ساعدنیوز
ساعدنیوز

ماجرای عجیب غواصی که در قبر می خندید! +عکس

  پنجشنبه، 29 تیر 1402 ID  کد خبر 349194
ماجرای عجیب غواصی که در قبر می خندید! +عکس
ساعد نیوز: اولش نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده. فشار جمعیت زیاد شده بود. کشان کشان جلو رفتم و بالای لحد نشستم. سر محمدرضایم را به سختی چرخاندند. آن‌قدر قشنگ خندیده بود که هیچ‌وقت از یادم نمی‌رود.

به گزارش پایگاه خبری تحلیلی ساعدنیوز به نقل از فارس، اولین بار که به خانه‌شان رفتم سال دوم دبیرستان بود. معلم پرورشی‌مان درِ کلاسمان را زد و گفت: «به بچه‌ها بگو فردا رضایت‌نامه بیارن، می‌خوایم بریم یه جای خوب!» برای آن موقعِ ما که پر از شر بودیم و شور، جای خوب می‌توانست شهربازی، سینما، یک اردوی شهری و یا هر جایی غیر از آن خانه باشد اما گاهی اوقات، رزق، زیارت یک خانه است که هنوز عطر مردانگی از سرش نیفتاده و ما از نشانی آن بی‌خبریم.

هر چقدر آن روز را مرور می‌کنم اسم کوچه‌شان را خاطرم نیست اما دقیقا یادم می‌آید که دیوارهای خانه‌هایش آجری و درهایش آبی آسمانی بود و سایه‌ی درخت‌های کُنار، سخاوتمندانه از حیاط‌ها توی کوچه می‌پاشید. ما از مینی‌بوس درب و داغانی که مدرسه برای رساندن‌مان کرایه گرفته بود، پیاده شدیم و پشت یک در کوچک که دو نفر آدم، به زور با هم از آن رد می‌شدند ایستادیم. دخترها شانه به شانه‌ی هم می‌زدند. ریز ریز می‌خندیدیم. و کلی ذوق داشتیم که کلاس‌ها را پیچانده‌ایم تا اینکه در باز شد و یک زنِ چادری با صورتی استخوانی و انگشت‌هایی کشیده و چشم‌هایی نم‌دار به استقبالمان آمد.

مهمان‌نواز

دور هم نشستیم و به در و دیوار زل زدیم. خانه با تمام جانش در برابر ماشینی شدن مقاومت کرده بود. قالی‌ها کهنه بود اما روح داشت. پنجره‌ها قدیمی بود اما می‌خندید. و یک مرد روی تخت افتاده بود اما حرفی نمی‌زد. به سقف خیره بود و رد بلند اشک از گوشه‌ی چشم‌هایش روی بالشت زیر سرش می‌چکید.


زن که آن موقع جوان هم نبود دخترش را صدا زد تا از ما پذیرایی کند. مایی که از تعداد انگشت‌های دست هم زیادتر بودیم اما او نشان‌مان داد که مهمان‌نوازتر است.

کم کم همه‌مان آرام شدیم. دقیقا یادم هست وقتی پیش‌دستی‌ها را چیدند و نگاه‌مان کرد و شیرین خندید دیگر آرام آرام شدیم. سر به زیر، شربت‌هایمان را سر کشیدیم و منتظرش ماندیم تا حرف بزند. خانه انرژی عجیبی داشت، انگار آدم‌های بزرگی هنوز از آن محافظت می‌کردند، آن را دوست داشتند و حواس‌شان حتی به این مهمان‌های پانزده شانزده ساله‌ی سر به هوا هم بود.

خانه سوت و کور

شربت‌ها که تمام شد، زن به دیوار کنار تخت مرد خیره شد. تلاش می‌کرد تا با چشم‌هایش به ما بفهمانَد که صاحبان اصلی خانه، این عکس‌ها هستند. به عکس‌ها نگاه کردیم، قاب‌ها تصویر صورت نورانی دو جوانِ شبیه به هم را به آغوش کشیده بود که برادر بودند. زن چادرش را باز کرد و با دستی که بیرون آمده بود به عکس‌ها اشاره داد: «خانه بعد از رفتنشان خالی شد.»معلم پرورشی‌مان جلوی قاب‌ها ایستاد: «آقا محمدرضا و محمودرضا حقیقی، نور چشم این خانه بودند. حاج خانم هم از دار دنیا فقط این دو تا پسر و تک دانه دخترش را داشت اما فداکاری کرد و برای امنیت ما از جوان‌هایش دل کند.»

