داستان های هزار و یک شب / شب ششم : ماهیگیر و ماهی سخنگو
به گزارش سرویس جامعه پایگاه خبری تحلیلی ساعدنیوز، یکی از متون ادبی چندملیتی که زنان در آن حضوری روشن و فعال دارند، کتاب هزار و یک شب است. قهرمان قصّههای این کتاب، زنی با تدبیر و هوشیار است که با نقل قصّههایی هوشمندانه، پادشاهی خودکامه و مستبد را به خودآگاهی میرساند. روند قصهگویی شهرزاد در کتاب هزار و یک شب نشان میدهد که او، کاملاً هوشمندانه و آگاهانه برای نجات جان خواهر خود و دیگر دختران سرزمینش تلاش میکرده است.
** این داستان زیرمجموعه داستان ماهیگیر و دیو می باشد.
آنچه در شب پنجم گذشت....
شهرزاد قصه گو که تا امشب از دست شهریار شاه خونریز نجات پیدا کرده بود در شب پنجم داستان شیرین سندباد شاه و باز شکاریِ او را برای شهریار خواند و داستان را نصفه گذاشت تا شبی دیگر جان خود را نجات دهد او در شب پنجم چنین گفت شاهی که در پی اتفاقی باز شکاری خود را کشته بود نادم و پشیمان گشت و به وزیر خود گفت تو می خواهی من با کشتن رویان حکیم پشیمان شوم ولی وزیر توانست با نیرنگ و حیله شاه را مُجاب کند که باید حکیم را بکشد ، وقتی حکیم از این ماجرا اطلاع یافت با زیرکی تمام کتابی را به سم آغشته کرد و به دست پادشاه داد، سپس پادشاه بِمُرد و حکیم زنده ماند؛ امشب شهرزاد قصه گو ادامه این ماجرا ها را برای شهریار تعریف خواهد کرد :
در شب ششم شهرزاد گفت: ای شهریار کامگار آورده اند که...
ماهیگیر و ماهی سخنگو
چون ماهیگیر به عفریت گفت اگر از کشتن من در گذشته بودی، خدا تو را زنده می گذاشت اما تنها خواسته تو کشتن من بود من تو را در این خمره میکشم و به دریا می اندازم دیو سرکش فریاد برآورد و گفت: تو را به خدا این کار را مکن و به بزرگواری خود بر جان من ببخش و به خاطر کار بد من، مرا مجازات مکن. اگر من بدی کردم تو خوبی کن زیرا در امثال و حکم آمده است: «ای نیک مرد از بدی کار بدکاران درگذر که کار بد آنها برایشان بس و کاری را که امامه با عاتکه کرد، مکن.» ماهیگیر گفت: «ماجرای آنها چیست؟» عفریت گفت: «اکنون که من در زندانم توان قصه گفتن نیست، مگر آن که مرا بیرون آوری تا قصه را برایت بگویم ماهیگیر گفت: «چاره ای نیست جز آنکه تو را به دریا بیفکنم و راهی برای بیرون آمدن از آن نخواهی داشت. یادت نیست که چگونه من از تو درخواست نرمش و مهربانی می کردم و گریه و زاری می نمودم و تو فقط قصد کشتن مرا داشتی بی آنکه گناهی سزاوار مرگ کرده باشم و به تو آسیبی رسانده باشم باری تنها کاری که کرده بودم بیرون آوردن تو از این زندان بود چون با من چنین کردی دانستم که تو بد اصل و بد گوهری اکنون دانسته باش که تو را به این دریا نمی اندازم مگر آن زمان که هر کس را که به اینجا آمد از کارهای تو آگاه کنم و از تو بر حذر دارم. سپس تو را به دریا می افکنم که تا آخرالزمان در این دریا بمانی و انواع شکنجه ها را بچشی.»
