داستان های هزار و یک شب / شب پنجم : سند باد شاه و باز شکاریِ او
به گزارش سرویس جامعه پایگاه خبری تحلیلی ساعدنیوز، یکی از متون ادبی چندملیتی که زنان در آن حضوری روشن و فعال دارند، کتاب هزار و یک شب است. قهرمان قصّههای این کتاب، زنی با تدبیر و هوشیار است که با نقل قصّههایی هوشمندانه، پادشاهی خودکامه و مستبد را به خودآگاهی میرساند. روند قصهگویی شهرزاد در کتاب هزار و یک شب نشان میدهد که او، کاملاً هوشمندانه و آگاهانه برای نجات جان خواهر خود و دیگر دختران سرزمینش تلاش میکرده است.
** این داستان زیرمجموعه داستان ماهیگیر و دیو می باشد.
آنچه در شب چهارم گذشت....
شهرزاد قصه گو که تا امشب از دست شهریار شاه خونریز نجات پیدا کرده بود در شب چهارم داستان شیرین وزیر یونان شاه و رویان حکیم را برای شهریار خواند و داستان را نصفه گذاشت تا شبی دیگر جان خود را نجات دهد او در شب چهارم ماجرای بسیار شیرین و جالب یونان شاه و رویان حکیم را برای شهریار تعریف می کند حکیمی به قصد کمک به شاه راهی دربتر می شود و بعد از نجات شاه از یک بیماری محب.ب شاه می شود و بعد از این وزیر شاه شروع به حسادت به حکیم کرده و می خواهد شاه را وادار کند که حکیم را بکشد؛ امشب شهرزاد قصه گو در ادامه داستان یونان شاه و رویان حکیم چنین حکایت می کند :
سند بادشاه و باز شکاریِ او
ای شهریار کامگار آورده اند که یونان شاه به وزیر خود گفت ای وزیر تو به این حکیم حسد میورزی و میخواهی او را بکشم و پشیمان شوم چنان که سند بادشاه از کشتن شاهین خود پشیمان شد وزیر گفت: «چگونه بود این داستان؟» شاه گفت: آورده اند که....
شاهی از پادشاهان ایران زمین دوستدار تفرج و شکار و گشت و گذار، بازی شکاری داشت که خود به دست خویش او را پرورده و شب و روز از او جدا نمی شد و بر دست خویشش مینشاند و با خود به شکار میبرد. حتی پیاله ای زرین به گردن او افکنده بود و هنگام تشنگی با آن آب مینوشید روزی از روزها شاه نشسته بود که میرشکار او آمد و گفت ای پادشاه دوران، زمان زمانِ شکار است. شاه باز را بر دست نهاده رهسپار شد. رفتند تا به بیابانی رسیدند و دامگاهی بساختند و ماده آهویی به آن دامگاه افتاد. شاه گفت: «هر کس را که این ماده آهو از چنگ وی بیرون رود خواهم کشت.»
آنها حلقه محاصره بر جانور تنگ کردند و ماده آهو بناگاه به سوی شاه آمده بر دو پا خم شد و چنان دست بر سینه نهاد که پنداشتی در پیشگاه شاه زمین می بوسید. شاه به سمت ماده آهو تاخت و حیوان در یک دم از کنار گوش وی گذشته رو به بیابان گریخت شاه دریافت که سپاهیان او دربارهٔ وی به ریشخند چیزی می گفتند. از وزیر پرسید: «این سپاهیان چه میگویند؟» و زیر پاسخ داد: «میگویند که خود گفته ای هر که آهو از چنگش بگریزد او را خواهم کشت.» شاه چون این بشنید گفت: «به جان خودم چندان در پی این جانور میروم تا آن را بگیرم.» و دنبال آن برفت و نزدیک وی ماند. باز شکاری نیز پیاپی بال بر چشمان آن آهو زد تا او را کور کرد و حیوان گیج گشت و شاه به ضربه نیزه آن را بر زمین افکند. سپس از اسب فرو جست و آن صید را بکشت و بر کوهه زین آویخت تا ببرد.