خانه بزرگ بود و سوت و کور اما صدای شلوغ کردن‌های آقا محمدرضا و محمودرضا هنوز از گوشه به گوشه‌ی آشپزخانه و اتاق‌ها می‌آمد. زن می‌گفت خیلی جنب و جوش داشتند ولی از هشت سالگی روزه گرفتند و آقا محمدرضا وقتی بچه بود، عاشق روضه حضرت علی اصغر (ع) بود و مدام پاپیچ پدرش می‌شد که برایش روضه بخواند و به پهنای صورت قرص ماهش گریه می‌کرد.

به حاج آقا نگاه کردیم. به مردی که نتوانست خانه‌ی بدون محمدرضا و محمودرضایش را تحمل کند و بعد از رفتنشان زمین‌گیر شد. به پدری که زیر سایه‌ی قاب عکس میوه‌های دلش دراز کشیده بود و اشک چشم‌هایش خشک نمی‌شد.

چند بار می‌میریم؟

زن از محمودرضایش می‌گفت اما دلش هنوز پی محمدرضا بود. بچه‌ی اول مزه‌ی دیگری دارد برای پدر و مادر و شیرینی محمدرضا هنوز زیر زبان این مادر بود. ماسک اکسیژن مرد را بین نگاه‌های هاج و واج ما مرتب کرد و دوباره نشست: «محمدرضا دوازده ساله بود که انقلاب پیروز شد. مسجد محل‌مان آموزش اسلحه می‌دادند. دوید و رفت اسمش را نوشت. خب مادرم دیگر. دلم هزار راه می‌رود. یک روز دستش را گرفتم و گفتم: «پسرم، حالا که برای تعلیم اسلحه میری، می‌دونی اگه دشمن به ایران حمله کنه وظیفه پیدا می‌کنی؟» بدون اینکه بترسد گفت: «بله مادر. می‌دونم که باید برای دفاع برم!» گفتم: «نمی‌ترسی؟» سن و سالی نداشت اما جوابی داد که فهمیدم این پسر برای من ماندنی نیست. دستم را بوسید و گفت: «نه مادر. مگه آدمیزاد بیشتر از یه بار می‌میره؟ پس چه بهتر همون یه بارم جونم رو تقدیم اسلام کنم.»

محمدرضا رفت

او می‌گفت و ما مانده بودیم که چطور یک جوان می‌تواند این‌قدر مرد باشد. بعد هم درِ خانه‌شان را نشان‌مان داد. دری که آقا محمدرضا همیشه پشت چهارچوب آن رو می‌گرفت تا اگر دختر فامیل و در و همسایه آمده با او چشم توی چشم و معذب نشوند. دری که بعد از این همه سال، زن، هنوز دلش نمی‌آمد حتی رنگش را عوض کند و پریزهای برق کنار آن را هم همان‌جور نگه داشته بود.

زن می‌گفت اگر نیاز به چند تعمیر جزیی پیش نمی‌آمد اصلا اجازه نمی‌داد در و دیوار این خانه یک تکان کوچک هم بخورد و دخترش با خنده می‌گفت: «قسم می‌خورم که حتی یک تکان هم نخورده. ایزوگام کردن سقف خانه که تغییر نیست مادر جان!»

ما آن موقع به این حرف‌ها خندیدیم اما دلِ تنگِ زن یاد آخرین روزش با جوانش افتاده بود: «دستش را به همین در گرفت دخترهای گلم. آخرین روز که رفت دختر همسایه اینجا بود. هفده بهمن سال 64. دلم می‌خواست عروسی‌اش را ببینم و گفتم چه بهانه‌ای بهتر از این اما خجالت کشید بیاید داخل. یک دل سیر خداحافظی نکردیم. فقط سرش را انداخت پایین و با صدایی که من بشنوم گفت: «مادر من دارم می‌رم.» یک نگاه به سر تا پایش انداختم و دلم لرزید. یکهو با خودم گفتم نکند این آخرین باری باشد که محمدرضا را می‌بینم. چون می‌دانستم خودش و محمودرضا همیشه عادت دارند قبل از جبهه رفتن از پدربزرگ و مادربزرگشان خداحافظی کنند چند دقیقه بعد، آشفته دویدم بیرون. خانه‌شان نزدیک ما بود. می‌‌دویدم و امیدوار بودم یک بار دیگر محمدرضایم را ببینم اما دیر رسیدم و رفته بود.»

