افسوس ! ای که بار سفر بستی
کی می توانم از تو خبر گیرم؟
گفتی به من که باز نخواهی گشت
اما چگونه دل ز تو برگیرم؟
دیگر مرا امید نشاطی نیست
زین لحظه ها که از تو تهی ماندند
زین لحظه ها که روح مرا کشتند
وانگه مرا ز خویش برون راندند
گر شعر من شراره آتش بود
اینک به غیر دود سیاهی نیست
گر زندگی گناه بزرگم بود
زین پس مرا امید گناهی نیست
آری، تو آن امید عبث بودی
کاخر مرا به هیچ رها کردی
بی آنکه خود به چاره من کوشی
گفتی که درد عشق دوا کردی
چشم تو آن دریچه روشن بود
کز آن رهی به زندگیم دادند
زلف تو آن کمند اسارت بود
کز آن نوید بندگیم دادند
اینک تو رفته ای و خدا داند
کز هر چه بازمانده، گریزانم
دیگر بدانچه رفته نیندیشم
زیرا از آنچه رفته پشیمانم
خواهم رها کنم همه هستی را
زیرا در آن مجال درنگم نیست
در دل هزار درد نهان دارم
زیرا دلی ز آهن و سنگم نیست
****
سیمرغ قله های کبودم که آفتاب
هر بامداد، بوسه نشاند به بال من
سر پیش من به خاک نهد کوهسار پیر
وز آسمان فرو نیاید خیال من
چون چتربال ها بگشایم فراز کوه
گویی درختی از دل سنگ آورم برون
در سینه پرنده رنگین کوهسار
منقار تیز خویش فرو کنم به خون
در آسمان پاک، نبیند کسی مرا
جز ریزتر ز خال سپید وب ای
آن گونه می پرم که به چشم وب ها
گویی ز کوه می گسلد سنگپاره ای
مغرورتر ز فله در ابر خفته ام
از پشت من نمی گذرد سیل بادها
نقش خجسته ایست به چشمان آسمان
سیمای من در آینه بامدادها
چون از فراز کوه نظر می کنم به خاک
بال از هراس من نگشاید پرنده ای
اشک آورم به چشم تماشاگر حسود
تا شور کینه را ننشاند به خنده ای
****
بهار با نفس گرم بادها آمد
زمین، جوانی ازو جست و آسمان از او
گلوی خشک درخت چنان فشرده شد از بغض
که برگ، سر بدر آورد چون زبانی از او
بنفشه، بوی سحرگاه خردسالی را
به کوچه های مه آلود بی چراغ آورد
نگاه نرگس همزاد خاکی خورشید
به راه خیره شد و صبح را به باغ آورد
طلای روز در آیینه های جوی چکید
چمن ز روشنی و آب، تار و پود گرفت
شکوفه ها همه چون پیله ها شکافته شد
هوا لطافت ابریشم کبود گرفت...
