داستانهای هزار و یک شب/ شب سی و چهارم؛ حکایت عشق ممنوعه پسر وزیر (3)

  پنجشنبه، 11 بهمن 1403 ID  کد خبر 433925
داستانهای هزار و یک شب/ شب سی و چهارم؛ حکایت عشق ممنوعه پسر وزیر (3)
ساعد نیوز: در این بخش از مطالب ساعدنیوز ماجراهای شیرین و جذابی از داستانهای هزار و یک شب را خواهید خواند.

به گزارش سرویس جامعه ساعد نیوز، یکی از متون ادبی چندملیتی که زنان در آن حضوری روشن و فعال دارند، کتاب هزار و یک شب است. قهرمان قصّه‌های این کتاب، زنی با تدبیر و هوشیار است که با نقل قصّه‌هایی هوشمندانه، پادشاهی خودکامه و مستبد را به خودآگاهی می‌رساند. روند قصه‌گویی شهرزاد در کتاب هزار و یک شب نشان می‌دهد که او، کاملاً هوشمندانه و آگاهانه برای نجات جان خواهر خود و دیگر دختران سرزمینش تلاش می‌کرده است.

** این داستان زیرمجموعه داستانه های هزار و یک شب است

شهرزاد قصه گو که تا امشب از دست شهریار شاه خونریزی نجات پیدا کرده بود چون شب سی و دوم برآمد شهرزاد که حکایت دو وزیر را آغاز کرده بود را ادامه داد.

خلاصه قسمتهای قبل

داستان اینگونه آغاز شد که وزیر برای ملک محمّد بن سلیمان زینی کنیزکی خریداری کرده بود بسیار خوش بر و رو. کنیزک که از سفر طولانی زار و خسته بود، قرار بر آن شد که وزیر چند روزی امانت دار کنیزک باشد ولی در مدتی که کنیز در خانه وزیر سکنی گزیده بود تا حالش بهتر شود پسر وزیر که پسری جوان و خوش چهره بود عاشق کنیز شد. همین امر خشم پدرش را برانگیخت. سرانجام وزیر پذیرفت که کنیز را به پسرش بدهد که دل به وی باخته ولی شرط کرد که هرگز وی را نفروشد.یکسال به خوشی گذشت پسر وزیر که بسیار ولخرج بود تمام مال به پایان رسانید وتهیدست شد پس به فکر فروش کنیز افتاد ولی چرخ روزگار طوری چرخید که آن دو مجبور به فرار شدند.

شهرزاد ادامه داستان را اینگونه بیان کرد

گفت: ای ملک جوانبخت، چون رئیس کشتی پاسخ داد که به بغداد همی روم نورالدین با انیس الجلیس به کشتی نشستند و ناخدا کشتی براند که کشتی چون مرغ پریدن گرفت و باد مراد به وزیدن آمد. نورالدین وانیس الجلیس را کار بدین گونه شد.

و اما غلامان سلطان به خانۀ نورالدین آمده درها بکندند و غرفه‌ها بشکستند. از نورالدین اثری نیافتند. خانه را ویران کرده خبر پیش سلطان بردند که نورالدین پدید نگشت. سلطان را خشم فروگرفت گفت: در هرجا که هست بایدش به دست آورید. ابن ساوی گفت: کس چون من نتواند که او را پاداش دهد. پس ملک بفرمود که ندا در شهر بدادند که هر کس نورالدین را پدید آورد هزار دینار زر و خلعت گرانبها از ملک جایزه دارد و آن کس که او را پنهان دارد و یا جای او دانسته نگوید مستوجب عقوبت ملک خواهد بود. خادمان و مردم شهر نورالدین را جستجو همی کردند ولکن نورالدین با انیس الجلیس سلامت به ساحل رسیدند. پنج دینار به ناخدا داده از کشتی به در آمدند و همی رفتند که پیشرو قضا ایشان را به باغهای بغداد رهنمون شد. به کوچه ای رسیده دیدند که آب زده و رفته اند و این سو و آن سو کوچه مصطبه هاست و در چندین جا حوضهای سنگ، پر از آب صاف است و آن کوچه سر پوشیده بود و در بنگاه کوچه دری بود بسته. نورالدین با انیس الجلیس گفت: خوب جای آسایش است. در حال به فراز مصطبه نشسته روی از گرد راه بشستند و خوردنی خورده بخسبیدند.

