داستان هایی درباره زندگی امام رضا (ع)
ابو الحسن علی بن موسی(ع) ملقب به «رضا» امام هشتم از ائمه اثنی عشر(ع) و دهمین معصوم از چهارده معصوم(ع) است. امام رضا (ع) از سلاله پاک رسول خدا (ص) و جانشین ایشان است. ایشان به عالم آل محمد نیز شهرت دارد. حضرت رضا(ع)، دوران کودکی و جوانی را تا سال 201 هجری قمری در مدینه طیّبه(حیات فکری و سیاسی امامان شیعه(ع)، ص 426) که مهبط وحی بود در خدمت پدر بزرگوارش سپری کرد و مستقیماً تحت تعلیم و تربیت امام هفتم(ع) قرار گرفت و علوم و معارف و اخلاق و تربیتی را که امام کاظم(ع) از پدرانش به ارث برده بود، به او آموخت. در ادامه داستان هایی درباره ایشان مطالعه خواهید کرد.
داستان معروف ضامن آهو
صیادی در بیابانی قصد شکار آهویی می کند و آهو شکارچی را مسافت متنابهی به دنبال خود می دواند و عاقبت خود را به دامن حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام که اتفاقاً در آن حوالی تشریف فرما بوده است، می اندازد.
صیاد که می رود آهو را بگیرد، با ممانعت حضرت رضا علیه السلام مواجه می شود. ولی چون آهو را صید و حق خود می داند، در مطالبه آهو پافشاری می کند. امام حاضر می شود مبلغی بیشتر از بهای آهو، به شکارچی بپردازد تا او آهو را آزاد کند. شکارچی نمی پذیرد ومی گوید: «من همین آهو که حق خودم است را می خواهم و آن وقت آهو به زبان می آید و به عرض امام می رساند که من دو بچه شیری دارم که گرسنه اند و چشم به راه اند که بروم و شیرشان بدهم و سیرشان کنم. علت فرارم هم همین است و حالا شما ضمانت مرا نزد این ظالم بفرمایید که اجازه دهد بروم و بچگانم را شیر دهم و برگردم و تسلیم صیاد شوم… »
حضرت رضا علیه السلام هم ضمانت آهو را نزد شکارچی می فرماید و خود را به صورت گروگانی در تحت تسلط شکارچی قرار می دهد. آهو می رود و به سرعت با آهوبچگان باز می گردد و خود را تسلیم شکارچی می کند.
شکارچی که این وفای به عهد را می بیند، منقلب می گردد و آن گاه متوجه می شود که گروگان او، حضرت علی بن موسی الرضا صلوات الله علیه است. فوراً آهو را آزاد می کند و خود را به دست و پای حضرت می اندازد و عذر می خواهد و پوزش می طلبد. حضرت نیز مبلغ متنابهی به او مرحمت می فرماید و به علاوه، تعهد شفاعت او را در قیامت نزد جدش می دهند و صیاد را خوشدل روانه می سازد. آهو هم که خود را آزاد شده حضرت می داند اجازه مرخصی می طلبد و به سراغ لانه خود می دود.
امام رضا (ع) و داستان کیسه پر طلا
کجایی مرد خراسانی؟
صدایش از پشت در می آمد. دستش را از لای در آورد بیرون. یک کیسه ی پر از طلا.
این ها را بگیر و برو، نمی خواهم ببینمت.
گرفت و رفت.
پرسیدند:"خطایی کرده بود؟"
گفت :"نه، اگر مرا می دید خجالت می کشید."
کرامت امام رضا (ع) به عالمی وارسته
آيه الله وحيد خراساني نقل كرد : مدت بيست سال در مدرسه حاج حسن مشهد تحت سرپرستي مرحوم حاج شيخ حبيب الله گلپايگاني - كه سال ها در مسجد گوهر شاد امام جماعت بود - بودم . ايشان روزي به من فرمود :
« مدتي در تهران مريض و بستري شدم . روزي به جانب حضرت رضا عليه السلام رو كرده گفتم : آقا ! من چهل سال تمام پشت در صحن، در سرما و گرما ، سجده ي عبادت پهن كرده ،نماز شب و نوافل مي خواندم و بعد خدمت شما شرفياب مي گشتم حال كه بستري شده ام، به من عنايتي بفرماييد . ناگاه در همان حال بيداري ديدم در باغ و بستاني خدمت حضرت رضا عليه السلام قرار دارم ايشان از داخل باغ گلي چيده به دست من دادند من آن گل را بوييدم و حالم خوب شد جالب تر آن كه دستي كه حضرت رضا عليه السلام به آن دست گل داده بودند، چنان با بركت بود كه بر سر هر بيماري مي كشيدم، بي درنگ شفا مي يافت ! البته در همان روزهاي نخست با يك مرتبه دست كشيدن بيماري هاي صعب العلاج بهبود مي يافت، ولي بعد از مدتي كه با اين دست با مردم مصافحه كردم، آن بركت اوليه از دست رفت و اكنون بايد دعاهاي ديگري را نيز بر آن بيفزايم تا مريضي شفا يابد .»
آنان كه خاك را به نظر كيميا كنند آيا بود كه گوشه ي چشمي به ما كنند؟
امام رضا (ع) و میهمان عابد
کوهستان بود، امام پیاده شدند از اسب، سیصد نفر هم همراهشان. عابد از غارش امد بیرون. امام را دید، رفت به استقبال آقا جان! چند سال است برای دیدنتان لحظه شماری می کنم.
- می شود کلبه کوچکم را به قدومتان روشن کنید؟
امام اشاره کردند. همه وارد غار شدند.
عابد مبهوت شده بود.
سیصد نفر در غار کوچکش جا شده بودند. چیزی برای پذیرایی نداشت، امام، مهربان نگاهش کرد:" هر چه داری بیاور."
سه قرص نان و کوزه ای عسل گذاشت جلوی امام.
امام عبایش را کشید رویش، دعا خواند. بعد از زیر عبا به همه نان و عسل داد. همه که رفتند، نان و عسل عابد هنوز آنجا بود.
پناه دادن امام رضا (ع)
آیت الله فِهری زنجانی می فرمودند:
در مشهد، آیت الله العظمی بهجت را دیدار کردم، پرسیدم:
«یادتان هست پنجاه و پنج سال قبل، نجف با هم در مدرسۀ سید بودیم، دوست بودیم، اگر چه هم درس نبودیم، شما پرواز کردید و ما را جا گذاشتید.
ما که سید بودیم. چه می شد دست ما را هم می گرفتید؟!
اکنون که مهمان شما هستم، تا عنایت خاصی از امام رضا علیه السلام برای من نگویید، از این جا نمی روم!»
آیت الله بهجت سرشان را پایین انداختند، آن گاه سر را بالا آوردند و فرمودند:
«یک بار که به حرم مشرّف شدم، حضرت مرا به داخل روضه نزد خودشان بردند، ده مطلب فرمودند.»
یکی این بود:
«مگر می شود، مگر می شود، مگر ممکن است کسی به ما پناه آورد و ما او را پناه ندهیم؟!»
سیره فرزانگان، عبدالحسن بزرگمهرنیا، نشر سامان دانش به نقل از: این بهشت، آن بهشت، ص۶٨-۶٩