****
در آسمان آبی این چشم ناشناس
چون آسمان خاطره من وب ایست
دیدم تو را که جلوه کنان در نگاه او
با من چنانکه بود، هنوزت اشاره ایست
می بینمت هنوز درین چشم ناشناس
این چشم ناشناس که رفت از برابرم
گویی تویی که باز چو خورشید شامگاه
می تابی از دریچه روزن به خاطرم
من مانده بر دریچه این چشم ناشناس
چون دزد آشنا که بکاود ز روزنی
شاید چو نور ماه، درایم به خوابگاه
بینم که در سیاهی شب، خیره بر منی
****
کافی نبود و نیست هزاران هزار سال
تا بازگو کند
آن لحظه گریخته جاودانه را
آن لحظه را که تنگ در آغوشم آمدی
آن لحظه را که تنگ در آغوشت آمدم
در باغ شهر ما
در نور بامداد زمستان شهر ما
شهری که زادگاه من و زادگاه توست
شهری به روی خاک
خاکی که در میان کوکب وب ایست
****
آی تبار مردمی من
از نسل آهوان گرسنه ست؟
نسلی که اندرون تهی از طعام را
با چشم سیر پاسخ می گوید
وین وصلت گرسنگی و سیری
در دیده گرسنه دلان، آهوست
در چشم سیر آهو، زیبایی
****
در مرگ عاشقانه نیلوفران صبح
در رقص صوفیانه اشباح و سایه ها
در گریه های سرخ شفق بر غروب زرد
در کوهپایه ها
در زیر لاجورد غم انگیز آسمان
در چهره زمان
در چشمه سار گرم و کف آلود آفتاب
در قطره های آب
در سایه های بیشه انبوه دوردست
در آبشار مست
در آفتاب گرم و گدازان ریگزار
در پرده غبار
در گیسوان نرم و پریشان بادها
در بامدادها
در سرزمین گمشده ای بی نشان و نام
در مرز و بوم دور و پریوار یادها
در نوشخند روز
در زهرخند جام
در خال های سرخ و کبود ستارگان
در موج پرنیان
در چهره سراب
در اشک ها که می چکد از چشم آسمان
در خنجر شهاب
در خط سبز موج
در دیده حباب
در عطر زلف او
در حلقه های مو
در بوسه ای که می شکند بر لبان من
در خنده ای که می شکفد بر لبان او
در هرچه هست و نیست
در هر چه بود و هست
در شعله شراب
در گریه های مست
در هر کجا که می گذرد سایه حیات
سرمست و پر نشاط
آن پیک ناشناخته می خواندم به گوش
خاموش و پر خروش
کانجا که مرد می سترد نام سرنوشت
و آنجا که کار می شکند پشت بندگی
رو کن به سوی عشق
رو کن به سوی چهره خندان زندگی
****
می بینمت هنوز درین چشم ناشناس
این چشم ناشناس که رفت از برابرم
گویی تویی که باز چو خورشید شامگاه
می تابی از دریچه روزن به خاطرم
****
تا جرعه ای ز خون دلم نوش می کنی
مستانه، عهد خویش فراموش می کنی
آن شمع مهر را که به جان برفروختم
از باد قهر، یکسره خاموش می کنی
هر دم مرا به بوی دلاویز موی خویش
از دست می ربایی و مدهوش می کنی
ترسم که همچو طبع تو سوداییم کند
این طره ای که زیب بر و دوش می کنی
راز نهان عشق خود از چشم من بخوان
تا چندش از زبان کسان گوش می کنی
گر یک نظر به جوش درون من افکنی
کی اعتنا به خون سیاووش می کنی
ای ماه ! رخ مپوش که چون شب، دل مرا
در سوگ هجر خویش، سیه پوش می کنی
ما را که بر وصال تو دیگر امید نیست
کی با خیال خویش همآغوش می کنی
گفتار نغز سایه ی ما گرچه نادر است
اما به از دری است که در گوش می کنی
****
در آسمان آبی این چشم ناشناس
چون آسمان خاطره من ستاره ایست
دیدم تو را که جلوه کنان در نگاه او
با من چنانکه بود، هنوزت اشاره ایست
می بینمت هنوز درین چشم ناشناس
این چشم ناشناس که رفت از برابرم
گویی تویی که باز چو خورشید شامگاه
می تابی از دریچه روزن به خاطرم
من مانده بر دریچه این چشم ناشناس
چون دزد آشنا که بکاود ز روزنی
شاید چو نور ماه، درایم به خوابگاه
بینم که در سیاهی شب، خیره بر منی
****
پیکر تراش پیـــرم و با تیشه ی خیال
یک شب تو را ز مرمر شعر آفریده ام
تا در نگین چشم تو نقش هوس نهم
ناز هزار چشــــم سیــه را خریده ام
بر قامتت که وسوسه ی شستشو در اوست
پـــــا شیده ام شراب کف آلـــــــود مــــــاه را
تا از گزند چشم بدت ایمنی دهـــــم
دزدیده ام زچشم حسودان، نگاه را
تا پیچ و تاب قد تــــو را دلنشین کنـــم
دست از سر نیاز به هر سو گشوده ام
از هـــر زنی، تراش تنی وام کرده ام
از هر قدی، کرشمه رقصی ربوده ام
اما تو چون بتی کـــــه به بت ساز ننگرد
در پیش پای خویش به خاکم فکنده ای
مست از می غــــروری و دور از غـــــــم منی
گویی دل از کسی که تو را ساخت، کنده ای
هشدار زآنکه در پس این پرده ی نیاز
آن بت تراش بلهوس چشم بسته ام
یک شب که خشم عشق تو دیوانه ام کند
ببینند سایه ها که تو را هم شکسته ام !
