حکایت های آموزنده و اخلاقی درباره خشم و غضب
اصل «قوه غضب» در انسان وجود دارد و در حفظ و بقاى وى نقش به سزایى ایفا مى کند؛ اما این قوه نیز مانند سایر قواى نفسانى باید کنترل و در جهت صحیح از آن استفاده شود و از افراط و تفریط نسبت به آن اجتناب گردد؛ زیرا افراط در آن موجب ناکارآمدى فکر و عقل مى شود و خطرات و خسارات جبران ناپذیرى را در پى دارد. تفریط در آن نیز موجب جبن و خوارى مى شود و از پیامدهاى بد آن بى غیرتى و بى تفاوتى نسبت به مسئولیت هاى فردى و اجتماعى است.
حکایت جالب امام علیه السلام و غلام
امام صادق علیه السلام غلام خود را پی حاجتی فرستاد و آمدنش بسیار طول کشید. امام علیه السلام به دنبال او شد تا ببیند که او در چه کار است. او را خوابیده یافت و بدون آنکه خشم کند نزد سر او نشست و او را باد زد تا از خواب بیدار شود.
آن وقت به او فرمود: ای فلانی والله برای تو نیست که هم شب بخوابی و هم روز بخوابی، شب بخواب و روز برای ما کار کن.
حکایت جالب خوی بد و خادمان
عبدالله بن طاهر پس از فوت برادرش طلحه (۲۱۳ ه) از جانب ماءموران استاندار خراسان شد و تا زمان الواثق بالله متصدی امر حکومت بود و پس از هفده سال استانداری در سن ۴۸ سالگی به سال ۲۳۰ وفات یافت.
عبدالله به طاهر گوید: پیش خلیفه عباسی بودم از غلامان کسی حاضر نبود. خلیفه غلامی را صدا زد: یا غلام یا غلام، ناگاه غلامی ترک، از گوشه اطاقی پیدا شد و از روی درشتی به خلیفه گفت: غلامان کار ضروری دارند از خوردن و دستشوئی و وضو و نماز و خواب؛ هرگاه بخاطر ضرورت غائب شدیم صدایت بلند شد یا غلام یا غلام، تا کی توان گفت یا غلام!
عبدالله بن طاهر گوید: خلیفه سر در پیش انداخت؛ من یقین کردم که خلیفه سر را بلند کند سر غلام را از بدنش جدا کند!
بعد از مدتی سر برآورد و بمن گفت: ای عبدالله چون ارباب و مالک اخلاقش خوب شود اخلاق خادمانش بد شود، اکنون ما نمی توانیم که خوی خود را بد کنیم تا خوی خادمان نیک شود. (از غضب نکردن ارباب، خادمان سوء استفاده کنند)
حکایت جالب یک نصیحت
شخصی به پیامبر صلی الله علیه و آله عرض کرد: مرا علم بیاموز و از دستورات دینی آگاه فرما. فرمود: برو و هرگز غضب مکن. آن مرد در حالیکه می گفت: به همین سخن اکتفاء می کنم، به سوی طایفه خود بازگشت.
وقتی به قوم خود رسید مشاهده کرد که نزاعی بین آن ها روی داده و سلاح در دست گرفته اند و در برابر یکدیگر صف آرائی کرده اند. او هم لباس نبرد را بر تن کرد و به سوی یاران خود رفت.
اما ناگهان به یاد سخن پیامبر صلی الله علیه و آله افتاد که از او خواسته بود خشمگین نشود. سلاح را بر زمین انداخت و به سوی دشمنان قوم خود رفت و گفت: جنگ و خونریزی نفعی ندارد، من از مال خود هر چه بخواهید به شما پرداخت می کنم!
آن ها متنبه شده و گفتند: هر چه که مورد اختلاف واقع شده بود ما به این گذشت و چشم پوشی سزاوارتر هستیم. بالاخره به همین وصیت پیامبر صلی الله علیه و آله، اختلاف بزرگی را حل کرد.
حکایت ذوالفکل
چون عمر یکی از پیامبران بنام (الیسع) به پایان رسید، در صدد برآمد کسی را بجانشینی خود منصوب نماید. از این جهت مردم را جمع کرده و گفت: هر یک از شما که تعهد کند سه کار را انجام دهد من او را جانشین خود گردانم: روزها را روزه و شب ها را بیدار باشد و خشم نکند. جوانی که نامش (عویدیا) بود و در نظر مردم منزلتی نداشت برخاست و گفت: من این تعهد را می پذیرم. روز دیگر باز همان کلام را تکرار کرد فقط همین جوان قبول کرد. الیسع او را بجانشینی خود منصوب داشت تا اینکه از دنیا رفت.
