به گزارش سرویس جامعه پایگاه خبری تحلیلی ساعدنیوز، یکی از متون ادبی چندملیتی که زنان در آن حضوری روشن و فعال دارند، کتاب هزار و یک شب است. قهرمان قصّههای این کتاب، زنی با تدبیر و هوشیار است که با نقل قصّههایی هوشمندانه، پادشاهی خودکامه و مستبد را به خودآگاهی میرساند. روند قصهگویی شهرزاد در کتاب هزار و یک شب نشان میدهد که او، کاملاً هوشمندانه و آگاهانه برای نجات جان خواهر خود و دیگر دختران سرزمینش تلاش میکرده است.
** این داستان زیرمجموعه داستان ماهیگیر و دیو می باشد.
شهرزاد قصه گو که تا امشب از دست شهریار شاه خونریز نجات پیدا کرده بود در شب سوم داستان بازرگان و دیو را برای شهریار خواند و داستان را نصفه گذاشت تا شبی دیگر جان خود را نجات دهد او در شب سوم ماجرای بسیار جالب ماهیگیری را را تعریف کرد که کوزه ای از دل دریا پیدا می کنید و هنگام باز کردن در کوزه دیوی بیرون آمده و قصد کشتن ماهیگیر را می کند؛ شهرزاد در شب چهارم چنین حکایت می کند :
وزیر یونان شاه و رویان حکیم
ای شهریار کامگار همین که ماهیگیر به عفریت گفت: « تا به چشم خود نبینم که خمره فرو روی، حرفت را باور نخواهم کرد.» عفریت جنبشی کرد و دود شد و به هوا رفت، سپس جمع شد و کم کم به درون خمره رفت تا تمامی دود به طور کامل وارد خمره شد. در این هنگام ماهیگیر هر چه پرشتاب تر در پوش سربی شده به نگین سلیمان را بر خمره نهاد و آن را بست و به دیو گفت: «حالا تو بگو کدام مرگ را دوست تر داری تا تو را بکشم. تو را به دریا خواهم افکند و در اینجا خانه ای برای خود خواهم ساخت و هر کس را که به اینجا بیاید از ماهیگیری در اینجا برحذر خواهم کرد و میگویم که عفریتی اینجاست که هر کسی او را بیرون بیاورد مرگهای گونه گون را در برابرش قرار میدهد تا خود از میان آنها یکی را انتخاب کند.» عفریت با شنیدن این سخنان خواست بیرون آید اما نتوانست چون خود را در خمره ای زندانی یافت که مهر و نگین سلیمان بر خود داشت. دانست که ماهیگیر او را به عنوان فرومایه ترین ناچیزترین و کوچکترین دیوها به زندان افکنده است آنگاه ماهیگیر با خمره به سوی دریا رفت. دیو به او گفت: «این کار را نکن این کار را نکن.» ماهیگیر گفت: «حتماً خواهم کرد حتماً حتماً.» دیو سرکش به مهربانی سخن گفت و خواری و زاری نشان داد و گفت: «با من چه خواهی کرد؟» گفت: «تو را به دریا می اندازم به همان جا که هزار و هشتصد سال بوده ای و کاری میکنم که تا روز قیامت در آنجا بمانی یادت هست که گفتم مرا زنده بگذار تا خدا تو را زنده بگذارد و مرا نکش تا خدا تو را نکشد و تو نپذیرفتی و من جز نیرنگ و ناسپاسی از تو ندیدم اکنون خداوند تو را به چنگ من انداخت و من تو را فریفتم.»
عفریت گفت: «مرا از بند رها کن تا به تو خوبی کنم.» ماهیگیر گفت: «ای ملعون دروغ میگویی و مَثَل من و تو مثل وزیر یونان شاه و رویان حکیم است.»
دیو گفت: «موضوع ما چه ارتباطی با وزیر یونان شاه و رویان حکیم دارد و داستان آنها چیست؟» ماهیگیر گفت: بدان ای عفریت که.....
در روزگاران دیرین و زمانهای نخستین در شهر فارس و در سرزمین روم پادشاهی بود یونان شاه نام که اموال، سربازان، سرداران و پیشکاران بیشمار داشت اما تن او دچار بیماری پیس گشته و پزشکان و حکیمان در درمان او ناتوان مانده بودند و هر دارو که به او مینوشاندند و هر گَردی که میخوراندند و هر مرهمی که میمالیدند افاقه نمیکرد و همۀ طبیبان از درمان او بازماندند.
در این اثنا پزشکی دانا و بزرگ و کهن سال وارد پایتختِ شاه شد که به کتابهای یونانی ، فارسی ، رومی ، عربی و سریانی و نیز علم طب و نجوم آگاه و دانا بود و اصول این دانش ها و قوانین و سود و زیان آنها را به خوبی میدانست و از خواص گیاهان و علف ها و برگ های نورس نباتات زیانبار و سودمند با خبر بود هم چنین به دانش فیلسوفان دانایی و به علم درمان و جز آن توانایی داشت. دیر زمانی از اقامت حکیم در شهر نگذشته بود که ماجرای پادشاه و بیماری پیسی ای که خدا او را بدان دچار کرده بود و ناتوانی پزشکان و دانشمندان از درمان او به گوشش رسید.