و در آن ساعت هوا بسیار گرم و آن بیابان برهوتی بی آب بود و شاه و اسبش تشنه بودند. در این احوال شاه را دیده بر درختی افتاد که آبی چون روغن از آن می چکید و کف دست شاه چرکین بود، از این رو پیاله از گردن باز برگرفت و آن را از آب پر کرد و آب را پیش آورد تا بنوشد، باز ناگهان بالش را آن زد و واژگونش کرد. دوباره شاه پیاله پر آب کرد و چون گمان برد که باز تشنه باشد آن را جلو او گذاشت. بار دیگر باز بال به آن زد و آن را ریخت. شاه بر باز خشم گرفت و بار سوم پیاله را برداشت و پیش روی اسب نهاد، سوم بار باز با زدن بال آن را بریخت شاه گفت: «ای شوم ترین پرنده خدا کورت کند، هم من هم خود و هم اسب را از نوشیدن آب محروم کردی.» آنگاه با شمشیر ضربه ای حواله باز کرد که بر بال او خورد و پرنده سرش را بالا برده به اشاره به شاه حالی کرد که به بالای درخت بنگرد. شاه سربلند کرد و چشمش در بالای درخت به ماری افتاد که زهر از دهانش روان بود شاه از شکستن بال پرنده پشیمان شد. آنگاه از جا برخاست و سوار بر اسب با آهوی صید کرده رفت تا به جای نخستین رسید آهو را به آشپز داد و گفت: «بگیر و آن را بریان کن. سپس بر تخت نشست و باز را هم چنان به دست داشت که جانور ناله ای کرد و مُرد شاه از کشتن باز خود که او را از مرگ نجات داده بود بسیار اندوهناک و پشیمان گشت و این بود داستان سندبادشاه.»
وزیر با شنیدن سخنان یونان شاه گفت: «ای پادشاه بلند پایه هیچ کس چون من نیست که از سرِ ضرورت دست به کاری بزند و در برابر آن بدی ببیند. من این کار را به خاطر دلسوزی و محبتی که به تو دارم میکنم و درستی حرف من به زودی بر تو آشکار خواهد شد. اگر از من پذیرفتی نجات می یابی والا کشته خواهی شد، هم چنان که وزیری که شاهزاده ای را به نیرنگ فریفت کشته شد.»
شاهزاده و ماده دیو
پادشاهی بود شیفته شکار و گشت و گذار و آن پادشاه را پسری بود. شاه وزیری داشت و به آن وزیر فرمان داد که هر جا شاهزاده رفت با او باشد. روزی از روزها شاهزاده به شکار و گشت و گذار رفت و وزیر پدرش نیز با او همراه شد. او و همراهان روانه شدند، اما در میانه راه چشم شاهزاده و وزیر به جانوری عظیم الجثه افتاد وزیر به شاهزاده گفت: «در پی این شکار برو و آن را بگیر.» شاهزاده در پی آن جانور رفت تا خود از چشم دیگران و جانور وحشی از چشم او ناپدید شد. شاهزاده حیران شد و نمی دانست به کدام سو رود که ناگاه دختری اشک ریزان سر راهش بگرفت شاهزاده گفت: «کیستی؟» دختر پاسخ داد: «دختر پادشاهی از پادشاهان هندوستانم در این بیابان بودم که خوابی سبک مرا بگرفت و از اسب افتادم و نفهمیدم و اکنون در این بیابان آواره و سرگردانم.» شاهزاده به شنیدن سخنان دختر دلش بر او بسوخت و او را پشت سر خود بر اسب نشاند و رفت تا گذارشان به جزیره ای افتاد دختر گفت: «سرورم بگذار فرود آیم و تن سبک کنم.» شاهزاده او را در جزیره پیاده کرد اما دختر دیر کرد و شاهزاده آهسته آهسته بی آنکه دختر بداند به جستجوی او رفت و به پشت سر او رسید و ناگهان دریافت که او ماده دیوی است و به فرزندانش میگوید: «بچه های من امروز برایتان پسری فربه آورده ام.» فرزندانش گفتند: «ای مادر او را بیاور تا با خوردن او شکم خود سیر کنیم.»
