داستان های هزار و یک شب / شب دهم : حمّال و دختران ( قسمت دوم)
به گزارش سرویس جامعه پایگاه خبری تحلیلی ساعدنیوز، یکی از متون ادبی چندملیتی که زنان در آن حضوری روشن و فعال دارند، کتاب هزار و یک شب است. قهرمان قصّههای این کتاب، زنی با تدبیر و هوشیار است که با نقل قصّههایی هوشمندانه، پادشاهی خودکامه و مستبد را به خودآگاهی میرساند. روند قصهگویی شهرزاد در کتاب هزار و یک شب نشان میدهد که او، کاملاً هوشمندانه و آگاهانه برای نجات جان خواهر خود و دیگر دختران سرزمینش تلاش میکرده است.
** این داستان زیرمجموعه داستان حمّال و دختران می باشد.
آنچه در شب نهم گذشت....
شهرزاد قصه گو که تا امشب از دست شهریار شاه خونریز نجات پیدا کرده بود در شب نهم داستان شیرین حمّال و دختران را برای شهریار حکایت کرد و داستان را نصفه گذاشت تا شبی دیگر جان خود را نجات دهد در این داستان که شهرزاد قصه گو حکایت کرد دختری زیبا حمّالی را استخدام کرد تا خریدهایش را تا خانه اش ببرد وقتی حمال به خانه رسید دختران زیبا را در خانه دید و گفت حیف که شما همنشین ندارید اجازه دهید من هم نشین شما باشم دختران او را مهمان خود کردند و با غذا و شراب از او پذیرایی کردند تا آن جا عقلشان را از دست دادند؛ برای شنیدن ادامه داستان همراه ساعدنیوز باشید:
در شب دهم دنیازاد :گفت ای خواهر تمام قصه را برایمان بگو شهرزاد :گفت به دیده منت دارم. ای شهریار کامگار آورده اند که...
همگی مشغول گفت و شنید بودند و پیوسته گرم صحبت تا پاسی از شب گذشت. دختران به حمال گفتند: «برو تا صدای پایت را بشنویم.» حمال گفت: «به خدا بیرون رفتن جان از تنم بر من آسان تر است که رفتنم از پیش شما بیایید امشب را به روز برسانیم و بعد هر کس به راه خود برود.» دختر پیشکار گفت: «شما را به جان خود سوگند میدهم که به او اجازه دهیم شب را در همین جا بماند و ما به او بخندیم چون به راستی یک ابله نکته بین و خوش گفتار است.» دختران به او گفتند: «میتوانی پیش ما بمانی اما یک شرط دارد و آن اینکه هر چه گفتیم گوش کنی و تحت فرمان ما باشی و هر چه دیدی هیچ نپرسی.» حمال گفت: «باشد.» سپس به او گفتند: «برخیز و چیزی را که بر در نوشته بخوان.»
حمال از جا برخاست و به طرف در رفت دید در آنجا با آب طلا نوشته اند: «از آنچه به تو ربطی ندارد مپرس و آنچه را خوشایند تو نیست بشنو.» حمال گفت: «خواهید دید که دربارۀ آنچه به من ربطی ندارد چیزی نخواهم گفت.» در این هنگام پیشکار برخاست و برایشان خوراکی آورد و آنها خوردند. بعد شمع روشن کردند و عود سوزاندند و به خوردن و نوشیدن نشسته بودند که ناگهان صدای کوبه در بشنیدند.
هم چنان جمع خود را حفظ کردند و یکی از دختران بر در رفت و باز آمده گفت: «امشب عیش بر ما تمام شد چون سه بیگانه ریش تراشیده را پشت در دیدم و هر سه چشم چپشان کور است. و این باید ماجرای غریبی داشته باشد هر سه غریب اند و از سرزمین روم آمده اند و چهره مضحکی دارند بگذاریم بیایند و به آنها بخندیم.» و چندان به دو دختر دیگر اصرار کرد که آنها گفتند: «بگو به درون آیند، و با آنها شرط کن که از چیزی که به آنها دخلی ندارد، سخن نگویند و به هر سخنی که خوشایند آنها نیست گوش کنند.» دختر خوشحال شده رفت و بی درنگ با سه مرد یک چشم ریش تراشیده و سبیل تابیده برگشت و آنها قلندر بودند.