حکیم این را که شنید شب با این اندیشه به بستر رفت. چون سپیده دم در رسید و به نور خویش بساط تاریکی برچید و آفتاب عالم تاب به سلامی گرم بر زمین تابید، بهترین جامه هایش را پوشید و به پیشگاه یونان شاه رفت. پس از آنکه زمین بوسید و برای دوام و عزت و نعمت او دعا کرد و به بهترین وجه سخن گفت و خود را به او شناساند گفت: «ای پادشاه شنیده ام بیماری ای تن تو را رنجور داشته و بسیاری از پزشکان در درمان تو فرومانده اند و اینک تو را بی آنکه دارویی به تو بنوشانم و روغن و مرهمی به تن تو بمالم درمان خواهم کرد.» یونان شاه از شنیدن سخنان حکیم بسیار تعجب کرد و گفت: «چگونه این کار را میکنی خدا میداند اگر مرا از این بیماری برهانی تو را چنان بی نیاز میکنم که پدری پسر خود را بی نیاز میسازد بخششهای بسیار به تو خواهم کرد و هر چه بخواهی به تو میدهم و یار و همدم من خواهی شد.» آنگاه جام های گرانبها به او داد و مهربانی ها کرد و گفت: «بدون دارو و مرهم درمانم خواهی کرد؟» حکیم گفت: «بی آنکه تنت آزاری ببیند تو را درمان میکنم.» شاه بسیار شگفت زده شد و گفت: «فرزندم در این کار شتاب کن و هرچه زودتر بهتر.» حکیم گفت: «به دیده منت دارم.» سپس از نزد شاه رفت و خانه ای اجاره کرد و کتابها و داروها و گیاهانش را در آنجا چید، سپس از داروها و علفها مرهمی درست کرد و چوگانی ساخت و درون آن را از آن مرهم پر کرد و به یاری دانش خویش برای چوگان دسته ای و گویی درست کرد. وقتی آن را به زیباترین شکل آماده کرد و کار را به انجام برد، روز بعد نزد شاه آمد و به حضور او بار یافت زمین را بوسید و به او فرمود که سوار بر اسب به میدان آید و چوگان بازی کند در این حال سرداران و پیشکاران دربار و وزرا و دولتمردان نیز با او همراه شدند. هنوز به میدان نرفته بود که حکیم رویان نزد وی آمد و چوگان به دستش داد و گفت: «دستۀ چوگان را این گونه بگیر و به میدان برو و با همۀ نیروی خود آن را به گوی بزن تا آنگاه که کف دستت و تنت به عرق بنشیند و دارو از کف دستت به سراسر بدنت نفوذ کند هنگامی که کار انجام شد و دارو در تن تو نشست، به قصر خویش برگرد و بی درنگ به حمام برو.» یونان شاه فوراً بازگشته دستور داد گرما به را برایش آماده کنند و به بهترین نحو شستشو کرد و درون حمام جامه پوشید. سپس از حمام بیرون آمده و سواره به خوابگاه خود در قصر رفت و در آنجا خوابید. این بود ماجرای یونان شاه، اما حکیم رویان چه کرد؟ او نیز به خانه برگشت و در آنجا به خواب رفت سپیده دم بیدار شد و به نزد شاه شتافت و اجازه حضور خواست به او اجازه ورود دادند، به درون رفت در پیشگاه شاه زمین بوسید و خطاب به شاه این اشعار را خواند:
تا سخن همچو تو دارد پدری / بی نیاز است ز شاه دگری
روی نیکوی تو با پرتو حسن / می ببخشد به سخن جلوه گری
چون بتابد همه سو ماه رُخت / می نماند به جهان چشم تری
گر بباری تو به ما ابر کرم / بنماند ز بیابان اثری
مال خود کرده همه صرف کمال / تا ابد هر دو جهان را توسری
شعرش را که خواند شاه در برابر او از جا برخاست و در آغوشش گرفت و او را در کنار خود نشاند و خلعتهای فاخر به او پوشاند، زیرا پادشاه پس از بیرون آمدن از حمام به تن خود نگاه کرده و هیچ نشانی از بیماری پیس در تن خود ندیده بود و تنش مثل نقره خام پاک شده بود. پادشاه از این امر بسیار شادمان و دلخوش گردید و خاطرش شاد شد فردا صبح پس از ورود شاه به دربار و نشستن تخت شاهی هنگامی که پیشکاران و بزرگان دولت نزد او آمدند حکیم رویان نیز به حضور رسید. شاه با دیدن او فوراً از جا برخاست و او را در کنار خود نشاند و سر سفره با او به غذا خوردن نشست و روز را با او به سر برد. هنگامی که شب در رسید، هزار دینار به غیر از پیشکش ها و جامه های فاخر به او بخشید. حکیم سوار بر اسب خویش به خانه برگشت در حالی که یونان شاه از هنر او در شگفت بود و با خود میگفت این مرد مرا از طریق پوست تن درمان کرد بی آنکه روغنی به تنم بمالد، به خدا که این جز کمال حکمت و آگاهی چه می تواند بود، بایسته است که به این مرد نهایت نیکی و بخشندگی را بنمایم و حتی اگر پیوسته او را همدم خود گردانم برای او کاری نکرده ام. باری یونان شاه شاد و خوشحال از تندرستی و رهایی از بیماری خوابید فردا صبح شاه آمد و بر تخت سلطنت جلوس کرد و دولتیان در برابرش ایستادند و سران و وزیران در چپ و راست او نشستند. در این هنگام حکیم رویان را خواست حکیم به درون آمد، زمین بوسید. شاه در برابر او بر پاخاست و او را در کنار خود نشاند، با او به سفره نشست او را سپاس گفت و باز جامۀ دیگر داد و مال فراوان بخشید.