خداوند آن جوان را که همان ذوالفکل بود به نبوت منصوب فرمود. شیطان درصدد برآمد تا او را غضبناک سازد و برخلاف تعهد وادارش کند. شیطان به یکی از شیاطین به نام (ابیض) گفت برو او را بخشم بیاور.
ذوالفکل شب ها نمی خوابید و وسط روز اندکی می خوابید. ابیض صبر کرد تا او بخواب رفت. به نزدش آمد و فریاد زد بمن ستم شد حق مرا از ظالم بگیر! فرمود: برو او را نزدم بیاور، گفت: از اینجا نمی روم. ذوالفکل انگشتر خود را به او داد تا نزد ظالم ببرد و او را بیاورد. ابیض انگشتر را گرفت و رفت؛ و فردا آمد و فریاد زد مظلوم و ظالم به انگشتر تو توجهی نکرد و همراه من نیامد!
دربان ذوالفکل به او گفت: بگذار بخوابد که دیروز و دیشب نخوابیده! ابیض گفت: نمی گذارم بخوابد بمن ستم شده است.
ذوالفکل نامه ای نوشت و به ابیض داد تا به ستمگر بدهد و او بیاید. روز سوم تا ذوالفکل بخواب رفت باز ابیض آمد و او را بیدار کرد. ذوالفکل دست ابیض را گرفت در گرمای بسیار شدید که اگر گوشت را در برابر آفتاب می گذارند پخته می شد، به راه افتادند. اما هیچ غضب نکرد.
ابیض دید که نتوانست او را به خشم آورد از دست ذوالفکل فرار کرد و رفت.
حکایت جالب زورمند کیست؟
روزی پیامبر صلی الله علیه و آله از محلی عبور می کردند. در راه به جمعیتی برخورد می نمود که در بین آن ها مرد با قدرت و نیرومندی در حال زورآزمایی بود، و سنگ بزرگی را که مردم آن را سنگ زورمندان و وزنه قهرمانان می نامیدند از روی زمین بلند می کرد. تماشاگران با مشاهده زورآزمایی ورزشکار، او را تحسین و تشویق می کردند.
پیامبر صلی الله علیه و آله پرسید: این اجتماع مردم برای چیست؟ عده ای، وزنه برداری آن قهرمان را به عرض رسانده و گفتند: شخصی در اینجا زورآزمایی می کند.
فرمود: به شما بگویم مرد قوی و قهرمان کیست؟ قهرمان کسی است که اگر شخصی به او دشنام داد غضب نکند و تحمل نموده، و برنفس غلبه کرده و بر شیطان نفس پیروز گردد.
حکایت جالب کنترل خشم
پدری برای از بین بردن بد اخلاقی و زود عصبانی نشدن فرزندش به او یک کیسه پر از میخ و یک چکش داد و به او گفت: هر موقع عصبانی شدی یک میخ به دیوار روبرو بکوب!
روز اول پسرک ۳۰ میخ به دیوار کوبید و روزها و هفته های بعد توانست با کمتر کردن عصبانیت خود میخ های کمتری به دیوار بکوبد.
پسرک کم کم آموخت که عصبانی نشدن از فرو کردن این میخ ها به دیوار سخت آسان تر است و به این ترتیب پسرک این عادت خود را ترک کرد و شادمانه به پدر خود گفت که سربلند بیرون آمده.
این بار پدر به او یادآوری کرد حالا به ازای هر روزی که عصبانی نشود یکی از میخها را از دیوار خارج کند.
روزها گذشت تا بالاخره یک روز پسرک به پدرش رو کرد و گفت همه میخها را از دیوار درآورده است.
پدر دست او را گرفت و به آن طرف دیوار برد و به او گفت حالا به سوراخ هایی که در دیوار به وجود آورده ای نگاه کن ! این دیوار دیگر هیچ وقت دیوار قبلی نمی شود.
وقتی عصبانی می شويد حرفهايی را می زنيد كه پس از آرامش پشيمان می شويد كه در حالت خوشبينانه از طرف مقابل معذرت خواهی می كنيد اما تاثير حرفهايی كه در حالت عصبانيت زده ايد مانند فرو كردن چاقویی بر بدن طرف مقابل است. مهم نیست چند مرتبه به شخص روبرو خواهید گفت معذرت می خواهم مهم این است که زخم چاقو بر بدن شخص روبرو خواهد ماند.
همراهان عزیز ساعدنیوز ، ما در بخش ضرب المثل داستانهای زیادی با موضوعات متنوع برای شما آماده کرده ایم و شما میتوانید برای آگاهی بیشتر درباره این داستان ها با بخش ضرب المثل ساعدنیوز همراه باشید.
بی صبرانه منتظر نظرات مفید و ارزشمندتان هستیم.