عفریت گفت: «آزادم کن که اکنون زمان جوانمردی است و من به تو قول میدهم که هرگز زیانی به تو نرسانم بلکه سودی به تو خواهد رسید که تمام عمر از آن بهره مند گردی.» ماهیگیر از او قول و پیمان گرفت که اگر آزادش کرد، به ماهیگیر آزاری نرساند بلکه با او رفتار نیک در پیش گیرد. و پس از آنکه ماهیگیر او را واداشت که سوگند بخورد که عهد و پیمان نگهدارد و قسم به اسم اعظم را پشتوانه قول خویش کند، خمره را گشود. دود از خمره بیرون آمد، شکل گرفت و به صورت عفریتی ژولیده و ژنده پدیدار شد. عفریت بیدرنگ پای بر خمره زد و آن را به دریا افکند. ماهیگیر که دید عفریت خمره را به دریا انداخت به مرگ خود یقین پیدا کرد و خود را از ترس خیس کرد و گفت این علامت خوبی نبود. بعد به خود دلداری داد و گفت ای عفریت، خداوند فرموده است به پیمان خویش پایبند باشید زیرا که پیمان نزد او پاسخگوست.
و تو با من عهد کردی و سوگند خوردی که با من حیله و نیرنگ نبازی. اگر پیمان شکنی کنی خدا سزای تو را خواهد داد، زیرا که او غیرتمندی است که مهلت میدهد اما اهمال نمی ورزد. من همان سخنی را با تو میگویم که رویان حکیم به یونان شاه گفت: «مرا زنده بگذار تا خدا زنده ات گذارد.» عفریت خندید و پیش روی ماهیگیر به راه افتاد و گفت: «ماهیگیر دنبالم بیا.» ماهیگیر پشت سر او به راه افتاد و هیچ امیدی به نجات نداشت تا آنگاه که از پیرامون شهر دور شدند و بر بالای کوهی رفتند و از آنجا به بیابانی پهناور فرود آمدند و در وسط آن به دریاچه ای پر آب رسیدند. عفریت در آنجا ایستاد و به ماهیگیر فرمان داد که تور خود را در آب اندازد و ماهی بگیرد. ماهیگیر به دریاچه نگاه کرد و در آن ماهی هایی دید رنگارنگ به رنگهای سفید قرمز کبود و زرد. متعجب شد، تورش را در آب انداخت و کشید. و در آن چهار نوع ماهی یافت که هر یک به رنگی بودند ماهیگیر با دیدن ماهیان خوشحال شد و عفریت به او گفت: «اینها را نزد شاه ببر و به او پیشکش کن، او تو را از مال دنیا بی نیاز خواهد کرد.
و تو را به خدا عذر مرا بپذیر که من راهی دیگر نمیشناسم زیرا هزار و هشتصد سال در این دریا بوده ام و تا این لحظه جهان را به صورت کنونی ندیده بودم و به یاد داشته باش که هر روز جز یک بار از این دریاچه ماهی نگیری و اکنون تو را به خدا می سپارم.» آنگاه پا بر زمین کوفت و زمین دهان گشود و او را در کام خود فرو برد. ماهیگیر از آنجا دور شد به شهر رفت و از آنچه میان او و عفریت گذشته بود متحیر بود. سپس ماهی را برداشته به خانه برد و کوزه ای سفالین آورد و آن را از آب پر کرد و ماهیها را در آن انداخت همین که ماهی ها در کوزه به شنا پرداختند آن را بر سر گذاشت و همان طور که عفریت گفته بود روانهٔ کاخ شاه شد. ماهیگیر به محض رسیدن به پیشگاه شاه، ماهی ها را به او پیشکش کرد. شاه از دیدن ماهیانی که ماهیگیر به او داده بود متعجب ماند زیرا که در عمر خویش ماهیانی بدین گونه و به این شکل ندیده بود.
بی درنگ دستور داد که این ماهیان را نزد کنیز آشپز ببرند و این کنیز آشپز را سه روز پیش، پادشاه روم به او هدیه کرده بود و هنوز کار آشپزی نکرده بود وزیر به او دستور داد که آنها را بریان کند و گفت: «ای کنیز، شاه می گوید من تو را ای مایۀ آبروی من برای چنین روز مبادایی اندوخته بودم، اینک شایستگی و دستپخت خوب خویش را به ما بنمای. و این ماهی ها را شاه از کسی هدیه گرفته است.» وزیر پس از سفارش هایی که به دختر آشپز کرد برگشت و شاه به او دستور داد چهارصد دینار به ماهیگیر بدهد. وزیر پول را به او داد و او آن را در گوشه ای از قبایش پنهان کرد و رهسپار خانه و دیدار همسر خویش شد در حالی که از شادی در پوست نمی گنجید و پیش از رفتن کالاهای مورد نیاز خانه را خرید.
