داستان های هزار و یک شب / شب یازدهم : حمّال و دختران ( قسمت سوم)
به گزارش سرویس جامعه پایگاه خبری تحلیلی ساعدنیوز، یکی از متون ادبی چندملیتی که زنان در آن حضوری روشن و فعال دارند، کتاب هزار و یک شب است. قهرمان قصّههای این کتاب، زنی با تدبیر و هوشیار است که با نقل قصّههایی هوشمندانه، پادشاهی خودکامه و مستبد را به خودآگاهی میرساند. روند قصهگویی شهرزاد در کتاب هزار و یک شب نشان میدهد که او، کاملاً هوشمندانه و آگاهانه برای نجات جان خواهر خود و دیگر دختران سرزمینش تلاش میکرده است.
** این داستان زیرمجموعه داستان حمّال و دختران می باشد.
آنچه در شب دهم گذشت....
شهرزاد قصه گو که تا امشب از دست شهریار شاه خونریز نجات پیدا کرده بود در شب دهم قسمت دوم داستان شیرین حمّال و دختران را برای شهریار حکایت کرد و داستان را نصفه گذاشت تا شبی دیگر جان خود را نجات دهد در این داستان که شهرزاد قصه گو حکایت کرد وقتی همه ی در خانه این دختران بودند این ها کارهای عجیبی کردند که پادشاه حاضر نتوانست خویشتن داری کرده و سوالی نپرسد او گفت چرا این کار ها را انجام می دهید که ناگهان دری باز شد و چند مرد قوی هیکل وارد شدند در این یکی از دختران گفت قبل از اینکه گردنتان را بزنیم داستان خود را برای ما بگویید؛ برای شنیدن ادامه داستان همراه ساعدنیوز باشید:
حمّال و دختران (بخش سوم)
در شب یازدهم دنیازاد گفت: ای خواهر تمام قصه را برایمان بگو شهرزاد گفت: به دیده منت دارم. ای شهریار کامگار آورده اند که...
دختر پس از خشم خندید و روبه جمع گفت: «سرگذشت خود را برایم بگویید، زیرا تنها یک ساعت از عمر شما باقی مانده است. زیرا اگر شما از بزرگان و فرمانروایان هم باشید در مجازات شما لحظه ای درنگ نخواهم کرد.»
خلیفه به جعفر گفت: «وای بر تو ای جعفر، ما را به او معرفی کن وگرنه کشته می شویم.» جعفر گفت: «به راستی حق ما همین است.» خلیفه گفت: «در مسائل جدی جای شوخی نیست؛ هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد.» بعد دختر خطاب به قلندرها گفت: «شما با هم برادرید؟»
گفتند: «به خدا برادر نیستیم ما قلندرانی آواره ایم.»
سپس به یکی از آنها گفت: «تو یک چشم به دنیا آمده ای؟» گفت: «نه والله بلکه سرگذشتی عجیب دارم، ماجرایی که جا دارد آن را با قلم بر پلک چشم نویسند تا دیگران عبرت گیرند.» از دومی و سومی نیز همین را پرسید و آن دو نیز همین پاسخ را دادند. بعد گفتند: «هر یک از ما اهل شهری هستیم و سرگذشت ما عجیب و ماجرای ما غریب است.» آنگاه دختر رو به آنها کرد و گفت: «هر کدام از شما داستان زندگی خود و علت آمدن خود به خانه ما را بگویید بعد سر خویش گیرید و راه خود در پیش .» نخستین کسی که بر همه پیشی گرفت حمال بود که گفت: «بانوی من، من مردی حمالم این خانم پیشکار، مرا به باربری گرفت و به اینجا آورد و هرچه گذشت با شما گذشت و داستان من همین است و السلام.» دختر گفت: «سر فروافکن و از اینجا برو حمال گفت: «به خدا قسم تا سرگذشت یاران خود را نشنوم از اینجا رفتنی نیستم.»