هر سه سلام کردند و سرپا ماندند. دختران از جا برخاسته آنها را در جایی نشاندند .چشم سه مرد بر حمال افتاد و بی درنگ فهمیدند که مست است و چون نیک نگریستند، گمان بردند که او نیز از جنس خود آنها است. گفتند: «او هم مثل خود ما قلندر است و می تواند با ما همراه و همنشین شود.» حمال به شنیدن سخنان ایشان از جا برخاست و نگاهی تند به آنها افکنده گفت: «بدون فضولی و مزاحمت سر جایتان بنشینید مگر چیزی را که بالای در نوشته اند نخوانده اید؟» دختران خندیدند و به یکدیگر گفتند: «این قلندران و حمال ما را بسیار می خندانند.» سپس برای قلندرها غذا آوردند، آنها خوردند و به گفت و گو نشستند و دختر دربان به آنها شراب نوشاند. چون پیاله باده به گردش درآمد، سرشان گرم شد و از دختران تقاضای ساز و آلات طرب کردند.
دربان برایشان دف موصلی، عود عراقی و چنگ ایرانی آورد. قلندران از جا برخاستند یکی از آنها دف، دیگری عود و سومی چنگ برداشت و هر سه به نواختن پرداختند. دختران با صدایی بلند، می خواندند که ناگهان صدای کوبهٔ در شنیده شد دختر دربان رفت تا ببیند بر در کیست. اما سبب در زدن آن بود که در آن شب خلیفه هارون الرشید برای دیدن و شنیدن ماجراها و خبرهای تازه با وزیرش جعفر و مسرور شمشیرزن آمده بود و او را عادت چنین بود که در این مواقع به صورت ناشناس با جامه بازرگانان می گشت. و در آن شب پس از گشتن در شهر گذارشان به آن خانه افتاده بود و از آن صدای ساز و آواز شنیده بودند و خلیفه به شنیدن آن به جعفر گفته بود: «دوست دارم به این خانه برویم و نوازنده و خواننده این نغمه و نواها را ببینم.» جعفر گفت: «این قبیل افراد حتماً مست اند و بیم دارم آزاری به ما رسانند.»
خلیفه گفت: «می خواهم به هر تدبیر و بهانه که باشد به درون این خانه رویم.» جعفر گفت: «فرمانبردار شما هستم سپس جلو رفت و در زد. دختر دربان آمد و در بگشود و جعفر گفت: «بانوی ،من ما بازرگان و اهل طبرستانیم که ده روزی است به بغداد آمده و اجناسی برای تجارت آورده ایم. امشب در کاروانسرای بازرگانان بودیم که بازرگانی ما را به خانه خود خواند. ما به خانه اش رفتیم و به ما شام داد، غذا خوردیم و چندی با او به گفت و گو پرداختیم چون به ما اجازه بازگشت داد، شبانه بیرون آمدیم ولی به سبب غریبی و نا آشنایی کاروانسرایی را که در آنجا اقامت داریم، گم کرده ایم. امید داریم از روی بزرگواری امشب ما را به خانه خود راه دهید تا شب را نزد شما به سر ببریم و از این کار ثوابی بهره شما شود.»
دربان نگاهی به آنها کرد و دید لباس بازرگانان بر تن دارند و افرادی با وقار اند. بنابراین نزد خواهران هم خانه خویش رفت و با آنها مشورت کرد. گفتند: «آنها را به درون بیاور.» خلیفه جعفر و مسرور وارد شدند چشم دختران که به آنها افتاد جلو پایشان برخاستند، از آنها پذیرایی کردند و گفتند: «خوش آمدید و صفا آوردید و بزم ما را آراستید. اما شرطی داریم که باید بپذیرید و آن این است که از چیزی که به شما ارتباط ندارد، سخن نگویید و آنچه را که خوشایندتان نیست بشنوید.» گفتند: «آری، پذیرفتیم.» سپس به عیش و نوش و گفت و شنید پرداختند و چشم خلیفه به سه قلندر افتاد و دید که چشم چپ آنها نابیناست. از این ماجرا بسیار تعجب کرد و چون به دختران و حسن و جمال آنها نگریست تعجب و حیرتش دو چندان شد. آنها همچنان به گفتن و شنیدن ادامه دادند و جام شرابی نیز برای خلیفه آوردند خلیفه گفت: «من حاجی هستم.» و از جمع آنها کنار کشید. دختر دربان از جا برخاست و سفره ای زربفت در برابر خلیفه گسترده و بر آن قدحی چینی گذاشت و در آن گلاب ریخت و تکه ای یخ در آن انداخت و شکر به آن آمیخت.