القصه سرتاسر روز را با او بود تا شب فرارسید. باز شش جامۀ دیگر خلعتش داد و هزار دینار دیگر به او بخشید و حکیم سپاس گویان به خانه برگشت. صبحگاهان شاه به دربار رفت و امیران و وزیران و پیشکاران او را در میان گرفتند. اما در میان وزیران خود وزیری داشت زشت روی و فلک زده، فرومایه، بخیل و حسود که در هنگام حسادت و خشم بسیار سخت دل و ستمکار می گشت. این وزیر به دیدن محبوبیت حکیم رویان در نزد شاه و نیکویی و بخشندگی فراوان پادشاه به این مرد دانشمند، حسد برد و در دل تخم کینه و بدکاری کاشت چنانکه در این معنی گفته اند، حسود هرگز نیا سود ، و نیز آورده اند ستمکاری در درون انسان به طور نهانی در کمین است ، قدرت آن را آشکار و ناتوانی آن را پنهان می دارد.
پس این وزیر به پیشگاه شاه رفت و زمین را پیش پای او ببوسید و گفت: «ای شهریار دوران و ای پادشاه زمان، ای که نیکی تو همگان را فرا می گیرد، پند مهمی به تو دارم که اگر پنهان کنم حرامزاده خواهم بود اگر بفرمایی بگویم.»
شاه که سخن وزیر هراسان و نگرانش کرده بود گفت: «پند و اندرز تو چیست؟» وزیر گفت: «ای پادشاه بزرگوار، پیشینیان گفته اند، هر کس در عاقبت کارها ننگرد دنیا به کامش نخواهد بود، و من پادشاه را میبینم که کاری نادرست میکند زیرا دشمنش را می پرورد و در نهایت دست و دلبازی به او خوبی و بذل و بخشش میکند و او را از همه به خود نزدیک تر می دارد و من بر پادشاه بیم دارم.» شاه نگران شد و رنگ از رویش پرید و گفت: «این کدام دشمن است که به گمان تو من به او خوبی میکنم؟» گفت: «ای پادشاه اگر خفته ای بیدار شو که مقصود من حکیم رویان است.» شاه گفت: «او دوست من و عزیزترین مردمان در نزد من است، زیرا با دادن چیزی به دستم مرا درمان کرد و از بیماری ای که پزشکان در علاج آن درمانده بودند، رهایی داد و حکیمی به کاردانی او در غرب و شرق عالم نمیتوان یافت تو به چه جرأت این سخن را میگویی؟ و من از امروز بر آنم که برای او حقوق و مواجب قرار دهم و هر ماه هزار دینار بهره او کنم تازه اگر او را در پادشاهی خود شریک گردانم اندکی از کار او را پاداش داده ام، و میپندارم که تو از روی حسد سخن می گویی.»
داستان که به این جا رسید شهرزاد سپیده دم را نزدیک دید و لب از کلام فروچید. خواهرش گفت: «چه داستان شیرین، دلفریب، پاکیزه و زیبایی گفتی.» شهرزاد گفت: «این داستان در برابر داستانی که در شب آینده خواهم گفت البته اگر شاه مرا زنده بگذارد چیزی نیست.» شاه پیش خود گفت به خدا او را نمیکشم تا بقیۀ داستانش را بشنوم زیرا داستانهای او شگفت انگیز است. آنگاه شاه به دربار رفت و آغاز کارهای دیوانی را اعلام کرد و به عزل و نصب و امر و نهی پرداخت تا روز سپری شد. سپس به کارهای دیوانی پایان داد و دیوان خانه را بیست و وارد قصر خویش شد تا شب در رسید و شهرزاد در ادامه داستان یونان شاه و رویان حکیم در شب پنجم گفت....
در شب پنجم خواهید خواند...
در شب پنجم این داستان، شهرزاد قصه گو داستان سندباد شاه و بازِ شکاریِ او را حکایت خواهد کرد......
با ما همراه باشید.