معرفی رمان آدم کجا بودی؟ اثر هاینریش بل

  دوشنبه، 24 آبان 1400   زمان مطالعه 8 دقیقه
معرفی رمان آدم کجا بودی؟ اثر هاینریش بل
«آدم کجا بودی؟» رمانی از هاینریش بل، نویسنده ضد جنگ آلمانی و برنده نوبل ادبی ۱۹۷۲ است. «آدم کجا بودی» روایتی از جنگ است. روایتی از اواخر جنگ جهانی دوم که از همان ابتدا موجی از انزجار و نفرت از چنین رویدادی را منتقل می‌کند.

درباره کتاب آدم کجا بودی؟

کتاب «آدم کجا بودی؟» Wo warst du Adam اثر «هاینریش بل» سال 1951 منتشر شده است. داستان این کتاب به اواخر دوران جنگ جهانی دوم بازمی گردد و تلخی ها و ناکامی های آن دوران را به تصویر می کشد. «هاینریش بل» حکایت سربازان خسته را روایت می کند و شهر خاکستری و دودگرفته را نمایش می دهد. او با قلم توانایش فضای آن دوران را به گونه ای ترسیم می کند که خواننده خود را در آن زمان و مکان تصور می کند. «هاینریش بل» در این کتاب همانند سایر آثارش سایه ی جنگ بر زندگی مردم را روایت می کند و ویرانی و آوارگی های آن دوران را دست مایه ی داستانش قرار داده است. او نفرتش از فاشیسم و جنگ را در کلمات این داستان هم بازگو می کند و زندگی مردم در آن دوران را نشان می دهد. یکی از شخصیت های این داستان «فاین هالس» است، او در داستان پیش می رود و صفحه به صفحه همراه خواننده به عنوان شاهدی بر مصیبت های جنگ قصه را تعریف می کند. این نویسنده داستان را با این کلمات آغاز می کند که نشان از خستگی مفرط روح و روان مردم دوران جنگ است: «نخست مردی با صورت بزرگ، زرد و مصیبت زده از کنارشان گذشت، این ژنرال بود. ژنرال خسته به نظر می رسید. سرش با آن غده اشکی کبود چشمان زرد مالاریایی خواب آلود و دهانی با لب های باریک مردی بداقبال، شتابان از کنار هزار مرد گذشت.»

خلاصه کتاب آدم کجا بودی؟

«آدم کجا بودی» روایتی از جنگ است. روایتی از اواخر جنگ جهانی دوم که از همان ابتدا موجی از انزجار و نفرت از چنین رویدادی را منتقل می کند. سربازانی خسته، ژنرالی دل مرده و مردمی که در فلاکت فرورفته اند. داستان بل قهرمان خاصی ندارد و تنها روایتگر جنگ و ناکامی های آن است. سربازی به نام فاین هالس در این داستان وجود دارد که می تواند یکی از شخصیت های اصلی باشد اما تمام داستان درباره او نیست. درواقع فاین هالس کلید ورود به ماجراهای داستان است. سرگذشت فرماندهی که هالس به گروهان او می رود، سربازی که در کافه ملاقات می کند و... درواقع او یک شاهد است. شاهدی بر مصیبت های جنگ و شکست و نابودی انسان های اطرافش. هالس که از جنگ خسته است هر روز از پایگاهی به پایگاه دیگر منتقل می شود تا بیشتر و بیبشتر ببیند: مردی با صورتی بزرگ، زرد و مصیب زده از کنارشان گذشت، این ژنرال بود. ژنرال خسته به نظر می رسید. سرش با آن غده اشکی کبود چشمان زردمالاریایی خواب آلود و دهانی با لب های باریک مردی بداقبال، شتابان از کنار هزار مرد گذشت. او از گوشهٔ سمت راست این مربع گرد و خاک گرفته شروع کرد و با حالتی غمگین به تک تک چهره ها نظر افکند. آرام، با گام هایی نه چندان سریع از گوشهٔ اول این مربع رد می شود، به اندازهٔ کافی مدال برسینه دارد، مدال های طلایی و نقره ای که می درخشیدند، اما گردن او خالی بود و مدالی بر آن نبود.» بل در این داستان بیشتر از آن که نویسنده باشد. تصویرگر است. تصویرگر لحظه های عقب نشینی و شکست آلمانی ها در جنگ، سربازانی که خسته و دلمرده از جبهه ها بازمی گشتند. زندگی ها و شهرهایی که چیزی جز خاکستر از آنها باقی نمانده بود. بل نام رمانش را ازباب سوم سفر پیدایش در کتاب مقدس گرفته است. آنجا که آدم از میوه ممنوعه می خورد و گناه خود را پنهان می کند اما در جواب خداوند که می پرسد: «آدم کجا بودی؟» ناگزیر از پذیرش گناه بزرگ خود است. گناهی که سرچشمه گناهان بعدی است. بل شرکت در جنگ را همپای گناه نخستین شمرده است گویا خدا با همین پرسش را از انسان قرن بیستم خواهد کرد که کجا بوده است و این جا است که باید با شرمندگی پاسخ دهد: در جنگ جهانی دوم.