خلیفه سپاسگزاری کرد و با خود گفت حتماً فردا به خاطر این کار خوب به او پاداش خواهم داد. آنگاه همه با هم به هم سخنی و گفت و گو نشستند. چون شراب بر آنها اثر کرد، دختر میزبان که بانوی خانه بود برخاست و از آنها پذیرایی کرد و بعد دست دختر دربان را گرفت و گفت: «خواهر بیا تا دین خود ادا کنیم.» دختر دربان گفت: «باشد.» در این هنگام دختر دربان، سه قلندر را گفت که جایگاه خود را خالی کرده به پشت در روبرو روند و چون میانه تالار خالی شد حمال را صدا کردند و گفتند: «لطفت را نسبت به ما کم نکن، تو بیگانه نیستی بلکه اهل این خانه ای.» حمال از جا برخاست و کمربندش را محکم بیست و گفت: «چه فرمانی دارید؟»
دختر گفت: «سر جای خود بایست.» سپس دختر پیشکار برخاست و به جمال گفت: «به کمک من بیا.» چشم حمال بر دو سگ سیاه افتاد که زنجیر بر گردن داشتند. حمال آنها را گرفت و به میانهٔ تالار آورد دختر میزبان برخاست، آستین هایش را بالا زد و تازیانه ای برداشت و گفت: «یکی از سگها را بیاور.» حمال زنجیر یکی از سگها را کشید و به او داد. سگ سخت می گریست و سرش را به سوی دختر می جنبانید. دختر به سوی سگ رفت و سر او را زیر تازیانه گرفت و سگ بنای ناله و فریاد گذاشت و چندان سگ را زد که بازوهایش خسته شد. تازیانه از دست بیفکند و سر سگ را به سینه چسباند و اشک های او پاک کرد و سر او را بوسید. بعد به حمال گفت: «این را ببر و دومی را بیاور.» حمال او را نیز آورد و دختر کاری که با نخستین کرده بود با او بکرد. خلیفه را به دیدن این ماجرا دل به درد آمد و نفسش در سینه تنگی گرفت.
بارها به گوشهٔ چشم به جعفر اشاره کرد تا جعفر به اشاره گفت: «خاموش باش.» آنگاه دختر میزبان روبه دختر پیشکار کرد و گفت: «اکنون کاری را که بر عهده توست انجام بده. دختر گفت: «به چشم.» سپس دختر میزبان بر تخت مرمرین آراسته به لوحه های زرین کنار دست خود نشست اما دختر پیشکار به اتاقکی رفت و از آنجا کیسه ای ابریشمین که حاشیه و شرابه های آویخته سبز داشت آورد و در برابر دختر میزبان ایستاد و دست در کیسه برد و از آن عودی بیرون آورد و سیم های آن استوار کرد و این اشعار بخواند:
بازده خوابی که از چشمم ربودی جاودان / بازگو عقلم کجا بردی کجا کردی نهان؟
نیک دانستم چو در دل ره دهم عیّار عشق / خواب بر من خشم گیرد ترک گوید دیدگان
دوستان گفتند ای عاقل بگو راهت که زد؟ / گفتم این جویید از چشم و نگاهی دزدسان
خون من بادا حلالش زانکه او را نیست باک / وه که بهر کشتنم آزرد دست و بازوان
پرتوی از مهر رویش در خیال افتاد دوش / بر دل من صد شرر افکند مهر جاودان
چون به کس بخشد خدا آب حیات از لطف خویش / شهدِ نوشینِ لبِ یارم بیفزاید بر آن
عاشق نالان چه دارد جز غم و اندوه و رنج / گاه نالد گه بگرید گاه گردد شادمان
دیدمت اندر خیال خویش چون آبی زلال / مست گشتم از خیالت مست چون باده کشان
و بعد چنین خواند:
مست شدم از نگهش بی می و بی باده کنون / خواب مرا برد ولی تا لب دریای جنون
مست نه از باده شدم بلکه زیاد رخ او / جام و پیاله همگی چون لب او پُر ز فسون
سلسله گیسوی او بست به یک حلقه مرا / چشمِ به خون تشنه او کرد مرا غرقه خون