خواستگاری

یادم می‌آید زن حرف می‌زد و من به در نگاه می‌کردم. احساس می‌کردم آقا محمدرضا هنوز پشت چهارچوب در ایستاده بود، آن هم با چشم‌هایی پر از شرم و حیا و دوباره به مادرش می‌گفت: «من دارم می‌رم» دخترها دستم را کشیدند و از فکر و خیال بیرون آمدم اما حتی هوای آن خانه و ذرات معلق گرد و غبارش هم جان داشت و ما را صدا می‌زد! انگار حتی میز و صندلی‌ها هم جز به بزرگ بیرون رفتن ما دخترهای دوم دبیرستان قانع نبودند.

ما هم با چشم‌هایی اشکی، دور زن حلقه زدیم و او آلبوم عکس‌هایشان را ورق زد: «شبِ قبل از شهادت محمدرضا خواب دیدم برایش رفته‌ام خواستگاری. قند توی دلم آب شد. مثل همیشه لباس غواصی پوشیده بود و کنار اروند ایستاده بود. توی همان خواب به محمدرضا گفتم: «پسرم، خوب به دختر خانوم نگاه کن، اسمش فاطمه‌ست» مثل همیشه که چشم‌هایش را با حیا پایین می‌انداخت، سرش را پایین آورد و گفت: «اسمش که زیباست.»


من خواب دیدم و نمی‌دانستم چه خبر است، اصلا نمی‌دانستم کجای جبهه و خط مقدم است اما فردا صبح، عملیات والفجر هشت با رمز «فاطمه الزهرا» شروع شد و محمدرضایم در همان عملیات شهید شد. خوابم زود تعبیر شد دخترها؛ شهادتش همان حجله‌ی عروسی‌اش بود که خدا نشانم داد.»

دخترها دست زن را گرفتند: «محمودرضا چی؟ زنده ماند؟» پلک‌هایش را روی هم انداخت: «اول محمدرضا شهید شد و یک سال بعدش، محمودرضا. پسرهایم در شهادت‌شان هم کوچک بزرگی را رعایت کردند و رفتند.»

شهید می‌خندد

زن از خوبی‌ها و غیرت محمدرضا می‌گفت و معلم پرورشی‌مان اشاره می‌داد گوش بگیریم. دل توی دل‌مان نبود، هرچند بعضی از دخترها این پا و آن پا می‌کردند که بروند بیرون و حوصله‌شان سر رفته بود اما وقتی حرف‌ها به ماجرای قبر رسید همه‌مان یکهو ساکت شدیم و لپ‌های زن گر گرفت: «چند روز بعد پیکر محمدرضایم را آوردند. لحظه‌ای که تابوت محمدرضا را کنار قبر گذاشتند و درش را باز کردند همه جلو آمدند تا خداحافظی کنند اما دل من یکهو هوای زیارت عاشورا کرد. یک مفاتیح الجنان گرفتم و گوشه‌ای دورتر از قبر نشستم تا قبل از اینکه پیکر محمدرضایم را وارد خاک کنند یک زیارت عاشورا بخوانم. من مشغول خواندن زیارت عاشورا بودم که محمدرضا را بلند کردند و در قبر گذاشتند.»

چشم‌های مرد بی آنکه سرش را برگردانَد دوباره خیس شد. ما زیرچشمی نگاهش می‌کردیم. زن دستمالی به چشم‌های مرد کشید و دوباره به قاب عکس محمدرضا که روی سینه‌ی دیوار سنجاق شده بود خیره شد: «همین که به «السلام علیک یا اباعبدالله» رسیدم پدر محمدرضا با صدای بلندی داد زد «مادرش رو بگید بیاد» با خودم گفتم حتما برای وداع با پسرم است که دارد صدایم می‌زند اما یکدفعه پدر محمدرضا و جمعیت یک‌صدا با هم فریاد زدند «شهید داره می‌خنده!»

