درباره کتاب بادبادک باز
بادبادک باز اثر فوق العاده زیبای خالد حسینی نویسنده آمریکایی افغان تبار، با توصیف وضع نابسامانی های افغانستان، چنان فضایی را بوجود می آورد که گویی در زمانی که رمان بیان می کند، به سر می بریم و تمام وقایع را به چشم می بینیم.به گفته ایزابل آلنده که در پشت جلد کتاب نیز آمده: اثری شگفت انگیز...این داستان از جنس آن داستان های فراموش نشدنی است که تا سال ها باشما خواهد ماند. این رمان استثنایی تمام درون مایه های مهم ادبیات و زندگی را در برمی گیرد: عشق، افتخار، گناه، ترس، رستگاری...این کتاب در من چنان تاثیر گذار بود که تا مدت ها هر چیز که بعد از آن می خواندم، بی روح به نظر می رسید.بوک پیج: بادبادک باز اولین رمان افغانی است که به زبان انگلیسی نوشته شده و داستانی تمام عیار را از خانواده، عشق و دوستی نقل می کند که تا قبل از آن در ادبیات داستانی سابقه نداشته است. این رمان به همان اندازه که عاطفی و جذاب است، بی اندازه استثنایی و تاثیرگذار است.گیسل تو: خالد حسینی در اولین رمان خود به نام بادبادک باز به دستاوردی نائل آمده که فقط تعداد اندکی از نویسندگان معاصر به آن دست یافته اند. نویسنده ضمن روایتی آموزنده و روشنگر از نابسامانی های سیاسی و فرهنگی افغانستان، شخصیت هایی پویا می آفریند که تلاش های تاثیر برانگیز و پیروزی های پرشورشان حتی مدت ها پس از پایان کتاب در ذهن خواننده باقی می ماند و شاید تنها ایراد واقعی این رمان شگفت انگیز این باشد که خیلی زود تمام می شود.ناگفته نماد که با اقتباس از این رمان فیلم هم ساخته شده است. و این اثر با صدای خود نویسنده به صورت صوتی نیز وارد بازار نشر شده است.
خلاصه کتاب بادبادک باز
رمان با تماس رحیم خان با راوی داستان که امیر نام دارد آغاز می شود. و امیر به گذشته پر رمز و رازش برمی گردد.امیر پسری بود که مادرش بعد از به دنیا آوردن او، سر زا رفت. حسن پسر خدمتکار خانه که از نظر امیر شبیه عروسک های چینی بود، نیز مادر نداشت. نه اینکه مادر او هم سر زا رفته باشد، نه! مادرش به بدترین وضعی که می توانست یک مرد افغان را بی آبرو کند گذاشت و رفت. بعد از به دنیا آوردن حسن که لب شکری بود و از بدو تولد با خنده پا به این دنیا گذاشت، بچه را دست شوهرش داد و گفت این هم پسر شیرین عقلت و بعد با عده ای رقصنده فرار کرد و رفت. حسن و امیر با هم بزرگ شدند مثل پدرهایشان که از کودکی با هم بودند، اما پدرش هرگز پدر حسن را دوست خود نمی پنداشت مثل امیر که وقتی بچه های رفقای پدر به خانه شان می رفتند حسن را به بازی راه نمی داد.آن دو با هم بازی می کردند و از تپه ی پشت خانه بالا می رفتند و چون حسن سواد نداشت امیر برایش شاهنامه می خواند و گاهی سر به سرش می گذاشت و از کلمات قلمبه سلمبه ای استفاده می کرد تا حسن را به فکر فرو ببرد.یازده دوازه سالگی امیر بود که زمستان به تازگی شروع شده بود و به رسم افغان ها همه برای مسابقه بادباک پرانی آماده می شدند. پدر همیشه برای امیر نگران بود که نمی تواند گلیمش را از آب بیرون بکشد و امیر همیشه در پی جذب محبت پدرش بود اما نمی شد که نمی شد. پدرش دوست داشت او مثل حسن تیز باشد و از پس همه چیز بر بیاید اما امیر به نویسندگی علاقه داشت و اگر در کوچه با کسی دعوایش می شد این حسن بود که او را از مخمصه رها می کرد. با سنگی که در کمانش می گذاشت...همان سنگی که روزی با آن آصف گوشخور یکی از خشن ترین پسرهای محله را تهدید کرد که دست از سرجفتشان بردارد و همین آصف کارش را ساخت...امیر می دانست که با برنده شدن در مسابقه می تواند توجه پدرش را جلب کند. بنابراین با پدر و حسن به خرید بادبادک رفتند. بادبادک را خریدند و صبح روز مسابقه از خانه بیرون رفتند. پدر روی پشت بام با رحیم خان نشسته و چای می خوردند. امیر همه حواسش به پدرش بود و اینکه آیا می تواند پیروز میدان باشد؟مسابقه اینطور بود که باید با بادبادک خودت بادبادک دیگران را می زدی و آخرین بادبادکی که سقوط می کرد، اگر کسی پیدایش می کرد می توانست به خانه ببرد و مانند یک مدال افتخار به دیوار خانه اش بچسباند و پزش را به بقیه بدهد.حسن در پیدا کردن بادبادک ها رو دست نداشت به سرعت می دوید و بادبادک را پیدا می کرد. در این مسابقه امیر به آرزویش رسید و تمام بادبادک ها را به زمین انداخت و با انداختن آخرین بادبادک به حسن گفت من آن بادباک را می خواهم هر طور شده برایم بیاور...