شاهزاده چون گفته های آنان بشنید مرگ رویاروی دید، سراپایش به لرزه درآمد و از بیم جان بازگشت. ماده دیو بیرون آمد و او را که از وحشت می لرزید پیدا کرد و گفت: «به من گفتی که شاهزاده ای گفت آری شاهزاده ام.» دختر گفت: «مال و اموالی نداری که به دشمنت ببخشی تا بدان راضی شود؟» شاهزاده گفت: «دشمن من از من به مال راضی نخواهد شد و جز جان من هیچ چیز او را راضی نخواهد کرد و من از او میترسم زیرا مردی گرفتار ستم و دست و پا بسته ام.» دختر گفت: «اگر آن طور که خود تصور کرده ای گرفتار ستمی، از خدای یگانه یاری بخواه که او برای رهایی تو از شر آن دشمن و شرّ تمام چیزهایی که از آنها می ترسی، کفایت میکند.» شاهزاده سر بر آسمان برداشت و گفت: «ای آنکه درمانده را هر گاه بخواندت پاسخ می دهی و او را از بدی دور می داری، مرا بر دشمنم چیرگی ده و او را از من برکنار دار که تو بر هر چه بخواهی توانایی.» ماده دیو دعای شاهزاده بشنید و از او دوری گزید و شاهزاده به سوی پدر رفته ماجرای وزیر را بازگو کرد.
و تو ای پادشاه اگر به این پزشک اطمینان کنی تو را به بدترین نحو خواهد کشت و اگر به او خوبی کنی و او را به خود نزدیک سازی، او در کشتن تو تدبیری کند. نمی بینی او با دادن یک شیء به دست تو، پوست تو را از بیماری پاک کرد؟ پس ایمن مباش که باز هم با دادن چیزی به دست تو، تو را بکشد. یونان شاه گفت: «ای وزیر دلسوز اندرزگو، آنچه را که گفتی باور کرده میپذیرم و چه بسا او جاسوسی باشد که در لباس پزشک برای کشتن من آمده باشد، زیرا هنگامی که میتواند با دادن چیزی به دست من مرا از بیماری رهایی دهد پس خواهد توانست بازهم با دادن چیز دیگری که آن را بو کنم، مرا بکشد.» آنگاه یونان شاه به وزیر خود گفت: «ای وزیر، در این باره چه باید کرد؟» وزیر گفت: هم اکنون کسی را در پیِ او بفرست تا حاضر شود و گردنش را بزن و شرش را بکن تا از دست او خلاص شوی و پیش از آنکه تو را به حیله ای بفریبد او را به نیرنگی بفریب.» یونان شاه گفت: «ای وزیر سخنت را می پذیرم.» آنگاه کسی را به آوردن حکیم فرستاد. حکیم شاد و خندان نزد او حاضر شد بی آنکه بداند روزگار برای او چه سرنوشتی نوشته است که در این باره گفته اند:
از مرگ حذر کردن دو روز روا نیست / روزی که قضا باشد و روزی که قضا نیست
روزی که قضا باشد کوشش نکند سود / روزی که قضا نیست در او مرگ روا نیست
حکیم رویان خطاب به شاه این ابیات را خواند:
گر فروماندم ز شکر نعمتت روزی بدان / نیست آن روزم دگر نه جان و نه دیگر زبان
لیک اکنونم که جانی هست در تن آمدم / تا دوباره در ثنایت نظم در نثر آورم
در حضور پادشاه نیک مرد کاردان / گرچه نتوانم گزارم حق مدحت در بیان
مدح و تحسین تو را با هر کسی در هر زمان / باز خواهم گفت اما آشکارا و نهان
و نیز شاعر در این مضمون چنین سروده است:
بپرهیز ز اندوه و خشنود باش / که تقدیر سازد همه کارها
بسا خیر و خوبی به پیش آیدت / که یادی ز دیروز ناید تو را
چه بس کار با ظاهر ناگوار / که در پشت دارد خوشی و رضا
خدا میکند هرچه خواهد، بدان / مشو از بدیها غمین ای دغا
و نیز در این باره گفته اند:
بگذار کار خود به حکیم همه جهان / آسوده باش از غم و بیش و کم زمان
آگاه باش هیچ به دست تو نیست بخت / هر چیز دست اوست که گرداند آسمان
و نیز در این باره است:
غمگین مباش و جمله غمان را ببر زیاد / زیرا که غصه عقل و خرد را دهد به باد
تدبیر بهر بنده بیچاره ابتر است / پس این فروگذار و بمان بهره مند و شاد