خانه ابدی

من و دخترها با تعجب به عکس محمدرضا توی قبر زل زدیم. گردنش کمی کج بود اما دهانش به پهنای دندان‌هایش باز شده بود. آن هم نه یک باز شدن غیرارادی، نه؛ واقعا یک لبخند روی صورتش نقاشی شده بود، درست مثل خنده‌ی یک آدم زنده! زن به عکس شهید دست کشید: «باور نکردم. خنده؟ گفتم شاید احساساتی شده‌اند. آخر مگر می‌شد جسدی که پنج روز توی سردخانه بود و گردنش به حدی خشک شده بود که برای درآوردن پلاک مجبور شدیم زنجیرش را پاره کنیم، بخندد؟! خودم صورتش را دیدم. یخ زده بود. نه، امکان نداشت این اتفاق بیفتد.
با همان ناباوری پشت جمعیت ایستادم. فیلمبردار هم تلاش می‌کرد برای خودش راه باز کند و دوربین را بالای سرش گرفته بود. فیلم هشت میلیمتری خنده‌ی محمدرضا هنوز هست. خیلی کوتاه بود اما شیرین.


اولش نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده. فشار جمعیت زیاد شده بود. کشان کشان جلو رفتم و بالای لحد نشستم. سر محمدرضایم را به سختی چرخاندند. آن‌قدر قشنگ خندیده بود که هیچ‌وقت از یادم نمی‌رود. گونه‌هایش مثل یک آدم زنده گل انداخته بود و از لبخندش هفت تا از دندان‌هایش مشخص بود.

من نمی‌دانستم محمدرضا چه دید که توی قبر خندید، هیچ‌کس نمی‌دانست، اما هر چه نشانش دادند، خیلی زیبا بود. آن‌قدر زیبا که هنوز خنده‌اش یادم نرفته و مطمئنم که به آرزویش رسیده بود چون بعدها توی دفترچه یادداشتش دیدم شعر حافظ را که می‌گفته «وانگهم تا به لحد خرم و آزاد ببر» تغییر داده و نوشته است: «وانگهم تا به لحد خرم و دلشاد ببر.» محمدرضایم خندان رفت دخترهای گلم، ان‌شالله خداوند عاقبت شما را هم ختم به خیر کند.»

آدم عاشق

ما آن روز برگشتیم مدرسه. با حالی دگرگون. دیگر هیچ‌کس مینی‌بوس را روی سرش نگذاشت. حتی مژده که همیشه عادت داشت با پسرهای مدرسه‌ی دو کوچه پایین‌ترمان کل کل کند و سر و گوشش همیشه می‌جنبید هم توی خودش کز کرده بود. یادم می‌آید راننده فرمان را چرخاند و ما با تمام جان‌مان از پشت پنجره‌های مینی‌بوس به زنی نگاه کردیم که تنها، بر آستانه‌ی درِ خانه‌ای که از خاطراتی دوردست برایش به ارث مانده، ایستاده بود. ما برایش دست تکان دادیم و رفتیم و چند سال بعد هم آن مَرد که روی تخت افتاده بود و تنها همدم‌اش بود مُرد و زن دوباره تنها شد. خیلی تنها.

اما هنوز که هنوز است وقتی یاد سوتی و کوری آن خانه می‌افتم، وقتی یاد درهای اتاق‌هایی می‌افتم که قرار نیست باز و بسته شوند، وقتی یاد خنده‌ی نوه‌هایی می‌افتم که حسرت داشتن‌شان به دل این زن ماند با خودم می‌گویم واقعا یک آدم چقدر می‌تواند عاشق خدا باشد که این‌طور از محمدرضا و محمودرضاهایش دل بکند؟ و جوابی توی سرم می‌گوید: «شاید خیلی بیشتر از آنچه تو از این معنا فهمیده‌ای ...»