قضا را اندر آنجا در باغی که باغ تنزهش می‌گفتند و به باغ اندر قصری بود که قصر تفرجش می‌نامیدند و خلیفۀ هارون الرشید هرگاه که ملول و دلتنگ گشتی به آن باغ و آن قصر درآمدی و در آن قصر خلیفه ایوان چهل دری داشت و هشتاد قندیل بلور بدانجا آویخته و هشتاد شمعدان زرین با شمع‌های کافوری گذاشته بودند. چون خلیفه بر ایوان برنشستی درها می‌گشودند و شمعها می‌افروختند و اسحاق موصلی و کنیزان نغمه پرداز نغمه همی پرداختند و خلیفه را نشاط و انبساط روی می‌داد.

در آن باغ مرد پیری باغبان بود که شیخ ابراهیم نام داشت و از خلیفه به شیخ ابراهیم باغبان فرمان رفته بود که اگر بیگانگان به باغ اندر آیند یا به گرد باغ بگردند، باغبان فرمان رفته بود که اگر بیگانگان به باغ اندرآیند یا به گرد باغ بگردند، باغبان ایشان را بیازارد. در آن حال باغبان به سوی باغ آمد و دوتن به زیر یک چادر در فراز مصطبه خفته یافت. گفت: مگر اینها ندانسته اند که خلیفه مرا امر فرموده که هرکسی را در اینجا ببینم بکشم. آن گاه پیش رفته ********ی را که در دست داشت بلند کرد که ایشان را بزند. با خود گفت: شاید اینان غریب باشند و فرمان خلیفه را ندانند، همان بهتر که چادر برداشته بدانم که ایشان غریب اند یا نه.

پس چادر به یک سو کرده آن ماه طلعتان را بدید. با خود گفت که: این هر دو زیبا منظر را آزردن نشاید. باز چادر برایشان بینداخت و در زیر پای نورالدین نشسته پای او همی مالید که نورالدین نشسته چشم باز کرد. مرد سالخورده ای را دید که پای او همی مالد. شرمگین گشته پای خویشتن جمع کرد و راست بنشست ودست شیخ ابراهیم را گرفت ببوسید. شیخ ابراهیم گفت: ای فرزند، از کجایید؟ نورالدین گفت: ای شیخ، غریب هستیم. این بگفت و گریان شد. شیخ ابراهیم گفت: ای فرزند، پیغمبر علیه السلام به گرامی داشتن غریبان وصیت فرموده. برخیز و به باغ اندر تفرج کنید. نورالدین گفت: ای شیخ، باغ از آن کیست؟ شیخ ابراهیم خواست که ایشان بیم نکنند و به خاطر آسوده به باغ اندر آیند گفت که: این باغ از پدران من میراث مانده. علی نورالدین چون این بشنید او را پاس گفت. آن گاه شیخ از پیش و ایشان بر اثر او به باغ اندر شدند. باغی دیدند خرّم بدان سان که شاعر گفته:

درخشان لاله در وی چون چراغی

ولیک از دود او بر جانش داغی

شقایق بر یکی پای ایستاده

چو برشاخ زمرّد جام باده

پس باغبان ایشان را به قصر آورد. علی نورالدین در منظره بنشست و شیخ ابراهیم خوردنی همه گونه میوه‌ها حاضر آورد. ایشان خوردنی خورده دست بشستند. علی نورالدین با شیخ ابراهیم گفت که: احسان بر ما تمام کردی و آن گاه تمامتر است که شراب نیز بهر ما بیاوری. شیخ ابراهیم قدحی آب شیرین وصافی بیاورد. نورالدین گفت: این را نخواستم. شیخ ابراهیم گفت: مگر می‌همی خواهی؟ نورالدین گفت: آری.