دختر میزبان با شنیدن صدای دختر گفت: «خسته نباشی خدا جان تو را همیشه تازه دارد.» آنگاه جامه بر تن بدرید و بیهوش بر زمین افتاد و عریانی تنش آشکار شد و خلیفه جای تازیانه و آثار شلاق در تن او دید و بسیار تعجب کرد. دختر دربان برخاست و آب به صورت او پاشید و جامه ای برایش آورد و به او پوشاند خلیفه به جعفر گفت: «آثار تازیانه را در تن دختر دیدی؟ من دیگر نمی توانم خاموش بمانم و تا به حقیقت ماجرای این دختر و آن دو ماده سگ پی نبرم از پای نخواهم نشست» جعفر گفت: «سرور بزرگوارم، آنها با ما شرط کردند و آن شرط این بود که سخن جز در باب آنچه کار خود ماست نگوییم و هر چه را که خوشایندمان نبود، فقط گوش کنیم آنگاه دختر پیشکار برخاست و عودی آورد و روی دامن نهاد و تارهای آن را به صدا درآورد و این اشعار به آواز خواند:
اگر ز عشق کنم شِکوه، شِکوه بیهوده است / و گر ز شوق بمیرم دل تو آسوده است
اگر کسی بفرستم که آردت پیغام / هر آنچه پیک بگوید کلام بشنوده است
اگر شکیب بورزم چه سود از بودن / که دوستان همه مردند و صبر فرسوده است
چه چاره جز غم و درد و چه راه جز افسوس / که داروی دل ما گریه است تا بوده است
دریغ ای همه یاران رفته از دیده / ز بعد رفتنتان چشم من نیاسوده است
اگر که حفظ کنید عهد و قول و رسم قدیم / نگردد هیچ دگرگون که عهد این بوده است
و گر زیاد برید عشق بی گمان دانید / که نامتان همه با ننگ و زشتی آلوده است
به پیشگاه خدا چون رویم روز حساب / بگویم او به من آرید یار من بوده است
دختر دوم به شنیدن شعر خواهرش بار دیگر نیز مثل بار نخست جامه بر تن درید و فریادی کشید و بیهوش بر زمین افتاد دختر پیشکار به سوی او رفت و پس از آن که آب به صورتش پاشید، دوباره لباس تازه دیگری بر او پوشاند. سپس دختر سومین از جا برخاسته بر تخت نشست و به دختر پیشکار گفت: «بخوان تا دین خود را ادا کنم، دیگر جز این ساز و نوا چیزی برایم نمانده» دختر پیشکار این بار نیز عود میزان کرد و این اشعار بخواند:
یار من این رنج تا چند این جفاها تا کجا؟ / این همه اشک و غم و زاری نباشد بس مرا؟
تا کی از هجران بیازاری دلم را از ستم / گر می انگیزی تو رشک من بشد کامت روا
گر ستاند دادِ عاشق دهر از عاشق کُشان / دیگر اندر این جهان عادل نمی ماند بجا
آه، عاشق کُش نگارا با که گویم درد خویش / چون برفته است از جهان اینک ره و رسم وفا
عشق من افزون شود هردم ولی افسوس و آه / وعده بسیار کردی کی وفا شد وعده ها؟
ای مسلمانان بخواهید انتقام خون من / از مه عاشق کُشِ بی رحمِ بی مهر و وفا
دختر بار سوم نیز به شنیدن این غزل، فریادی کشید و جامه بر تن چاک داد و بی هوش بر زمین افتاد و چون جامه از تنش به یک سو رفت همچون بار پیش آثار تازیانه در تنش آشکار گردید سه قلندر گفتند: «ای کاش هرگز به این خانه نیامده و در خرابه ای خفته بودیم امشب با این منظره دلخراش آسایش بر ما حرام شد.» خلیفه به آنها رو کرد و گفت: «این کارها را سبب چیست؟» گفتند: «خود نیز در این اندیشه ایم» خلیفه پرسید: «مگر شما اهل این خانه نیستید؟» گفتند: «نه به گمان ما این خانه باید متعلق به مردی باشد که کنار شما نشسته است.» حمال گفت: «به خدا قسم خود من هم تا امشب