قلندر اول
قلندر اول پیش آمد و گفت: بانوی من تراشیده شدن ریش و از دست رفتن چشم من سرگذشتی شگفت دارد و آن این است که پدر من پادشاه و برادر او نیز در کشوری دیگر پادشاه بود. من و پسر عمویم از اتفاق روزگار در یک روز زاده شدیم. سالیان بسیار و روزهای بی شمار سپری شد و ما بزرگ شدیم و من هر سال به دیدن عمویم می رفتم و ماهها نزد او می ماندم. یک بار که به دیدنش رفتم پسر عمویم به من احترام فراوان کرد و برایم گوسفندی پروار کُشت و شراب ناب به من پیمود و به باده گساری نشستیم. سپس مستی بر ما چیره شد و او گفت: «پسر عمو، از تو تقاضای مهمی دارم و خواهش میکنم با کاری که م خواهم انجام دهم مخالفت نکنی.»
گفتم: «فرمانبردارم.» او از من قول گرفت و مرا سوگند داد و بیدرنگ از جا برخاسته برفت و اندکی بعد بازگشت و زنی آراسته که خویش عطر آگین کرده بود پشت سرش می آمد و زیورهای بسیار گران بهایی به خود آویخته بود. در حالی که دختر پشت سرش بود، رو به من کرد و گفت: «این زن را با خود به فلان محله ببر و نشانه های محل را گفت که آنجا را پیدا کنم و افزود که این زن را به گورستان ببر و در آنجا چشم به راه من باش.» من به خاطر سوگندی که خورده بودم یارای سرپیچی نداشتم. بنابراین زن را با خود همراه کردم و من و او به گورستان رفتیم به آنجا رسیدیم و هنوز ننشسته بودیم که پسر عمویم آمد و ظرفی آب و کیسه ای که در آن گچ و تیشه بود، با خود داشت.
بعد تیشه را برداشت و به سراغ قبری در میانه گورستان رفت، قبر را شکافت و سنگهای اطراف قبر را کنار زد تا در پوشی به اندازه یک در کوچک پدیدار شد. سپس از پله های پیچ در پیچ که زیر در پوش بود پایین رفت و به زن اشاره کرد و گفت: «اگر تصمیم خود را گرفته ای بیا.» زن از پله ها پایین رفت و پسر عمویم رو به من کرد و گفت: «پسر عمو، بزرگواری ای را که در مورد من کردی تمام کن نیکویی نیکوست کو باشد تمام.
وقتی من از پله ها به پایین رسیدم در پوش را بگذار و روی آن را گل اندود کن تا به صورت نخست درآید و با این کار، لطف خود را بر من تمام کرده ای. سپس گچی را که در کیسه است بردار، آب درون ظرف بریز و از آن گچ بساز و سنگ های قبر را سر جایش بگذار و آن را به صورت نخست سفید کن چنان که هیچ کس آن را باز نشناسد و به هیچ کس نگو که این قبر قدیمی را شکافته و دوباره ساخته اند. زیرا یک سال تمام من اینجا کار کرده ام و جز خدا هیچ کس از آن آگاه نیست. خواهش من از تو همین است. سپس گفت: «ای پسر عمو، خدا یار و یاور تو باد.»
و از پلکان پایین رفت همین که از جلو چشمم دور شد، در پوش قبر را گذاشتم و تمام کارهایی را که گفته بود کردم تا قبر به حالت پیشین درآمد آنگاه به قصر عمویم بازگشتم. عمویم به شکار رفته بود. همان جا خفتم، اما بامداد که از خواب برخاستم با یاد آوردن شب دوشینه و ماجرای خود و پسر عمویم از آنچه کرده بودم پشیمان شدم هر چند پشیمانی بیهوده بود. پس به سراغ گورستان رفتم و به دنبال قبر گشتم و آن را نیافتم، تا رسیدن شب جستجو کردم و بی آنکه آن را بیابم به قصر برگشتم و در این مدت نه چیزی خورده و نه نوشیده بودم.
زیرا خیال پسر عمویم مرا آسوده نمی گذاشت و نمی دانستم اوضاع و احوال او چگونه است. اندوهی گران بر دلم سنگینی می کرد و شب را با غم و غصه به بامداد رساندم. فردا دوباره به آن محل رفتم و در کار پسر عمویم متحیر و اندیشناک مانده بودم از اینکه به سخن او گوش داده بودم پشیمانی مرا رها نمی کرد و هر چه در میان قبرها در پی آن قبر گشتم هیچ نشانی از آن نیافتم. هفت روز به این کار پرداختم بی آنکه اثری از قبر پیدا کنم. چنان پریشانی خیال بر من چیره شده بود که بیم آن می رفت که دیوانه شوم چاره ای جز این ندیدم که از آن شهر رخت بربندم و به شهر پدرم بازگردم. اما به محض آنکه به شهر پدر رسیدم، دم دروازه شهر به گروهی برخوردم که دست و کتفم را بستند و مرا باز داشتند.