درباره نویسنده آدم کجا بودی؟

هاینریش بل، ۲۱ دسامبر ۱۹۱۷ در شهر کلن به دنیا آمد. در بیست سالگی پس از اخذ دیپلم در یک کتابفروشی مشغول به کار شد اما سال بعد از آن، هم زمان با آغاز جنگ جهانی دوم به خدمت سربازی فراخوانده شد و تا سال ۱۹۴۵ را در جبهه های جنگ به سربرد. با این که خانواده اش با نازی ها و حزب ناسیونال سوسیالیسم مخالف بودند، او در ابتدا با آن ها همدلی داشت.بل در سال ۱۹۴۲ با آن ماری سش ازدواج کرد که اولین فرزند آن ها، به نام کرسیتف، در سال ۱۹۴۵ بر اثر بیماری از دنیا رفت. پس از جنگ به تحصیل در رشته ی زبان و ادبیات آلمانی پرداخت.در سال ۱۹۴۷ اولین داستان های خود را به چاپ رسانید و با چاپ داستان قطار به موقع رسید، در سال ۱۹۴۹، به شهرت رسید؛ در سال ۱۹۵۱ با برنده شدن جایزه ی ادبی گروه ۴۷ برای داستان گوسفند سیاه، موفق به دریافت اولین جایزه ی ادبی خود شد. در ۱۹۵۶ به ایرلند سفر کرد تا سال بعد، کتاب یادداشت های روزانه ی ایرلند را به چاپ برساند.در ۱۹۷۱ ریاست انجمن قلم آلمان را به عهده گرفت. او در سال ۱۹۷۲ توانست به عنوان دومین آلمانی، بعد از توماس مان، جایزه ی ادبی نوبل را از آن خود کند.هاینریش بل، خروج خود و همسرش را از کلیسای کاتولیک، در سال ۱۹۷۶، اعلام کرد. او در ۱۶ ژوئیه-ی ۱۹۸۵ از دنیا رفت و جسد او در نزدیکی زادگاهش به خاک سپرده شد.

هاینریش بل

ترجمه کتاب آدم کجا بودی؟ به زبان فارسی

کتاب «آدم کجا بودی؟» اثر «هاینریش بل» را «سارنگ ملکوتی» به فارسی ترجمه کرده و آن را «نشر نگاه» سال 1397 منتشر کرده است«سارنگ ملکوتی» مترجم آثار «هاینریش بل» است، او تحصیلاتش را در آلمان گذرانده است و بر این زبان تسلط کافی دارد. از ترجمه های دیگر او می توان به کتاب های «نان آن سال ها»، «دفترچه خاطرات ایرلندی» و «قطار سر وقت» اشاره کرد.

قسمتی از کتاب آدم کجا بودی؟

سپس کاغذ آب نبات را باز کرد و آب نباتی دردهانش نهاد. هنگامی که مزه ی ترش و مصنوعی آن را دردهان احساس کرد آب دهانش راه افتاد و اولین موج تلخ و شیرین را قورت داد، ناگهان صدای خمپاره ای شنید. خمپاره هایی که ساعت ها از خط دوردست جبهه ی مقابل به سوی آن ها پرتاب شده و از بالای سرشان پرواز کرده، در هوا موج زده، می غریدند و مثل جعبه هایی که خوب میخ کوبی نشده باشند با تکانی شدید پشت سرشان ازهم پاشیده و سروصدایی به پا می کردند.

دومین توپ ها جلوی آن ها بافاصله ای نه چندان زیاد به زمین می خوردند، توپ هایی شنی همچون قارچ هایی متلاشی شده بر تیرگی روشن آسمان شرق نقش بسته و او به یاد می آورد که پشت سرشان تاریکی بسته و جلوی شان اندک روشنایی بود. او صدای سومین بمباران را می شنود؛ به ظاهر کسی میان آن ها با پتکی بر تخته های چوبین می کوفت؛ سروصدایی می کرد و چوب ها را تکه تکه کرده و نزدیک می شد، خطرناک بود. کثافت و بوی دود گوگرد روی زمین راه افتاده و وقتی که خودش را روی زمین پرت کرده، به این طرف و آن طرف می انداخت و سرش را در هر چاله ی عمیقی که پیدا می شد فرومی کرد، می شنید که چگونه فرمان دهان به دهان می گشت: «آماده برای یورش»، این زمزمه از سمت راست آمد و همچون وزوزی از برابر آنان همانند نخ فیوز دینامیتی که به ظاهر در سمت چپ آتش می گیرد، ساکت و خطرناک گذشت و وقتی خشابش را جلو کشید تا برجایش محکم کند چیزی در کنار او به زمین خورد و منفجر شد، به ظاهر کسی زیردستش ضربه ای زده بود و حسابی بازوانش را می کشید، دست چپ او در گرمایی مرطوب غرق شده، صورتش را از لجن زار به درآورد و فریاد کشید:

من زخمی شده ام.

خودش نمی شنید که چه چیز را فریاد می کشد، فقط صدایی را شنید که می گفت:

کود اسب.

صدایی خیلی دور، مثل صدایی که از پس شیشه ی ضخیمی او را جدا می کرد، خیلی نزدیک و همچنان دور می شنید که می گفت:

کود اسب.

صدایی آهسته و خوددار و دور و گرفته که می گفت:

کود اسب جناب سروان، بله قربان.

بعد همه چیز کاملاً ساکت شد و صدا گفت:

من صدای جناب سروان را می شنوم.

همه چیز ساکت بود فقط در دوردست ها صدای قل قلی می آمد که آرام جوشیده و پف می کرد گویی آبی از قابلمه بیرون زده باشد. سپس به یاد آورد که چشمانش را بسته، چشمانش را گشود، سر سروان را دید و حال صدا بلندتر به گوش می رسید، سر پشت چارچوب پنجره ای کثیف و تیره قرار داشت و صورت سروان خسته، اصلاح نشده و عبوس می نمود، چشمانش بسته بودند و حال سه بار پشت سر هم با مکثی کوتاه در بین آن گفت:

اطاعت جناب سرهنگ.

شناسنامه کتاب آدم کجا بودی؟


دیدگاه ها

  دیدگاه ها
پربازدیدترین ویدئوهای روز   
آخرین ویدیو ها