داستان های هزار و یک شب / شب هفتم : شاهزاده جادوشده و ماهیان
به گزارش سرویس جامعه پایگاه خبری تحلیلی ساعدنیوز، یکی از متون ادبی چندملیتی که زنان در آن حضوری روشن و فعال دارند، کتاب هزار و یک شب است. قهرمان قصّههای این کتاب، زنی با تدبیر و هوشیار است که با نقل قصّههایی هوشمندانه، پادشاهی خودکامه و مستبد را به خودآگاهی میرساند. روند قصهگویی شهرزاد در کتاب هزار و یک شب نشان میدهد که او، کاملاً هوشمندانه و آگاهانه برای نجات جان خواهر خود و دیگر دختران سرزمینش تلاش میکرده است.
** این داستان زیرمجموعه داستان ماهیگیر و دیو می باشد.
آنچه در شب ششم گذشت....
شهرزاد قصه گو که تا امشب از دست شهریار شاه خونریز نجات پیدا کرده بود در شب ششم داستان شیرین ماهیگیر و ماهی سخنگو را برای شهریار خواند و داستان را نصفه گذاشت تا شبی دیگر جان خود را نجات دهد او در شب ششم چنین گفت ماهیگیر که دیو را نجات داده بود ، دیو برای تشکر از او، او را به دریاچه برد و گفت تور خود را بینداز و سپس چهار ماهی شگفت انگیز در تور گرفتار شدند او ماهی را برای شاه هدیه برد و آشپز هنگام پخت دید اتفاق عجیب می افتد و یک پری ظاهر می شود؛ امشب شهرزاد قصه گو ادامه این ماجرا ها را برای شهریار تعریف خواهد کرد و داستان شاهزاده جادو شده و ماهیان را حکایت می کند :
در شب هفتم شهرزاد گفت: ای شهریار کامگار آورده اند که...
همین که ماهیان سخن گفتند، دختر تاوه را با چوبدست سرنگون کرد و به همان جا که از آن آمده بود رفت و دیوار بر هم آمد. وزیر با دیدن این صحنه گفت: پنهان کردن این امر از پادشاه ممکن نیست بنابراین نزد پادشاه رفت و ماجرایی را که دیده بود به او خبر داد شاه گفت: باید به چشم خود ببینم پس به دنبال ماهیگیر فرستاد و به او دستور داد چهار ماهی مثل ماهیان اول بیاورد و سه روز به او مهلت داد. ماهیگیر به دریاچه رفت و فوراً با چهار ماهی برگشت. شاه فرمود که چهارصد دینار به او بدهند. آنگاه روبه وزیر کرد و گفت: این ماهیانی را پیش روی من باید سرخ کنی وزیر گفت به جان و دل فرمانبردارم تاوه را آوردند و وزیر ماهی را پاک کرده به درون تاوه افکند و آنها را از این سو به آن سو گرداند که ناگهان دیوار شکافت و غلامی سیاه همچون نره گاو سیاهی از قوم عاد از آن بیرون آمد که ترکهای سبز در دست داشت و به زبان درست و روان و صدایی لرزان گفت: «ای ماهی، ای ،ماهی آیا هم چنان بر عهد و پیمان قدیم پایبندی؟» ماهیان از تاوه سر برداشته گفتند: آری آری و این شعر را خواندند:
و اگر ستیزه کنی با تو ما ستیزه کنیم و گر وفا بنمایی وفای پیشه کنیم
و گر کناره کنی نیست چاره ای ما را که درد هجر تو را با سکوت چاره کنیم
بعد غلام ترکه سبز را به تاوه زد و آن را واژگون کرد تا ماهیان سوختند و زغال شدند. آنگاه به همان جا که از آن آمده بود .رفت شاه پس از آنکه غلام از پیش چشمانش ناپدید شد گفت: در برابر این ماجرا نمیتوان خاموش ماند و بی شک این ماهیان ماجرایی غریب دارند. بنابراین ماهیگیر را احضار کرد و به او گفت: این ماهیان را از کجا گرفتی؟ گفت از دریاچه ای میان چهار کوه، پشت کوهی که از بیرون شهر پیداست. شاه روبه ماهیگیر کرده گفت: «تا آنجا چند روز راه است؟» گفت: ای سرور و پادشاه ما نیم ساعت شاه متحیر ماند و ما دستور داد لشکر فوراً با ماهیگیر حرکت کنند. ماهیگیر عفریت را نفرین کرد و رفتند تا به بالای کوهی رسیدند و در پایین کوه به بیابانی پهناور برخوردند که در تمام عمر خویش ندیده بودند.