این خانه ندیده بودم و کاش در خرابه ای شب را به سر برده به اینجا نیامده بودم»آنگاه همه با گفتند: «ما هفت مردیم و اینها سه زن و فرد چهار می ندارند، بیایید از آنها هم ماجرا را بپرسیم و اگر به زبان خوش پاسخ ندادند، به زور از آنها پاسخ می گیریم» و همه بر این امر هم داستان شدنداما جعفر گفت: «این کاری درست و سنجیده نیست، آنها ما را پذیرفته اند و ما میهمان آنهاییم و آنها با ما شرطی کرده اند که باید به آن وفادار بمانیم از شب نیز جز اندکی نمانده و فردا هر یک از ما سر خویش میگیریم و راه خود در پیش» سپس به گوشهٔ چشم به خلیفه اشاره کرد و گفت ساعتی بیش نمانده است فردا آنها را به حضور تو می آوریم و سرگذشتشان را می پرسیم خلیفه نپذیرفت و گفت: «بردباری من به سر رسیده و باید همین دم از ماجرا آگاه شوم و بگومگو میانآنها در گرفت.
سرانجام گفتند چه کسی بپرسد؟ همه یک صدا گفتند: «حمال دختران صدا را شنیده پرسیدند ای جماعت، شما چه گفتید؟ حمال از جا برخاسته به دختر میزبان گفت: «بانوی من تو را به خدا و جان خودت سوگند می دهم که ماجرای این دو سگ را برای ما بگویی و ما را مطلع کنی که چرا شکنجه شان میکنی و بعد به طرف آنها می روی و گریه می کنی و آنها را می بوسی و به ما خبر دهی که به چه علت خواهرت آنها را تازیانه می زند، سؤال ما همین است والسلام» دختر میزبان گفت: «سخنی را که در حضور شما می گوید راست است؟»
همه گفتند «آری.» جز جعفر که سکوت کرد. دختر میزبان با شنیدن سخنان این گروه، گفت: «ای میهمانان راستی ما را خیلی سخت رنجاندید و آزردید در حالی که ما از پیش با شما شرط کردیم که از آنچه کار شما نیست، سخن نگویید و هر چه را خوشایند شما نیست بشنوید. آیا همین بس نبود که شما را به خانۀ خود راه دادیم و از شما با شام خویش پذیرایی کردیم، اما گناه از شما نیست بلکه گناه از کسی است که شما را به خانه راه داد.» بعد آستین هایش را بالا زد و با تازیانه سه ضربه بر زمین نواخت و گفت: «بشتابید ناگهان در سرداب گشوده شد و هفت غلام با شمشیرهای آخته پدیدار شدند. دختر گفت: «بند بر دست و پای این زیاده گویان نهید و همه را به یکدیگر ببندید.»
غلامان پس از انجام فرمان او گفتند: «ای بزرگ بانو، اجازه بده گردنشان را بزنیم.» دختر گفت: «اندکی به آنها فرصت بدهید تا پیش از زدن گردنشان، سرگذشت خویش بگویند.» حمال گفت: «بانوی من تو را به خدا مرا به خاطر گناهی که از دیگران سرزده نکشید، زیرا همۀ آنها کار بدی کردند و مرتکب گناه شدند جز من. به خدا اگر از این قلندرها که چون در شهری آباد پا گذارند، ویرانه اش می کنند در امان می ماندیم با هم شب خوشی را می گذرانیدیم و این شعر را خواند:
سزاوار باشد چو تو سروری / ببخشی به رنجور بی یاوری
به پاس محبت ببخشی مرا / نگیری به جرم کس دیگری
وقتی حمال شعر را به پایان رساند، دختر میزبان خندید.
در این هنگام شهرزاد نزدیک شدن سپیده را بدید و لب از گفتار روا فروچید.....
در شب یازدهم خواهید خواند...
در شب یازدهم این داستان، شهرزاد قصه گو ادامه داستان حمّال و دختران را حکایت خواهد کرد که هر کدام از حاضرین روایت خود را بازگو می کنند ......
با ما همراه باشید.