از این امر در شگفت بودم که من پسر پادشاه و آنها خدمه و غلامان پدرم بودند و هراس سراپای وجودم را فرا گرفت. با خود گفتم باید ببینم چه بر سر پدرم آمده بنابراین از کسانی که کتف هایم را بسته بودند علت این کارشان را پرسیدم، و آنها به من پاسخ ندادند تا یکی از آنها که مدتی خدمتکار مخصوص من بود، به من گفت:«درت به بدعهدی و نیرنگ روزگار گرفتار شد و سپاهیانش به او خیانت کردند و وزیرش او را کشت و ما در کمین تو بودیم که به محض آمدن دستگیرت کنیم.»
آنها مرا دستگیر کردند و من به خاطر خبرهایی که درباره پدرم شنیدم مات و مبهوت ماندم آنگاه مرا نزد وزیری بردند که پدرم را کشته بود و بین من و این وزیر پدرم کینه و دشمنی ای قدیمی وجود داشت و دلیل آن این بود که من شیفته تیراندازی بودم یک روز که اتفاقاً روی بام قصر خود بودم، ناگهان پرنده ای را بر بام قصر وزیر دیدم و او هم آنجا ایستاده بود. خواستم پرنده را بزنم که گلوله به خطا رفت و به چشم وزیر خورد و از قضای روزگار یک چشم او را نابینا کرد. چنان که شاعر در این مورد گوید:
بگذار تو تقدیر و بکن هرچه که خواهی / بی آنکه بترسی تو ز تقدیر الهی
از هیچ مشو شاد و مخور غصه ز چیزی / زیرا که همه چیز رود سوی تباهی
هم چنین شاعری دیگر چنین سروده است:
از آن دم که آدم بشُد از بهشت / نوشتند از بهر او سرنوشت
دگرگون نگردد دگر واژه ای / چه تیره چه ،روشن چه ،زیبا چه زشت
بسا کشتگاه کس اینجا بود / بمیرد به جایی که هرگز نَکِشت
آنگاه مرد قلندر گفت: آن زمان که چشم وزیر را کور کرده بودم او جرأت سخن گفتن نداشت چون پدر من پادشاه بود. و دلیل دشمنی او با من همین بود. اما وقتی مرا دست بسته نزد او بردند دستور داد که گردنم را بزنند. به او گفتم: « می خواهی مرا بی آنکه گناهی از من سرزده باشد، بکشی؟»
گفت: «کدام گناه از این بزرگتر ؟» و به چشم نابینا شده اش اشاره کرد. به او گفتم: «این کار نه از روی عمد بلکه اتفاقی بود.» وزیر گفت: «اگر تو به تصادف چنین کردی، من با قصد و عمد خواهم کرد.»
