دسته بندی ها

سیاست
جامعه
حوادث
اقتصاد
ورزش
دانشگاه
موسیقی
هنر و رسانه
علم و فناوری
بازار
مجله خانواده
ویدیو
عکس

جستجو در ساعدنیوز

مجله خانواده / فرهنگ و هنر / معرفی کتاب /

کتاب خوب بخوانیم ؛ 6 کتاب خواندنی از بهترین نویسندگان افغانستان؛ سرزمینی غرق در اشک و خون 

شنبه، 10 شهریور 1403
کد خبر: 406199
ساعدنیوز: افغانستان سرزمین بلاخیزی است. از زمان استقلال از بریتانیا در سال 1919 تاکنون روی خوش ندیده و همواره با خشونت، اسلام‌گرایی افراطی، دخالت‌های پاکستان، جنگ‌های قومی قبیله‌ای، فقر و مبارزه با ارتش سرخ شوروی دست‌و‌پنجه نرم کرده. امروز هم طالبان بر کشور مسلط شده گرد مرگ و نیستی بر آن ریخته و هر لحظه خونی بر زمین می‌ریزد.

به گزارش پایگاه خبری تحلیلی ساعدنیوز، تنها بهترین نویسندگان افغانستان هستند که با خلق قصه‌ها و رمان‌هایی خواندنی شرایط دشوار کشورشان، نابود شدن میراث فرهنگی، آثار نقاشان، ساز موسیقیدان‌ها و کتابخانه‌ی نویسندگان را ثبت و ضبط کردند. با قصه‌ها و رمان‌های آ‌ن‌ها که از درد، رنج و فلاکت هموطنان و ویرانی کشورشان نوشته‌اند، آشنا می‌شوید.

1- کورسرخی

روزهای رفته و انسان‌های از دست رفته در یاد می‌مانند و روزی گریبان فرد را می‌گیرند. عالیه عطایی، یکی از بهترین نویسندگان افعانستان که در ایران بزرگ شده در این اثر زندگی‌نگاره‌ای از روزهای رفته و انسان‌های از دست رفته می‌گوید

او شرحی از روزگار سپری شده و زندگی‌ای که هنوز ادامه دارد را با نثری شیوا و تاثیر‌گذار در نه جستار – اینجا مرز ایران و افغانستان است، تو خردبچه چه فهم داری کمونیست چی استش؟، ازبک‌ها خفته بودند که روس‌ها ما را فتح کردند، رویای فواد بودم پیچیده در قامت مرگ، بیخی جنگ تمام شده، خشت و آجر دوباره سرهم می‌شود، دو گلوله نشسته است در فاصله‌ی کلمات بنگاه، نشر و عطایی بخواهی به خانواده‌ای فروریخته، ثابت کنی از تخم‌و‌ترکه‌شان هستی، بی‌محتوا بودن فرم افغانی‌ام به‌شدت آزارم می‌داد، مگر هویتی به نام مرزنشین داریم؟ این‌قدر سست؟ – بیان می‌کند. دو نکته در این اثر توجه را جلب می‌کند. اول مسئله‌ی زمان است که بی‌وقفه می‌گذرد و به هیچ‌کس فرصتی دوباره نمی‌دهد و دوم مسئله‌ی به یادآوردن است.

کار مهم نویسنده که از جمله بهترین نویسندگان افغانستان است و از داستان‌نویسی به وادی ناداستان قدم گذاشته، یافتن راهی است برای پیوند دادن روزهای رفته، انسان‌های از دست شده و خاطراتی که به یادآورده می‌شوند. او با چیره‌دستی آن‌ها را به یکدیگر وصل و به زمان حال مرتبط کرده است.

عطایی، یکی از نویسندگان افغان مقیم ایران، سال‌ها بعد از آن‌که همه‌چیز به خاطره تبدیل شده، به تماشای دوباره‌ی گذشته نشسته است و تلاش می‌کند آن را با نگاه فردی که در زمان حال زندگی می‌کند، روایت کند. روایت‌های ناب و یگانه‌ی عطایی از لحظات دراماتیک و تراژدی زندگی را می‌توان روایت‌هایی از جان و جنگ نامید.

2- خواستم بگویم خون را ببین

یک پای ادبیات مهاجرت همواره در سرزمین نویسنده باقی است. نویسندگان افغان و آثارشان نیز از این قاعده مستثنا نیستند.

رویا شکیبایی که سال‌ها در سرزمین مادری‌اش زندگی و کار کرده، اکنون در دهه‌ی ششم عمر در رمان «خواستم بگویم خون را ببین» تلاش کرده درد و رنج زنان افغان برای کار و تحصیل در کشورشان را نشان دهد.

نویسنده، این داستان را برای کشورش نوشته است. او باور دارد افغانستان، قهرمان اصلی این داستان، همان ایران است؛ ایران سال‌های دور و گذشته.

