشد... من اصلا چرخ زندگی را خودم میچرخاندم.»

با وجود تمام مشکلات و کاستیها، اقبال هرگز مشیری را وادار به انجام کاری دیگر نکرد؛ گرچه گاه از زندگی گلهمند بود؛ اما باور داشت که مشیری در هیچ کاری به اندازهی شعر گفتن خوب نیست. او مهمترین وجه مشترک خود و همسرش را «ساختن زندگی» میداند و در مجموع پاسخش به رضایت از زندگی، مثبت است: « [احمدی:] پس باید نتیجه بگیریم که سرکار از این مجموعه راضی هستید. [اقبال:] بله خیلی. [احمدی:] احساس سربلندی میکنید؟ [اقبال:] بله همیشه سربلند بودم.»
فریدون مشیری در سالهای پایانی عمرش درگیر بیماری سرطان و چندین بار برای درمان راهی آمریکا شد. در نهایت این بیماری بر مرد شاعر چیره شد و در سوم آبام ماه 1379 در بیمارستان «تهران کلینیک» قلب او را متوقف کرد. پیکر او ششم آبان، با حضور افرادی چون محمدرضا شجریان، فرهاد فخرالدینی، نصرت کریمی و ... در قطعهی هنرمندان بهشت زهرا به خاک سپرده شد.
تو را من زهر شیرین خوانم ای عشق
که نامی خوشتر از اینت ندانم
وگر هر لحظه رنگی تازه گیری
به غیر از زهر شیرینت نخوانم
به آسانی مرا از من ربودی
درون کوره غم آزمودی
دلت آخر به سرگردانیم سوخت
نگاهم را به زیبایی گشودی