اما به محض آنکه حکیم رویان به پیشگاه آمد، شاه به او گفت: «می دانی چرا تو را فراخوانده ام؟ حکیم پاسخ داد: جز خدای بزرگ کسی بر پنهانی ها آگاه نیست» شاه گفت: «تو را فراخوانده ام که بکشم و جانت را بگیرم حکیم از این سخن شگفت زده شد و گفت: «ای پادشاه به کدام گناه قصد کشتن من داری؟» گفت: «تو جاسوسی و به هدف مرگ من به اینجا آمده ای و اینک پیش از آنکه تو مرا بکشی من تو را خواهم کشت.» سپس جلاد را صدا کرد و گفت: «سر این حیله گر را از تن جدا کن و ما را از شر او آسوده کن.» حکیم گفت: «مرا زنده بگذار تا خدا تو را زنده نگهدارد و مرا مکش که خدا تو را نکشد.» و بارها این گفته را تکرار کرد همان گونه که من، ای عفریت، به تو گفتم و تو از من نپذیرفتی و خواستی مرا به قتل برسانی. شاه به رویان حکیم گفت: «تا تو را نکشم از دست تو آسوده نخواهم شد، زیرا همان گونه که با دادن چیزی به دست من مرا از بیماری رهایی بخشیدی، هیچ اطمینانی نیست که با دادن چیزی که آن را ببویم مرا نکشی.» حکیم گفت: «ای پادشاه آیا پاداش من این است و سزای نیکی بدی است؟»
شاه گفت: «چاره ای ندارم جز آنکه بدون درنگ تو را بکشم.» حکیم چون مرگ را در برابر خود دید و به درستی پی برد که شاه کشنده او خواهد بود و گزیر و گریزی در آن نیست، به گریه افتاد و افسوس خورد که چرا به نااهل خوبی کرده است. و در این مضمون شاعر می گوید:
میمونه تهی بود ز عقل و خرد اما ! / او را پدری بود بسی عاقل و دانا
پیوسته ز خشک و تر ایام حذر داشت / زین بیم که لغزد زره راست به بیراه
بعد جلاد پیش آمد و چشم او را بست و شمشیر را بالا برد و گفت: «اجازه می فرمایید»و حکیم اشک از دیده روان ساخت و به شاه گفت: «مرا زنده بگذار که خدا تو را زنده نگهدارد و مرا مکش که خدا تو را نکشد.» و این شعر را خواند:
بیهوده پند دادمت اما رقیب من / نیرنگ کرد و داد همه سعی من به باد
زین پس از پند بگذرم ار جان به در برم / زیرا که پند هیچ مرا جز زیان نداد
لیکن اگر کشی تو مرا بعدِ مرگ / من اندرز کس نگوید اگر آرَدَم به یاد
در این هنگام حکیم به شاه گفت: «آیا پاداش من این بود که آن گونه مرا سزا دهی که سزای نهنگ بود؟» شاه پرسید: «داستان نهنگ چیست؟» حکیم گفت: «در این حالت توان گفتن ندارم تو را به خدا سوگند می دهم که مرا زنده بگذاری تا خدا تو را زنده بگذارد.» سپس زار زار گریست. نزدیکان شاه پیش آمدند و گفتند: «ای پادشاه جهان این حکیم را به ما ببخش زیرا از او کار بدی نسبت به تو ندیده ایم جز اینکه تو را از بیماری ای که همۀ پزشکان و حکیمان در علاج آن فرومانده بودند رهایی داد». شاه به آنها گفت: «شما نمیدانید به چه علت این حکیم را میکشم و جز این نیست که اگر زنده اش بگذارم ناچار کشته خواهم شد، زیرا کسی که با دادن دست افزاری بر ساخته به دست من مرا از بیماری نجات داد چه بسا که با دادن شیءای به من که آن را ببویم مرا بکشد و من از این میترسم که حکیم مرا بکشد و در برابر کشتن من دستمزد بگیرد، زیرا شاید او جاسوس بوده و به قصد کشتن من آمده باشد. بنابراین حتماً از کشتن او ناگزیرم، وگرنه از دست او ایمنی و آسودگی نخواهم داشت.»
حکیم گفت: «مرا زنده بگذار و از کشتنم در گذر تا خدا تو را زنده نگهدارد و مکش تا خدا تو را نکشد.» ماهیگیر گفت: «ای عفریت بدین سان بود که وقتی حکیم رویان مرگ خود را حتمی دید اندیشید که بیشک این پادشاه مرا خواهد کشت.» آنگاه حکیم رویان گفت: «ای پادشاه، اگر جز کشتنم راهی نیست به من فرصتی بده تا به خانه بروم و تنم را شست و شویی دهم، به خانواده و همسایگان وصیت کنم که به خاکم بسپارند.