در این اثر با سیما، دختری ایرانی، آشنا می‌شویم که از طرف یکی از سازمان‌های امنیتی به کابل می‌رود. هدف این سازمان بهبود زمینه‌های اجتماعی – اقتصادی مردم افغانستان و توانمندسازی زنان این کشور است. سیما به همراه زیبا، دختری افغان، با دولت‌مردان طالبان و افغان‌ صحبت کرده و از دیدگاه‌شان نسبت به زنان گزارش تهیه می‌کند؛ گزارشی که راهکارهایی جدید درباره‌ی علل بدرفتاری با زنان و روش‌های پیشگیری‌شان به دست می‌دهد.

در بخشی از رمان «خواستم بگویم خون را ببین» که به قلم یکی از بهترین نویسندگان افغانستان نوشته و توسط نشر چشمه منتشر شده، می‌خوانیم:

«کنار زیبا نشسته بودم. باهم گزارش مالی آماده می‌کردیم. باید همان روز آن را برای دفتر مرکزی در نیویورک ایمیل می‌کردیم. دکتر شینواری رقم بودجه و هزینه‌ی پروژه‌های خودش را آورد و گذاشت روی میز کناردست زیبا. کاش در مدتی که این‌جا هستم بتوانم رابطه‌ی زیبا و دکتر شینواری را درست کنم.»

3- سقاها

مهاجرت وجود آدمی را دوپاره می‌کند؛ فرد مهاجر همواره قسمتی از وجودش را در میهن باقی می‌گذارد و به نیمی از خودش دلخوش می‌شود و با تجربیات هر دو نیمه همراه است. عتیق رحیمی که پس از به قدرت رسیدن طالبان از افغانستان به اروپا مهاجرت کرد، شرح این دو نیمه را در رمان «سقاها» چنان پیش می‌برد تا بتواند در کتابی واحد امکان تلاقی آن دو نیمه را بکاود. اما جهان واقع همواره بی‌اعتنا به خواهش آدمی است و قوانین سخت طبیعی مانع از رسیدن این دو نیمه در روایتی واحد می‌شود تا سرانجام با رسیدن نعمت مرگ این محال ممکن شود. رحیمی «سقاها» را اول به فارسی نوشته و بعد به فرانسه منتشر کرده است؛ رمان دو روایت موازی را پیش می‌برد و از سرگردانی مردی مهاجر در اروپا و البته سرگردانی مردی در کابل گرفتار طالبان سخن می‌گوید.

رمان با خبر فروپاشی مجسمه‌ی بودا آغاز می‌شود و همین امر ورود نیروهای مختلف ذهنی را به متن ممکن می‌کند؛ آن‌چنان که تخریب مجسمه نیستی جان‌های بسیاری را به همراه داشته باشد یا یکی همان دیگری باشد. در این خیال، در این شب سرد زمستانی که جهانی را برف نو پوشانده است، راوی مجبور است قهرمان این سفر را مخاطب سازد و از او شرح ماجرا را بپرسد. سقاها کوششی است در جهت ترمیم هویت یگان‌های که واقعیت زندگی ایشان را دوپاره کرده است.

تمیم مهاجر افغان ساکن بروکسل است که از مهاجرتش به اروپا سال‌ها می‌گذرد. از آن دسته مهاجرانی که روی اسم خود تلفظ تازه‌ای بار می‌کند تا صدا کردنش برای جامعه‌ی میزبان آسان‌تر باشد و خودش هم قابل پذیرش‌تر. او تمیم را تبدیل می‌کند به تم تا آدم تازه‌ای شود. بریده از گذشته و ناامید از اینده و در این پندار که «اگر زبان را فراموش کنی، افکارت را هم از یاد خواهی برد.»

شبیه اغلب مهاجران که نه آن‌جایی هستند و نه این‌جایی. همه ‌ی تلاش تمیم فرار کردن از هر چیزی است که او را به گذشته‌اش وصل می‌کند؛ حتا فرار کردن و دور شدن از همسرش رینا در جست‌و‌جوی یک عشق تازه با فاصله ‌ی زیاد از تمیم، یوسف ایستاده است، یک سقا یا به قول نویسنده یک «آب‌کش». یوسف در کابل زیر سلطه‌ی حکومت طالبان که عشق در ان ممنوع است. با مشک روی دوشش آب جا‌به‌جا می‌کند و در کشمکشی درونی با خود، جوانه زدن عشقش به شیرین، همسر برارد ناپدیدشده‌اش را انکار می‌کند.

