کتاب خوب بخوانیم ؛ کتاب عاشقانه ما شروعش می کنیم
به گزارش پایگاه خبری تحلیلی ساعدنیوز، در داستان «و کسی نماند جز ما» خواندید که لیلی، قهرمان داستان، برای رسیدن به خواستههایش همیشه تلاش فراوان کرده و موانعْ هیچگاه او را در رسیدن به خواستههایش متوقف نکرده است. او از شهر کوچکی که در آن به دنیا آمده بود، خارج شده و از کالج فارغالتحصیل شده بود. به بوستون نقل مکان کرد و تجارت خود را راهاندازی کرد. سپس با جراح مغز و اعصابی به نام رایل کینکید آشنا میشود. گویی همه چیز در زندگی لیلی خیلی خوب به نظر میرسد.
رایل قاطع، سرسخت و کمی متکبر است. او همچنین کمی حساس است؛ اما برای لیلی انعطاف نشان میدهد. لیلی نمیتواند او را از سرش بیرون کند. اما بیزاری کامل رایل از روابط، آزاردهنده است.
اما حضور شخص دیگری به نام اطلس، باعث میشود اتفاقات دیگری در این داستان بیفتد و این رابطه را به جای دیگری سوق دهد. هنگامی که اطلس دوباره ظاهر میشود، هر آنچه لیلی با رایل ساخته است، در معرض تهدید قرار میگیرد.
و اما در کتاب ما شروعش می کنیم میخوانیم: لیلی ناچار است با پیامدهای جدایی و ارتباط اجتنابناپذیر با رایل که پدر فرزند اوست، دستوپنجه نرم کند، اگرچه هنوز آسیبهای روانی ناشی از بدرفتاریهای رایل در وجودش باقی است. لیلی ناچار است با این واقعیت روبهرو شود که خشم همیشگی رایل و حسادتهای وی بر زندگی آیندهاش خدشه وارد خواهد کرد. کتاب ما شروعش می کنیم شهامت آغاز زندگی دوباره را پس از سپریکردن آشفتگیهای زندگی خشونتآمیز به شما میبخشد و ضرورت ادامهدادن را مطرح میکند.
کالین هوور در داستانهای خود به گونهای شخصیتپردازی میکند که خوانندگان با اغلب شخصیتها همذاتپنداری میکنند و میتوانند زندگی خود را نزدیک به آنها تصور کنند. شخصیتهای کاملا سیاه یا سفید در داستانهای او وجود ندارند؛ بلکه همه خاکستری هستند و برای زندگیشان تلاش میکنند.
خواندن کتاب ما شروعش می کنیم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران رمانهای عاشقانه پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب ما شروعش می کنیم
«با وجود اینکه نزدیک به دو ساعت از برخوردم با اطلس میگذرد، دستهایم هنوز میلرزد. نمیدانم از دستپاچگی میلرزم یا از گرسنگی. آخر از وقتی که از در وارد شدهام، آنقدر مشغول بودهام که غذا نخوردهام. برای هضم اتفاقهای امروز صبح وقت کمی داشتهام، چه برسد صبحانهای را که همراهم است بخورم.
واقعاً این اتفاق افتاد؟ آیا سؤالات من از اطلس آنقدر ناجور بود که تا سال آینده باید خجالت بکشم؟
بااینحال، او ظاهراً دستپاچه نبود. انگار از دیدن من بسیار خوشحال بود، و سپس وقتی من را در آغوش گرفت، احساس کردم بخشی از وجودم که خفته بود ناگهان زنده شد.
اما این اولین باری است که در محل کارم مجبورم به دستشویی بروم و بعد از اینکه همین الآن خودم را در آینه نگاه کردم، دلم میخواهد گریه کنم. لباسم لکه دارد، پیراهنم هویجمالی شده است، لاک ناخنم از ژانویه رفته است.
البته نه اینکه اطلس از من انتظار داشته باشد آدم بیعیبی باشم. موضوع این است که من بارها روبهروشدن با او را تصور کرده بودم، اما در هیچکدام از آن فانتزیها وسط یک صبح پُرمشغله، نیمساعت بعد از خرید غذای بچه برای کودک یازدهماههام، با او برخورد نکرده بودم.
اطلس خیلی خوشتیپ شده بود. بوی عطر خوشایندی داشت.
من احتمالاً بوی شیر مادر میدادم.»