شاه و تمامی سپاه او از بیابانی که میان چهار کوه با ماهیان چهاررنگ سرخ و سفید و زرد و کبود مشاهده میکردند در شگفت ماندند. شاه متحیر ایستاد و به سپاه گفت: به خدا سوگند که تا به حقیقت حال این دریاچه و ماهیانش پی نبرم به شهر خویش باز نخواهم گشت و بر تخت نخواهم نشست.» سپس به همراهانش فرمود که به دامنه کوه بروند آنها به دامنهٔ کوه رفتند. سپس وزیرش را خواست و وزیر مردی بود آگاه، خردمند دانا و آشنا به همه کارها. وزیر که آمد شاه به او گفت: «قصد دارم دست به کاری بزنم که باید تو را از آن باخبر کنم و چنین عزم کرده ام که تک و تنها همین امشب بروم و درباره ماجرای این دریاچه و ماهیانش پرس و جو کنم تو بر در چادر بنشین و به امیران وزیران و پیشکاران بگو که شاه دلگیر و آشفته خاطر است و به من فرموده است که به هیچ کس اجازه رفتن به نزد او ندهم و مبادا کسی از تصمیم من مطلع شود و وزیر یارای مخالفت با تصمیم شاه نداشت بنابراین شاه لباس دگرگون کرد شمشیر بر کمر آویخت و پنهانی از بین آنها رفت. بقیه آن شب را تا صبح پیاده پیمود و به همین گونه رفت و رفت تا گرمای هوا او را به استراحت واداشت. بازمانده آن روز و شب دوم را نیز تا صبح یکسره در راه بود که با خوشحالی دید که سیاهی مکانی از دور پدیدار است با خود گفت:
شاید کسی را پیدا کنم که از سرگذشت این دریاچه و ماهیانش مرا مطلع کند. به آن سیاهی نزدیک شد و دید کاخی است ساخته از سنگ سیاه که قیدهای فولادین دارد و یک لنگه در آن باز و دیگری بسته است. شاه خوشحال شد و دم در ایستاد و بسیار آهسته در کوبید. پاسخی نشنید. دوباره و سه باره زد و جوابی نیامد بار چهارم بسیار سخت در بکوفت کسی به او پاسخ نداد. با خود گفت: بی شک این قصر خالی است جرأت یافت و از در قصر وارد دالان شد. سپس با صدای بلند گفت: ای ساکنان قصر، من غریبی رهگذرم، چیزی برای خوردن دارید؟ و بار دوم و سوم تکرار کرد اما پاسخی نشنید. دلیرتر شد و به خود جرأت داد و حیاط قصر را طی کرد و وارد سرسرا شد. در آنجا کسی را نیافت، جز آنکه دید آنجا با قالی فرش شده و در میانه سرسرا حوضی بود که بر آن آبنماهایی به شکل پیکر چهار حیوان درنده از طلای سرخ ساخته بودند که آبی مانند در و گوهر از دهان آنها بیرون می آمد و دور تا دور آنها را پرندگان گرفته بودند. هم چنین در آن قصر پنجره هایی بود که جلو تابش آفتاب را میگرفت از دیدن این منظره تعجب کرد و افسوس خورد که چرا هیچ کس نیست تا از او داستان آن دریاچه و ماهی و کوهها را جویا شود. باری غرق در اندیشه میانهٔ درها نشسته بود که صدای آوازی سوزناک به گوشش خورد که این اشعار را با گریه میخواند:
غم درون زچه پوشم؟ ز رخ پدیدار است
چه سود خفتنم امشب؟ که دیده بیدار است
ز پا درآمده از غم همی به دل گویم
قرار گیر و میازارم این چه کردار است؟
تو ای پناهگه من به وقت خوف و خطر
پادشاه آواز سوزناک را که شنید، برخاست و به طرف صدا رفت، پرده ای دید که سرسرای آنجا را پوشیده بود، سر بلند کرد و دید در پشت پرده مردی جوان تختی که نیم ذرع بلندی داشت نشسته بود. جوان رویی زیبا، قامتی رعنا، زبانی شیوا، پیشانیای تابنده چون ماه و گونه هایی ارغوانی داشت که عطر چهره اش تخت را چون دانه های عنبر معطر کرده بود، آن سان که شاعر گوید:
چون پریشان کرد بر رخ خرمن موی سیاه
ناگهان آمیخت با ظلمت دو صد خورشید و ماه
راستی را چشم کس هرگز چنین چیزی ندید
نور و تاریکی به هم آمیخته در یک قبا
شاخه سبزی چو ریحان رسته بر بالای رُخ
سرخی رخسار زیر گیسوان بس سیاه