در بخشی از رمان «سقاها» به قلم عتیق رحیمی یکی از بهترین نویسندگان افغانستان با ترجمه‌ی بنفشه‌ی فریس‌آبادی توسط نشر چشمه منتشر شده، می‌خوانیم:

«پدربزرگت اگر بود، با آن تغزل بی‌نظیرِ افغانی‌اش، تو را به آن پرنده شب‌بیداری تشبیه می‌کرد که با یک چشم باز برای پاییدن و یک چشم بسته برای چرت زدن، با یک بال به سمت آسمان و یک بال به سوی زمین و پنجه‌های گره‌شده به تک‌شاخه درختی که آشیان بر آن بنا کرده فکر و حواسش مشغول جای دیگری است. از نگاه تو این وضعیت وضعیت مشترک میان همه انسان‌هاست.» ‌

4- تصویر بازگشت

آنچه عتیق رحیمی را به نویسنده و فیلمسازی طرازاول بدل کرده، آنچه جایزه‌ی گنکور را برایش به ارمغان آورده، پیوند عمیق او با سرزمین مادری است؛ با افغانستانی که در این سال‌ها تا آستانه‌ی ویرانی کامل پیش رفته و هربار مثل ققنوس از خاکستر خود سر برآورده است. در نتیجه‌ی همین پیوند عمیق، همین وابستگی است، که عتیق رحیمی هر چه می‌نویسد و هر چه می‌سازد ریشه در خاکی دارد که هر روز سرخط خبرهاست.

تقدیر آدمی مثل او این است که دلش برای سرزمینی بتپد که سال‌ها پیش از آن بیرون زده و از دور به تماشایش نشسته است. کمی بعد از آن‌که طالبان را از کابل بیرون کردند، در سال 2002 ، عتیق رحیمی با دوربینی در دست به افغانستان برگشت. می‌خواست افغانستان را آن‌گونه که هست ببیند؛ آن‌گونه که سال‌ها ندیده بودش. مردم را، خیابان‌ها را، همه‌چیز را، می‌دید و ثبت می‌کرد. اما دلش به همین رضایت نمی‌داد. باید این دیده‌ها را روی کاغذ هم می‌نوشت. سه سال بعد از آن بود که «تصویر بازگشت» را اولین‌بار در فرانسه منتشر کرد و پنج سال بعد هم در نمایشگاه عکس.

در بخشی از کتاب «تصویر بازگشت» که به قلم عتیق رحیمی نوشته و توسط نشر چشمه منتشر شده، می‌خوانیم:

«این زخم ها را باید به تصویر کشید… قبل از تو عکاسان بزرگی آمدند و از زخم ها تصویرهای بس زیبا برداشتند… اما من در جستجوی زیبایی نیستم. من در جست و جوی بازآفرینی احساس هستم که با نگاه به جای زخم به انسان دست می دهد.»

5- وقتی موسی کشته شد

اتفاقات و حوادث دنیا گاه تأثیر عجیبی بر زندگی افراد می‌گذارد؛ این تأثیر گاه فقط دمی و لحظه‌ای است و گاه سرنوشت افرادی را دگرگون می‌کند. سال‌ها پیش از این، در شبی سرد، سلیمان و سلطانه صاحب فرزندی شدند که عیبی در پا داشت. پسر ایشان از پا معیوب است.

آن‌ها مجبورند که به کابل بروند تا فرزندشان را درمان کنند اما کشور گرفتار زمستان و آشفتگی است. راه‌ها بسته است و لاجرم پای موسی معیوب باقی می‌ماند تا سرانجام همه به آن عادت کنند. جریانی در ادبیات همواره به افراد حاشیه و منزوی و معیوب پرداخته است، قهرمانان بکت جمله معیوب‌اند و حتی قهرمانان کافکا در حاشیه‌ی اجتماع زندگی می‌کنند. چنین افرادی کارهای عجیبی می‌کنند و روزگار خود را به گونه‌ای متفاوت می‌گذرانند و شاید هیچ‌گاه به‌چشم کسی نیایند. این‌چنین شاید علاقه‌ی موسی به استخوان از همین جا بیاید زیرا او که بی‌گمان از این عضو بد آورده است خوش دارد از دنیای این عضو غریب کالبد موجودات زنده سر دربیاورد که تا سال‌ها پس از مرگ همچنان سالم باقی می‌ماند.

او هرگاه که نبش قبر می‌کند و استخوان‌ها را در توبره جا می‌دهد تا به شهر ببرد و آن را به کاسبی بفروشد به این موضوع می‌اندیشد؛ موسی جز به استخوان به چیز دیگری در زندگی کوتاهش نیندیشیده است و هربار بر آن است تا بفهمد که هدف از این نبش قبر و جمع‌آوری استخوان چیست. اما زندگی بی‌اعتنا به اهداف و اندیشه‌های ما گاه مسیر دیگری در پیش پای ما می‌گذارد، مسیری که موسی در آن شد و دیگر از آن بازنگشت.