هم چنین کتابهای پزشکی ام را ببخشم و در کتابخانه من کتابی ویژه هست که به تو میبخشم تا در خزانه ات نگهداری. شاه از حکیم پرسید: «این کتاب چیست؟» گفت: «چیزهایی در آن است که به وصف و شماره در نمی آید. کمترین اسرار آن این است که چون سر مرا از تن جدا کنی و کتاب را بگشایی سه صفحه آن را ورق بزنی، سپس سه سطر از صفحه سمت چپ را بخوانی، سر با تو به سخن می آید و هر چه از او بپرسی پاسخ خواهد داد.»
شاه انگشت حیرت بر لب برد و از شادی به رقص درآمد و به حکیم گفت: «اگر سر از تنت جدا کنند سرت سخن میگوید؟» گفت: «آری ای پادشاه و این امری بسیار شگفت خواهد بود.» پس شاه نگهبانی با او فرستاد. حکیم به خانه رفت و آن روز به کار خویش پرداخت و روز دوم به دربار آمد امیران و وزیران و پیشکاران و سرداران و دولتمردان نیز همگی به آنجا آمدند و دربار مانند باغی پر گل شد. حکیم به محض آمدن به بارگاه شاه در برابر پادشاه ایستاد و کتابی بسیار قدیمی و سرمه دانی که در آن گردی بود با خود داشت. نشست و گفت: «سینی ای برای من بیاورید.» سینی ای آوردند گرد را در آن پاشید و گفت: «ای پادشاه، این کتاب را بگیر و تا هنگامی که سر مرا نبریده ای با آن کاری نداشته باش. هنگامی که سرم را قطع کردی آن را در این سینی بگذار و آن را به این گردها آغشته کن. با این کار خون بند خواهد آمد آنگاه کتاب را بگشا.»
شاه کتاب بگشود و دید که صفحات آن به هم چسبیده است. انگشتانش را به آب دهان تر کرد و با آب دهان آن را ورق زد و صفحه های اول و دوم و سوم را ورق زد و برگهای کتاب به سختی از هم جدا میشدند شاه شش صفحه را ورق زد و در آن نوشته ای نیافت گفت: «ای حکیم، چیزی در آن نوشته نشده است.» حکیم گفت: «باز هم صفحه ها را بگردان باز ورق زد و ورق زد چیزی نگذشت که زهر در او کارگر شد زیرا که کتاب به زهر آغشته بود. در این هنگام شاه بر خود لرزیده بیفتاد و فریادی کشید و گفت: «زهر بر من اثر کرد.»
و حکیم رویان این اشعار را خواند:
حکمرانان چند روزی حکمرانی میکنند / میروند و بعدها زانها نمیماند نشان
گر به عدل و داد در کوشند عدل و داد به / گر ستم ورزند میگیرد ستم دامانشان
میروند و باشد این گفتار وصف حالشان / آه بد کردی و بد دیدی تو در دور زمان
حکیم رویان هنوز شعر را به پایان نبرده بود که شاه مُرده بر زمین افتاد. پس ای عفریت بدان که اگر یونان شاه از کشتن رویان حکیم در می گذشت خود نیز زنده میماند. اما چون چنین نکرد و در پی کشتنش بود، خدا او را کشت. هم چنین تو نیز اگر از گرفتن جان من می گذشتی خدا تو را زنده می گذاشت.
داستان که به اینجا رسید شهرزاد سپیده دم را نزدیک دید و لب از گفتار روا فروچید. خواهر او دنیازاد گفت: چه داستان شیرینی بود. گفت اگر شاه مرا زنده بگذارد و از کشتن من درگذرد، فردا شب داستانی شیرین تر خواهم گفت. آنها آن شب را در نهایت شادمانی و سرور تا صبح خوابیدند و صبح شاه به بارگاه حکومت رفت و چون کار دربار پایان گرفت به قصر آمد و به خانواده خود پیوست و در شب ششم شهرزاد گفت ای شهریار کامگار آورده اند که...
در شب ششم خواهید خواند...
در شب ششم این داستان، شهرزاد قصه گو داستان دیو و ماهیگیر را به ادامه خواهد رساند ......
با ما همراه باشید.