این از داستان ماهیگیر اما دختر آشپز ماهی ها را تمیز کرد و در تاوه نهاد. اندکی صبر کرد تا یک طرف ماهی ها بریان شود و آنگاه آنها را به سوی دیگری بچرخاند که ناگهان دیوار آشپزخانه از هم شکافت و دختری زیبا، خوش قد و بالا با گونه هایی پر به سان ماه، با اندامی دلارا، چشمهایی سرمه سا، خوش صورت و بلند بالا که لباس خز کوفی به رنگ کبود بر تن و گوشواره در گوش و دستبند زیبا به دست و انگشترهایی با نگین های گرانبها به انگشتان کرده بود و ترکه ای از خیزران در دست داشت از شکاف دیوار بیرون آمد. دختر زیبا ترکه را بر تاوه فرود آورد و گفت: «ای ماهیان ،آیا همچنان به عهد و پیمان خویش پای بندید؟» کنیز با دیدن این منظره از هوش رفت و دختر زیبا بار دوم و سوم این گفته را بازگفت و ماهیان سر از تابه برداشتند و گفتند: «آری آری.» سپس همۀ ماهیان با هم این اشعار را خواندند:
«اگر ستیزه کنی با تو ما ستیزه کنیم / و گر وفا بنمایی وفای پیشه کنیم
و گر کناره کنی نیست چاره ای جز این / که درد هجر تو را با سکوت چاره کنیم»
تاوه را سرنگون کرد و به همان مکان که از آنجا آمده بود رفت و دیوار بر هم آمد. کنیز آشپز به هوش آمد و دید هر چهار ماهی سوخته و زغال شده اند کنیز با خود گفت: «از اول جنگ ، شکست از فرنگ» و داشت خود را سرزنش و نکوهش میکرد که وزیر را بالای سر خود یافت که می گفت: «ماهی را برای پادشاه بیاور.» کنیز به گریه افتاد و وزیر را از چگونگی ماجرا آگاه کرد وزیر متحیر شد و گفت: «این ماجرا بیشک دلیلی عجیب دارد.» سپس به دنبال ماهیگیر فرستاد او را آوردند وزیر گفت: «ای ماهیگیر برو و چهار ماهی مثل ماهیانی که آورده بودی بیار.» صیاد به دریاچه رفت و تور انداخت و آن را کشید و دید چهار ماهی به تور افتاده اند آنها را برداشت و نزد وزیر برد. وزیر آنها را به آشپز داد و گفت: «اینها را جلو خود من بریان کن تا به چشم خود ماجرا را ببینم.» کنیز ماهی ها را پاک کرد و در تاوه روی آتش نهاد اندکی نگذشته بود که دیوار شکافته شد و دختر با همان لباس و چوبدستی در دست پدیدار شد آن را به تاوه زد و گفت: «ای ماهی ای ماهی، آیا همچنان به عهد و پیمان قدیم خویش پای بندی؟» ماهیها سربلند کردند و این شعر را خواندند:
«اگر ستیزه کنی با تو ما ستیزه کنیم / و گر وفا بنمایی وفای پیشه کنیم
و گر کناره کنی نیست چاره ای جز این / که درد هجر تو را با سکوت چاره کنیم»
داستان که به اینجا رسید شهرزاد سپیده دم را نزدیک دید و لب از گفتار روا فروچید. خواهر او دنیازاد گفت: چه داستان شیرینی بود. گفت اگر شاه مرا زنده بگذارد و از کشتن من درگذرد، فردا شب داستانی شیرین تر خواهم گفت. آنها آن شب را در نهایت شادمانی و سرور تا صبح خوابیدند و صبح شاه به بارگاه حکومت رفت و چون کار دربار پایان گرفت به قصر آمد و به خانواده خود پیوست و در شب ششم شهرزاد گفت ای شهریار کامگار آورده اند که...
در شب هفتم خواهید خواند...
در شب هفتم این داستان، شهرزاد قصه گو داستان دیو و ماهیگیر را به ادامه خواهد رساند ......
با ما همراه باشید.