در بخشی از رمان «وقتی موسی کشته شد» که به قلم ضیا قاسمی یکی از بهترین نویسندگان افغانستان توسط نشر چشمه منتشر شده، می‌خوانیم:

«دیگران قطیفه را از دور نوزاد باز کردند. وای، خدایا! خدا کند پای‌هایش جور شوند. قابله نوزاد را از آن‌ها گرفت و با دقت به پاهایش نگاه کرد. هر دو پای نوزاد از زانو به پشت قات بودند.»

6- پایان روز

داستان‌های محمدحسین محمدی، یکی از بهترین نویسندگان افغانستان، داستان‌های یکه‌ای هستند؛ شباهتی به بیشتر داستان‌هایی که هموطنان‌اش خوانده‌ایم ندارند و علاوه بر شخصیت‌های داستان‌ها که به فارسی دری گفت‌وگو می‌کنند، فضای داستان‌ها و موقعیتی هم که همه‌چیز در آ ن اتفاق می‌افتد کاملا وابسته به سرزمین مادری نویسنده‌اند؛ داستان آدم‌هایی که یا چاره‌ای ندارند جز ماندن و تن دادن به همه‌ی سختی‌ها و کنار آمدن با چیزهایی که دوست نمی‌دارند، یا آدم‌هایی که راه را در نماندن دیده‌اند و مهاجرت به سرزمین همسایه و به جان خریدن سختی‌های دیگر به این امید که روزگاری بهتر بالاخره از راه برسد؛ حتا اگر مجبور شود مثل یکی از شخصیت‌های اصلی «پایان روز» در جواب این‌که چرا قیافه‌اش شبیه ما است، بگوید «شما هم یک دهان و یک بینی و دو چشم و دو ابرو دارید و ما هم داریم.»

اما نکته این است که آدم‌های این داستان‌ها حتا در سرزمین خودشان هم غریبه‌اند؛ نه فقط با دیگران، که با خود هم رفتار غریبی می‌کنند. رمان کوتاه «پایان روز» هم‌زمان دوجا اتفاق می‌افتد؛ در مزارشریف و تهران؛ آدم‌هایی در وطن و آدم‌هایی در مهاجرت. دو شخصیت اصلی دارد که عنوان فصل‌های مختلف رمان هم هستند: بوبو و اَیا. داستانی درباره‌ی آدمی که دارد می‌میرد و در عین‌حال درباره‌ی پسری که می‌خواهد برای پدر در حال مرگش خلعت بخرد و خیال او را این دم آخر آسوده کند؛ اگر این دم آخر حرمت مهمان را در این سرزمین رعایت کنند.

در بخشی از رمان «پایان روز» که به قلم محمدحسین محمدی یکی از بهترین نویسندگان افغانستان نوشته و توسط نشر چشمه منتشر شده، می‌خوانیم:

«بوبو دو دانه تخم را در روغنی که داغ شده بود، میده کرد. تخم ها جلیز کردند و سفیدی شان زود سخت شدند. شعله ی پیک نیک را گل کرد و ماند تا زردی تخم ها هم در روغن داغ نیم پخته شوند. خودش از جایش خیست تا از بین دسترخوانی که نان های پخته شده را سه روز پیش در آن مانده بود، گرده ی نانی بگیرد.»

  برچسب ها: کتاب رمان

2 پسندیدم 6 دیدگاه

استخاره آنلاین
فال حافظ آنلاین
فال امروز یکشنبه 04 آذر
از سراسر وب
دیدگاه خود را ثبت نمایید
شیلا خداداد: موهامو رنگ نمیکنم چون همینجوری و نچرال بودن رو دوست دارم؛ وقتی عروسی برم لاک میزنم و برمیگردم پاک میکنم+ ویدیو
عاشقانه های مازیار لرستانی با مهری خانم: دختر بابا صفورا عضو جدید به خانواده من اضافه شد، آن کس که می خندد هنوز آن خبر مخوف را نشنیده است!+فیلم
تعرفه استخراج مقاله از پایان نامه
تست IQ/ فقط افرادی باضریب هوشی آلبرت اینشتین می‌توانند عددی که باید جای علامت سوال باشد را در 1 دقیقه پیدا کنند
اصول مهم ویراستاری تخصصی کتاب چیست؟
از مهتاب کرامتی چه خبر؟/ از شایعه زهرداری که هیچوقت اثبات نشد تا سابقه ازدواج کوتاهش با موزیسین معروف
صفر تا صد چاپ فوری مقاله پزشکی و پرستاری
اکسپت فوری مقاله علمی پژوهشی
کتابی نام‌آشنا که رهبر معظم انقلاب، خود و فرزندانشان را مدیون آن می‌دانند+ویدیو
چاپ مقاله در ژورنال های معتبر+ گارانتی چاپ فوری