حسن در حالی که می دوید تا بادبادک را پیدا کند برگشت و گفت: تو جون بخواه...امیر پیروزمندانه به طرف خانه رفت اما دید حسن برنگشته! بادبادکش را گذاشت و به سمتی که حسن رفت دوید...چیزی را دید که هرگز نباید می دید یا شاید هرگز نباید اتفاق می افتاد...چون بعد از این اتفاق بود که امیر هرگز خودش را نبخشید و برای همیشه عذاب وجدان داشت و باعث رفتن حسن و پدرش از خانه شد. بعد از آن روزهای سخت و شرایط بد افغانستان امیر و پدرش را هم آواره کرد. آنها به آمریکا رفتند هفت سالی می شد که از حسن و پدرش خبری نبود اما امیر نمی توانست چیزی را که دیده بود فراموش کند. هر چه روابط امیر و پدرش بهتر می شد شرایط افغانستان بدتر و بدتر می شد. کم کم شوروی سابق از آنجا رفته بود و مردم خوشحال بودند اما این خوشحالی طولی نکشید تا اینکه طالبان روی کار آمدند. دیگر از خانه اعیانی پدر امیر خبری نبود پدرش که تاجر ماهری بود حالا باید تو پمپ بنزین کار می کرد...با تماس رحیم خان امیر به کلی به هم ریخت و به پاکستان رفت. جایی که رحیم خان به آن پناه برده بود. رحیم خان پرسید چه می کند؟ و او پاسخ داد که سالهاست ازدواج کرده اما بچه ای ندارد یعنی بچه دار نمی شوند و رحیم خان هم از حسن برایش می گویید و نامه ای را که حسن نوشته بود به دست امیر می دهد...حسن گفته بود که سواد یاد گرفته و دیگر خودش می تواند شاهنامه را بخواند و ازدواج کرده و نام پسرش را هم سهراب گذاشته چون همیشه شاهنامه را دوست داشت. از امیر خواسته بود که اگر توانست به دیدنشان برود و بداند که یک دوست منتظرش است. بعد از تا کردن نامه ای که چند بار خواندنش طول کشید عکسی را که حسن فرستاده بود نگاه کرد؛ پسربچه ای که به حسن چسبیده بود.رحیم خان از وقایعی برای امیر گفت که تا به آن سن هرگز نمی دانست و از اتفاقاتی که برای حسن افتاد و از سهراب برای امیر گفت و از او خواست که به افغانستان برود و کودک بیچاره را نجات بدهد...بعد از رفتن امیر بود که داستان کتاب در صفحات پایانی شکل دیگری به خود گرفت و اوضاع کشورش را به وضوح دید...
درباره نویسنده کتاب بادبادک باز
خالد حسینی، زاده ی ۴ مارس سال ۱۹۶۵ در کابل، نویسنده ی افغان-آمریکایی است. عمده ی شهرت وی بابت نگارش دو رمان بادبادک باز و هزار خورشید تابان است. نام آخرین رمان او، و کوهستان به طنین آمد، می باشد که به فارسی نیز ترجمه شده است. حسینی ساکن ایالات متحده است و آثار خود را به زبان انگلیسی می نویسد.خالد حسینی به همراه خانواده اش در سال ۱۹۸۰ به سن خوزه در ایالت کالیفرنیا مهاجرت کرد. او درخواست پذیرش از دانشگاه سانتاکلارا (Santa Clara) کرد و مدرک لیسانس خود در رشته ی زیست شناسی را از این دانشگاه کسب کرد و در سال ۱۹۹۳ از دانشگاه پزشکی شهر سن دیگو در رشته ی پزشکی فارغ التحصیل شد.خالد حسینی ازدواج کرده و دارای دو فرزند (یک پسر و یک دختر با نام های حارث و فرح) است.

قسمتی از کتاب بادبادک باز
آیا اصلا داستان کسی به پایان خوش می انجامد؟ هر چه باشد، زندگی فیلم هندی نیست که همه چیز به خیرو خوشی تمام شود. افغانها دوست دارند که بگویند زندگی می گذره بی اعتنا به آغاز و پایان، زندگی مثل کاروان پر گرد و خاک کوچ کنندگان آهسته آهسته پیش می رود.
بابا گفت: «فقط یک گناه وجود دارد والسلام. آن هم دزدی ست. هر گناه دیگری هم نوعی دزدی است.» اگر مردی را بکشی، یک زندگی را می دزدی. حق زنش را از داشتن شوهر می دزدی، حق بچه هایش را از داشتن پدر می دزدی. وقتی دروغ می گویی، حق کسی را از دانستن حقیقت می دزدی. وقتی تقلب می کنی، حق را از انصاف می دزدی. می فهمی؟
ناراحت شدن از یک حقیقت بهتر از تسکین یافتن با یک دروغ است.
گفت: خیلی میترسم. گفتم: چرا؟ گفت: چون از ته دل خوشحالم دکتر رسول. اینجور خوشحالی ترسناک است. پرسیدم آخر چرا و او جواب داد: وقتی آدم اینجور خوشحال باشد، سرنوشت آماده است چیزی را از آدم بگیرد.
شناسنامه کتاب بادبادک باز
- نویسنده: خالد حسینی
- ترجمه: مهدی غبرائی
- انتشارات: نیلوفر
- تعداد صفحات: ۳۶۸
- نسخه صوتی:دارد
- نسخه الکترونیکی: دارد
مشخصات کتاب صوتی کتاب بادبادک باز
- گوینده: بهرام ابراهیمی
- مدت: 184 دقیقه
معرفی رمان ربکا اثر دافنه دوموریه










