پانوشت: شهید محمدرضا حقیقی در بیستم بهمن سال 64 و پس از عبور از اروندرود به شهادت رسید. او عضو اطلاعات عملیات لشکر هفت ولیعصر (عج) بود و در شب شهادت، فرماندهی گردان غواصان بلال دزفول را بر عهده داشت. او تنها شهیدی بود که در قبر خندید؛ آن هم در حالی که پنج روز از شهادت و در سردخانه ماندن او گذشته بود.


1 دیدگاه


  دیدگاه ها
پربحث های هفته   
صحبت های عادل فردوسی پور در مورد قطعی برق:درسته که مردم باید رعایت کنند و کمتر مصرف کنند ولی به خدا هیچ جای دنیا سال 2025 مردم اینجوری زجر نمیکشند از این اتفاقات و... (54 نظر) (ویدئو) نعیمه نظام‌دوست: آقای علیخانی میای پایین یا من میاما/ احسان علیخانی: تو صورت خانوم سعادت نگاه کن یکم خجالت بکش😁/ خنده‌های از ته دل نعیمه رو از دست ندید (50 نظر) نعیمه نظام دوست: پول اجاره خانه ام را نداشتم که پرداخت کنم و مجبور شدم از این طرف و آن طرف برای پرداخت اجاره خانه ام قرض بگیرم! (42 نظر) الهام چرخنده:وقتی حضرت آقا می فرمایند اغلب هنرمندان ما خوبند حجت تمام است/ من که آبرو ندارم خودم را سنجاق کرده ام به اهل بیت (36 نظر) علی پروین خطاب به علی دایی: بیا مصاحبه کن/ دایی: من صدا و سیما را دوست ندارم! (33 نظر) سکانس خنده دار نعیمه نظام دوست: یه مشت تُرشیده دور هم جمع شدیم+ویدیو/برنامه رفت رو هوا از خنده... (30 نظر) (عکس) عذرخواهی همسر قالیباف از پزشکیان بعد از گریه رئیس جمهور به خاطر عشق پاک قدیمی به همسرش ... (28 نظر) نماینده مجلس: یک دانشجوی پسر به من گفت شما وضعیت اقتصادی من را کمی خوب کن من چادر سر می‌کنم (28 نظر) (ویدئو) بازگشت باشکوه و پرسروصدای مهران مدیری به تلوزیون/ هم‌خوانی گوش‌نواز وشنیدنی آهنگ یلدایی با علی زندوکیلی به سبک سنتی (26 نظر) شهربانو منصوریان: یکی از شب های یلدا پدرم پرتقال خریده بود اما به همه نرسید ما هم یک پَر از پرتقال مان را به آن‌ها دادیم تا همه خورده باشند! (25 نظر) خلاقیت مشاغل: ترفند خنده‌دار و هوشمندانه اوستای سیمانکار برای گرم نگهداشتن بدنش هنگام کار کردن در هوای سرد با حلبی روغن+ ویدیو/ همه با هم هنر نزد ایرانیان است و بس😂 (24 نظر) از ایران تا قطر؛ مقایسه رشد اقتصادی کشورهای منطقه در 50 سال گذشته (21 نظر) یارانه هر لیتر بنزین در ایران؛ 40 هزار تومان/ فعلا قرار نیست بنزین گران شود (19 نظر) (ویدئو) حیات وحش ؛ مستند حیات وحش حیوانات / عقرب سیاه، موش، قورباغه (18 نظر) ساغر عزیزی بازیگر سریال سوجان: برخی بر این باروند که من واقعاً فرح دیبا هستم ولی من اصلاً با سیاست کاری ندارم (18 نظر)
پربازدیدترین ویدئوهای روز   
تیتر امروز   
مهدی هاشمی نسب: مربی پرسپولیس برایم چاقو کشید، گفتم گوشهایت را با همین چاقو می‌برم ؛ رفتن به استقلال خربزه‌ای بود که با جان و دل خوردم ؛ وقتی مادرم در خیابان کتک خورد شما کجا بودید؟