جامی که شراب ارغوانی‌ست در او

آبی ست که آبی زندگانی‌ست در او

زان باده که جانهای نهانی‌ست در او

پیری ست که آتش جوانی‌ست دراو

شیخ ابراهیم گفت: اعوذباللّه، سیزده سال است که من چنین کارها نکرده ام؛ پیغمبر علیه السلام فرموده که نفرین خدا برگسارنده فشارنده و بردارنده شراب باد. نورالدین گفت: با تو سختی گویم اگر تو می‌نگساری نفشاری و برنداری از این سه نفرین بر تو هیچ یک خواهد رسید؟ شیخ گفت: لاواللّه. نورالدین گفت: این دو دینار بستان واین دو درهم نیز بگیر به درازگوش نشسته به سوی میخانه رو و از دور بایست. چون بینی که کسی شراب همی خرد او را آواز ده و بگو این دو درم مزد تو و بدین دو دینار می‌بخرو بر درازگوش بار کن. چون چنین کنی نه گسارنده باشی و نه فشارنده و نه بردارنده و نه مشتری و از نفرین نبی چیزی بر تو نخواهد رسید. شیخ ابراهیم بخندید و گفت: کس از تو ظریفتر و خوش حدیث‌تر ندیده بودم. نورالدین گفت: یا سیّدی، ما امروز ترا مهمانیم باید خواهش ما به جا آوری. شیخ ابراهیم گفت: ای فرزند، به سردابه اندر خمهای شراب است که بهر خلیفه مهیا کرده اند، تو به سردابه شو و آنچه که خواهی بردار.

نورالدین به سردابه اندر شد. دید که خمهای شراب به یکدیگر پیوسته اند و قنینه‌ها قرابّه‌ها و سانکینها به هر سو فروچیده اند. پس قرابّه ای چند پر از شراب کرده با انیس الجلیس به باده گساری بنشستند و شیخ ابراهیم دور از آن دو ماهروی نشسته همی نگریست. چون شراب برایشان چیره شد و چهرۀ ایشان سرخ و چشمان ایشان مست گردید، شیخ ابراهیم با خود گفت: چرا من از ایشان دور باشم، کی خواهد بود که ******** وصل چنین دو ماهروی دست دهد. پس نزدیک آمده به یک سوی ایوان بنشست. نورالدین گفت: ای شیخ به جان منت سوگند می‌دهم که نزدیک آی و پیشتر بنشین. شیخ ابراهیم پیش آمد و نزد ایشان بنشست. نورالدین قدحی پر کرده بدو داد. شیخ ابراهیم گفت: اعوذباللّه، من سیزده سال است که چنین کار نکرده ام. نورالدین قدح را خود بنوشید و بیفتاد و چنان بنمود که مستی به من غلبه کرده. پس انیس الجلیس به شیخ ابراهیم نگاه کرده گفت: یا شیخ، کار این پیوسته با من همین است که ساعتی با من باده گسارد پس از آن بخسبد و مرا تنها گذارد. آن گاه نه کسی هست که قدح ازمن بستاند و یا قدح به من دهد و یا نغمه‌های مرا بنیوشد. شیخ ابراهیم را دل از دست رفته به سخن گفتن او مایل شد و گفت:

از پس پنجاه سال عشق ز من کرد یاد

از بر من رفته بود روی به من چون نهاد

پس با خود گفت: چنین ندیم کی دست خواهد داد. آن گاه انیس الجلیس قدحی پیش شیخ ابراهیم آورد و او را سوگند داده گفت: به خاطر این غریب، دل شکسته من بنواز و این قدح بنوش. شیخ ابراهیم قدح بگرفت و بنوشید و گفت:

بودم میان خلق یکی مرد پارسا

قلاش کرد نرگس جمال تو مرا

پرهیز کرده بود و سوگند خورده نیز

کز بهر کام نشوم فتنۀ بلا

ازبس که کردچشم تونیرنگ و جادویی

پرهیز من هدر شد وسوگند من هیا

انیس الجلیس قدح دیگر پیمود. شیخ ابراهیم قدح گرفته بنوشید وگفت:

ساقی ار باده از این دست به جام اندازد

زاهد آن را همه شرب مدام اندازد

پس قدح سیّم به شیخ ابراهیم داد. شیخ چون خواست بنوشد نورالدین برخاست و راست بنشست.

چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست.


برای مشاهده مطالب مشابه با گروه شعر و حکایت های ساعد نیوز همراه باشید.



دیدگاه ها

  دیدگاه ها
نظر خود را به اشتراک بگذارید
پربازدیدترین ویدئوهای روز   
آخرین ویدیو ها   
آخرین تصاویر