پادشاه از دیدن او خوشحال شد و به او سلام ،کرد پسر جوان نشسته بود و جامه ای ابریشمین و زربفت بر تن داشت اما آثار اندوه از چهره اش آشکار بود جوان سلام شاه را پاسخ داد و گفت: سرورم مرا ببخش که از جا بلند نمیشوم شاه گفت ای جوان سرگذشت این دریاچه و ماهیان رنگارنگ و این قصر و علت تنهایی خود و گریه ات را به من بگو جوان با شنیدن سخنان شاه اشک بر گونه روان ساخت و به سختی گریست شاه تعجب کرد و گفت جوان چه چیز تو را به گریه میاندازد؟ گفت با حال و وضعی که دارم چگونه نگریم و دست به دنبالهٔ جامۀ خود برد و آن را بلند کرد، شاه دید که از نیمه تنش تا پا سنگ است و از ناف تا سر آدمی است. جوان گفت ای پادشاه دانسته باش که این ماهیان سرگذشتی غریب دارند که سزاوار است آن را با سوزن بر پلک چشم نویسند تا مایۀ عبرت دیگران شود و آن این است که
شاهزاده جادو شده و ماهیان
پدر من پادشاه این شهر بود، محمود شاه نام داشت و فرمانروای جزایر سیاه بود و همۀ این چهارکوه قلمرو او بود. هفتاد سال پادشاهی کرد. پس از مرگ او پادشاهی به من رسید و دختر عمویم را به زنی گرفتم و او مرا بسیار دوست میداشت، زیرا هرگاه که با او نبودم تا مرا نمیدید لب به خوردن و آشامیدن نمی گشود. پنج سال او را از جان بیشتر دوست داشتم تا آنکه روزی از روزها به حمام رفت و من به آشپز دستور دادم شامی برای ما تدارک ببیند. سپس به قصر رفتم و در جایی که همیشه میخوابیدم به خوابگاه رفتم و به دو کنیز خود دستور دادم مرا باد بزنند. یکی از آنها بالای سرم و دیگری پایین پایم نشسته بود و دلتنگی از دوری او خواب از چشمانم ربوده بود، جز آنکه چشم بسته اما بیدار بودم. شنیدم که کنیز بالای سرم به آنکه پایین پایم بود میگوید: «مسعوده آقای من چه جوان بیچاره ای است و از خانم ما که زنی فریبکار و خطاکار است چه جفاها که نمیبیند دومی گفت: لعنت خدا بر زنان زناکار اما کسی مانند آقای ما با این خلق و خو هیچ سازگاری ای با این زن زناکار ندارد که هر شب در خوابگاه دیگران میخوابد آنکه بالای سرم بود گفت: آقای ما چنان از این ماجرا بی خبر است که حتی از او چیزی نمی پرسد کنیز دیگر گفت: وای بر تو مگر آقای ما از کار او آگاه است و او را به حال خود رها کرده است؟ مگر نمی دانی که در پیاله باده ای که او هر شب قبل از خواب مینوشد بنگ میریزد تا بخوابد و از ماجرای او و جایی که میرود و رفتار و کردار او چیزی نفهمد زیرا پس از آنکه باده را به او مینوشاند لباس می پوشد و از پیش او می رود تا صبح در خانه نشانی از او نیست. به محض بازگشت بخوری جلو بینی او میگیرد تا از خواب بیدار شود.
چون گفتوگوی کنیزانم را شنیدم روز در پیش چشمانم تاریکی گرفت و باور نکردم تا شب دختر عمویم از حمام آمد، سفره انداخت و ساعتی طبق عادت همیشگی با هم به خوردن و گفت و شنید پرداختیم سپس مرا به خوردن بادهای که هر شب موقع خواب پیالهای می نوشیدم دعوت کرد پیاله را پنهان از چشم او به لب بردم و چنین وانمود کردم که مثل همیشه آن را نوشیده ام اما به جای نوشیدن آن را در بالاپوش خود ریختم و بی درنگ دراز کشیدم شنیدم که گفت: «بخواب که بیدار نشوی خدا میداند که چه قدر از دیدن روی تو بیزارم و از همنشینی با تو خسته ام آنگاه از جا برخاست بهترین لباسهایش را بر تن کرد، عطر به خود زد؛ شمشیر به کمر بست و در قصر را باز کرد و بیرون رفت. من نیز برخاستم و به دنبال او رفتم تا از قصر خارج شد، کوچه و بازارهای شهر را پشت سر گذاشت و به دروازه های شهر رسید. در این هنگام به زبانی که من نمیفهمیدم سخن میگفت و قفلها با سخنان او از زبانه بیرون میجستند و درها گشوده میشدند و او از درها بیرون می رفت و در همۀ این احوال بی آنکه بفهمد در پی او میرفتم. تا به ردیف از خانه های خشت و گلی و در میان آنها به کلبه ای رسید که بام گنبد شکل گلی و یک در داشت. دختر عمویم وارد آنجا شد من به بالای گنبد رفتم و او را زیر نظر داشتم.