بعد گفت که مرا در برابر او ببرند. مرا نزد وی بردند انگشت در چشم راست من بُرد و آن را نابینا کرد. و از آن هنگام همین طور که می بینید یک چشم شدم. بعد مرا دست و پا بسته به داخل صندوقی نهادند و او به جلاد گفت: «این فرد در اختیار تو.شمشیرت را بردار و او را به بیرون شهر ببر و پس از کشتن جلو درندگان بینداز تا او را بخورند.» جلاد مرا برد و وقتی به بیرون شهر رسید مرا که دست و پایم بسته بود از صندوق بیرون آورد و می خواست بدون چشم پوشی مرا بکشد که من به گریه افتادم و این اشعار را خواندم:
قرار بود که پشت و پناه من باشید / به روز معرکه چون تکیه گاه من باشید
به گاه تیر که میبارد از کمانداران / نه چون زره که چنان کوه، راه من باشید
امید من همه آن بود در زمانه تنگ / شما به جان و دل خود سپاه من باشید
هماره دعوی یاری و دوستی کردید / نه اینکه در گذر عمر دامگاه من باشید
کنون که دشمن خونی به من بزد نیرنگ / مباد چون چَهِ بیژن که چاه من باشید
و این ابیات را نیز به زیبایی فروخواندم:
دوستان را چون زره انگاشتم / چون زره گشتند بهر دشمنان
بود امیدم که چون تیر خدنگ / قلب دشمن را برآرند از دهان
راستی تیراند، اما در دلم / همچو تیغی در کف اهریمنان
عهد آنها پاکبازی بود و لیک / پاک بگسستند از من این زمان
از تلاش و سخت کوشی دم زدند / سخت کوش آری ولی در قصد جان
جلاد که به خاطر کمک ها و خدمت های پدرم به او، حق بسیار به گردن خود داشت، با شنیدن این اشعار گفت: «من مأمورم و معذور، چه باید بکنم؟»
بعد به من گفت: جانت را بردار و از اینجا بگریز و هرگز به این سرزمین بازنگرد که هم خود کشته می شوی و هم مرا به کشتن می دهی، چنانکه شاعر می گوید:
چون در خطر فتاد تو را جان و آبرو / بردار جان خویش و فرار اختیار کن
گر این زمین نشد به زمینی دگر برو / از جان گذر مکن ز وطن خود گذار کن
در حیرتم از آنکه زیَد در وطن ذلیل / ارض خدا وسیع بود، رو ، فرار کن
آن کو مقرر است که میرد به خطّه ای / در خاک دیگری نرود، اعتبار کن
ای شیر، قید و بند تو از خویشتن بود / زنجیر خود بیفکن و ترک دیار کن
چون این شعر از او بشنیدم، دست او ببوسیدم و تا فرار نکردم به نجات خویش یقین نداشتم. از این رو غم از دست دادن چشمم در ازای نجات جانم بر من آسان شد. رفتم تا به شهر عمویم رسیدم. نزد او رفتم و از سرنوشت پدرم و از دست دادن چشمم او را آگاه کردم. سخت بگریست و گفت: «غمی بر غم های من افزودی، زیرا پسر عمویت نیز مدتی است ناپدید شده و نمی دانم بر سر او چه آمده و هیچکس خبری از او ندارد.» و آن قدر گریست که از هوش رفت وقتی به هوش آمد گفت: «پسرم با کی نیست به جای آنکه جانت را از دست داده باشی، چشمت را از دست داده ای.»
من دیگر سکوت دربارۀ پسر عمویم یعنی فرزند او را روا ندانستم و تمامی ماجرا را برایش شرح دادم. عمویم از گفته من خوشحال شد و گفت: «قبر را به من نشان بده.» گفتم: «عمو جان آنجا را نمی شناسم زیرا پس از این ماجرا بارها به جست و جوی آنجا رفتم و آن را پیدا نکردم.» آنگاه من و عمویم به آن محله رفتیم و راست و چپ آنجا را زیر نگاه کاویدم و سرانجام پیدایش کردم. من و عمویم بسیار خوشحال شدیم و با هم به سمت قبر رفتیم. خاک را کنار زدیم و در پوش را برداشتیم و پنجاه پله پایین رفتیم تا به آخر پلکان رسیدیم و ناگهان دیدیم دودی در آنجا پیچیده است و از آنجا بیرون می آید چنان که جلو چشممان تیره و تار شد و عمویم کلماتی گفت که گویندۀ آن کلمات با به زبان آوردن آن ترسش از میان می رود و آن این است: «هیچ نیرو و چاره و قدرتی نیست مگر از خداوند والای بزرگ»
جلو رفتیم و به سرایی رسیدیم که مملو از آرد، حبوبات و خوردنی و غیره بود. در میانه سرا، پرده ای بر تختی کشیده شده بود. عمویم به تخت نگاه کرد و دید پسرش و آن زنی که با او پایین رفته بود سوخته و زغال شده بودند و در همان حالت گویی به چاهی از آتش فروافتاده بودند. عمویم به دیدن این منظره به صورت خود زد و گفت: «ای پلید، این عذاب دنیا است، تازه عذاب شدیدتر و پایدارتر آخرت بازمانده است.»
در شب دوازدهم خواهید خواند...
در شب دوازدهم این داستان، شهرزاد قصه گو ادامه داستان حمّال و دختران را حکایت خواهد کرد که هر کدام از حاضرین روایت خود را بازگو می کنند ......
با ما همراه باشید.
4 هفته پیش
4 هفته پیش