منوی لاکچری یک مدرسه غیرانتفاعی در تهران؛ وقتی توزیع غذا هم در مدارس طبقاتی می‌شود! / این منو تو رستوران محله ما هم قفله!😂😂
از آرشیوی مخفی بیرون آمد؛ تصویری نادر از ناصرالدین شاه قاجار و مادرش مهدعلیا
جملات کوتاه و شیرین تبریک «روز مادر» به انگلیسی/ با ترجمه فارسی برای هر سلیقه‌ای
راز سکوت فرهاد مجیدی ؛ آیا این سکوت آرامش قبل از طوفان است؟
دنیزلی: وسایلم را برای حضور طولانی‌مدت در تهران جمع می‌کنم ؛ هواداران پرسپولیس مثل گذشته کنارم باشند ؛ هنوز هم پرسپولیسی هستم
تستی که شخصیت شما را لو می‌دهد
ویدئو| فایل صوتی تکان‌دهنده نابغه ریاضی «مریم میرزاخانی» برای دخترش آناهیتا؛ دل‌نوشته‌ای مادرانه پس از شنیدن خبر سرطان!
ویدیوی ویژه‌ی روز مادر/ دکلمه احساسی "خان ننه" از «استاد شهریار»؛ حزین‌ترین توصیف از عشق به مادر
ویدئو| داستان ضرب‌المثل "دست بالای دست بسیار است" به روایت کوچکترین مهمان برنامه‌ی کتاب‌باز/ سروش صحت: دیگه بهتر از این نمیشد توضیح داد
هدیه شرکت مرسدس بنز به کودکی که آرم آن را بوسید +عکس/ بوسه میلیاردی یک کودک خوش شانس... :/
گلوریا هاردی: تو ایران هم شناختی از تیم ها ندارم و ساعد بعضی وقت ها استقلالیه، بعضی وقت ها پرسپولیسی /من طرفدار تیم خاصی نیستم
کدام لژیونر های جوان به تهران می آیند؟
چرا روزبه چشمی مرد ویژه ی استقلال است؟!
کریم باقری سرمربیگری موقت پرسپولیس را قبول کرد!
منتخب روز   
شباهت حیرت‌انگیز و باورنکردنی بهنوش بختیاری و خواهرش در استایل قاجاری یلدایی/ به نظرتون کدوم بهنوشه؛ کدوم بهناز؟🤔 صحبتهای جالب و اشکبار مهران مدیری درباره عشق عمیق مادرانه/ خودش چه بغضی هم کرد! استوری احساسی احسان علیخانی به مناسبت روز مادر/ خدا به حضرت مادر نه نمیگه+ عکس جدول زمانبندی قطعی برق امروز دوشنبه 3 دی تهران، تبریز، مشهد، اصفهان و... منتشر شد + لینک پایتخت 7 مهمان ویژه نوروز رمضانی 1404/ رکوردزنی پایتخت بدون بهتاش و ارسطو با روح بابا پنجعلی ریمیکس خوانندگی زیبای مانی رهنما با صدای دلنشین همسرش صبا راد به بهانه شب یلدای 1403 /حافظ خوانی صبا راد ارزش هزار بار دیدن رو داره +فیلم کیک شکلاتی مخصوص روز مادر/ طرز تهیه کیک شکلاتی با گاناش با بافتی نرم و طعم بی نشیر به بهانه روز مادر نگاهی می‌اندازیم به تصویر خواننده‌های محبوب کشورمان در کنار مادرانشان/ از همایون شجریان و محسن چاوشی گرفته تا بهنام بانی و رضا صادقی شعر خوانی ترکی در وصف حضرت فاطمه زهرا (س) در حضور مقام معظم رهبری +ویدئو (ویدئو)عاشقانه‌های ناب دخترانه نعیمه نظام‌دوست برای مادر مهربانش به مناسبت روز مادر/ زحمت‌کش بی‌مزد، قربون اون دستای پینه‌بستت که همیشه رو به آسمونه بدترین پرسپولیس تاریخ ؛ پرسپولیس در مسیر سقوط؟/ از صدر تا قعر؛ کابوس قرمزها در زمستان با گاریدو ادامه دارد نگاه های معنادار دختر پزشکیان بعد از شنیدن جملات امروز پدرش: تصور می‌کنم اگر همسرم بود شاید فرزندانم بهتر تربیت می‌شدند+ویدیو