****
برف خیال تو
در دست های دوستی من
بیش از دمی نماند
ای روح برف پوش زمستان
پنداشتم که پیک بهاری
پیراهنت به پاکی صبح شکوفه هاست
پنداشتم که
می رسی از راه
فرخنده تر ز معنی الهام
در لفظ زندگانی من، خانه می کنی
پنداشتم که رجعت سالی
از بعد چهار فصل
با بعثت خجسته ی خورشید
در شام جاهلیت یلدا
اما ، تو فصل پنجم عمر دوباره ای
ای روح سردمهر زمستان
دیگر از آن طلوع طلایی چه مانده است
جز این غروب زرد ؟
روز خوشی که دیدم آیا به خواب بود ؟
شب با هزار چشم
خندد به من که: خواب خوشی بود روز تو
روزی که شمع مرده در آن، آفتاب بود
****
بر شیشه عنکبوت درشت شکستگی
تاری تنیده بود
الماس چشم های تو بر شیشه خط کشید
و آن شیشه در سکوت درختان شکست و ریخت
چشم تو ماند و ماه
وین هر دو دوختند به چشمان من نگاه
*****
آی تبار مردمی من
از نسل آهوان گرسنه ست ؟
نسلی که اندرون تهیاز طعام را
با چشم سیر پاسخ می گوید
وین وصلت گرسنگی و سیری
در دیده ی
گرسنه دلان، آهوست
در چشم سیر آهو، زیبایی
****
آه ای عزیز بی خبر از من
امشب، دل گرفته ی دریا
با یادگارهای کبودش
در زیر گوش پنجره ام می تپد هنوز
دریای موی سپید به سر می زند هنوز
مشت هزار ماتم از یاد رفته را
مھتاب می نویسد بر ماسه های سرد
شرح هزار شادی بر باد رفته را
چشم حبابھا همه از گریه ی فراق
آماس می کند
تیغ بنفش ماه
این چشم ھای گریان را
از جای می کند
در من ، مدام باران می بارد
زنجیرهای نازک از هم گسسته اش
از لابلای جنگل مژگانم
در آسمان آیینه، پیداست
از دور، باد سرکش دریا
خاکستر ملایم نسیان را
آسانتر از سفیدی کفھا
از روی آتش دل من می پراکند
یاد ترا و عشق مرا زنده میکند
****
شعریست در دلم
شعری که لفظ نیست، هوس نیست، ناله نیست
شعری که آتش است
شعری که می گدازد و می سوزدم مدام
شعری که کینه است و خروش است و انتقام
شعری که آشنا ننماید به هیچ گوش
شعری که بستگی نپذیرد به هیج نام
شعریست در دلم
شعری که دوست دارم و نتوانمش سرود
می خواهمش سرود و نمی خواهمش سرود
شعری که چون نگاه، نگنجد به قالبی
شعری که چون سکوت، فرو مانده بر لبی
شعری که شوق زندگی و بیم مردن است
شعری که نعره است و نهیب است و شیون است
شعری که چون غرور، بلند است و سرکش است
شعری که آتش است
شعریست در دلم
شعری که دوست دارم و نتوانمش سرود
شعری از آنچه هست
شعری از آنچه بود
****