ناگهان نزد غلامی سیاه رفت که لب پایینش همچون زیرانداز و لب بالایش به سان روانداز بود و زبانش به جای حرف ریگ می پراکند و بر بوریایی کوچک لم داده و شل و وارفته افتاده بود زنم در برابر او بر خاک بوسه زد؛ غلام سر برداشت و به او گفت: وای بر تو چرا این همه دیر کردی؟ ما سیاهان با هم بودیم و آنها باده نوشیدند و هر یک با معشوقه های خود به سر بردند، اما من راضی نشدم بی تو چیزی بنوشم دختر عمویم گفت: ای سرور و دلدار من می دانی که من به همسری پسر عمویم درآمده ام و او زشت ترین مرد عالم است و من همنشینی با او را از همنشینی با هر کس دیگر زشت تر و ناخوش تر میدانم و اگر بر جان تو نمیترسیدم تمام شهر را ویران و آشیانه کلاغان و جغدان میکردم و سنگهای آن را پشت کوه قاف میانداختم غلام سیاه گفت: «ای روسپی دروغ میگویی و به جوانمردی سیاهان قسم که مردانگی ما مثل مردانگی سفید پوستان نیست، تو را به همنشینی نمیگیرم اگر بار دیگر دیر کنی و نمیگذارم تنت بر تن من بیفتد ای عهد شکن خطاکار جز این است که تو فقط از روی هوس و شهوت به سراغ من می آیی ای بدکاره پلید و ای پست ترین سفید پوستان پادشاه جوان گفت وقتی سخنان آن دو را شنیدم و ماجرا را بعینه دیدم، دنیا پیش چشمانم تیره شد و نمی دانستم کجا هستم دختر عمویم ایستاده بود و در برابر او گریه و زاری میکرد و ذلّت و خواری نشان میداد و میگفت ای محبوب و دلدار من اگر مرا از خود برانی ای یار عزیز و ای نور دیدگانم، جز تو کسی را ندارم و آن قدر گریه و زاری کرد تا سیاه به او روی خوش نشان داد سپس زنم شاد و خندان از جا برخاست و لباس از تن بیرون کرد و گفت: «ای آقای من در خانه چیزی برای کنیزت داری که بخورد؟ گفت لگن را پیدا کن ته آن استخوان موشی هست آن را بخور و لیس بزن بعد ان کوزه شکسته را بردار در آن بوزهای هست آن را بیاشام زنم برخاست و خورد و نوشید بعد دستش را شست با غلام روی حصیر دراز کشید و با او زیر پلاس پاره ای رفت. با دیدن کار دختر عمویم از زندگی بیزار و از خود بی خود شدم آنگاه از بالای گنبد فرود آمدم و وارد آنجا شده شمشیر دختر عمویم را برداشتم و به قصد کشتن هر دو پیش رفتم اما ضربه شمشیرم به گردن غلام فرود آمد و بر این گمان بودم که این ضربه کار او را ساخته است.
داستان که به اینجا رسید شهرزاد سپیده دم را نزدیک دید و لب از گفتار روا فروچید. خواهر او دنیازاد گفت: چه داستان شیرینی بود. گفت اگر شاه مرا زنده بگذارد و از کشتن من درگذرد، فردا شب داستانی شیرین تر خواهم گفت. آنها آن شب را در نهایت شادمانی و سرور تا صبح خوابیدند و صبح شاه به بارگاه حکومت رفت و چون کار دربار پایان گرفت به قصر آمد و به خانواده خود پیوست و در شب ششم شهرزاد گفت ای شهریار کامگار آورده اند که...
در شب هشتم خواهید خواند...
در شب هشتم این داستان، شهرزاد قصه گو داستان دیو و ماهیگیر را به ادامه خواهد رساند ......
با ما همراه باشید.