رو به تهران که می خوابم خواب گیلان را می بینم
چشمم را می بندم و گرفتاری آن سامان را می بینم
همسرم را در شهر غربت خواب می بینم که بمن می گوید
آخر روزی خواب مرگت را کنار آتش خواهم دید
او می گوید همسایه ما آپارتمان سه طبقه ساخته
در عوض در خانه ی مردم من شاهد دروغ تو هستم
می گوید کلاهت پشم ندارد و مشتگی ات خنده دار است
تنها صدای سُرخوردن کفشِ بخوابت را می بینم
او می گوید میدانم چاقوی زنگاربسته ات سرِ سگ را هم نخواهد بُرید
تنها سائیدنش را روی سنگها می بینم
او می گوید رفتی و درس خواندی و نگفتی چیز بفروشی
تا من هم شاهد چاپیدنت در بازار باشم
به او می گویم آخر ای زن در خواب هم مرا راحت نمیگذاری؟
دلم بهم می خورد وقتی تو لا کتاب را می بینم
می ترسم دیوانه شوم اینطور که شب در خوابم
مثل تو آدم کلّه خراب را می بینم
همه با شوهر خود گل می گویند و گُل می شنوند
من فقط سائیدن (گردوی) ترا می بینم (برای فسنجان)
نشسته ای و برای سر قبرم برنج آرد می کنی
در خانه ی مرده شوی آسیاب دستی ترا می بینم
دلم از غصه مثل آبکشی می شود
وقتی که جوراب پای خود را سوراخ سوراخ می بینم
در طول روز در حیاط خانه ای و بمن نگاهی نداری
بیشتر از تو در کنارم قاب عکست را می بینم
یک روز خانه تکانی داری و یک روز شستن کثافت
خسته ام از بسکه تلاش ترا می بینم
لباس پشمی روستائی من چرکین است و بوی دود می دهد
امّا در گلاب پاش تو گلاب مکّه را می بینم
من با سیلی صورتم را سرخ نگاه می دارم
امّا در عوض تو صفرایت بجوش می آید
روزی صدبار می نشینم و برای عزرائیل نامه می نویسم
چشم انتظارم چه وقت جوابش بدستم می رسد
در خواب گرم هستم که مسافرخانه چی صدایم می کند
بر می خیزم رختخوابم غرق در عرق است
هردم به شیطان لعنت می فرستم و به خود می گویم
پس چه وقت احمدگوراب آبادی نازنینم را خواهم دید؟
من که ماشین ندارم روی برترک موتورچی ها سوار می شوم
آنها میرانند در جاده ی گشت آبادی شکارگوراب را می بینم
از همان راه برمی گردم ودر آبادی کلرم بمنزل دوستم فتاحی می روم
و در داخل ظرف گِلی او روی طاقچه اربادوشاب (شیره میوه جنگلی) را می بینم
فرداهم در هال چوبی خانه برصندلی چوبی می ایستم
و چرا کردن گاوهای دشت را تماشا می کنم
در شبهای مهتابی جلوتر از چارودار ...
بخار نفس قاطران ماسوله را نگاه می کنم
فانوسم را در شب صحرای آبادی قلعه گُل می گردانم
تا در باغ کاهو حلزون و آب دزدک را ببینم
در روزی که برای مردگان خیرات خواهند داد به قبرستان چهارباغ (واقع در فومن) خواهم رفت
و نان و حلوا قسمت خواهم کرد تا صوابی دیده باشم
من که باور نمی کنم اگر عمر وفائی داشت به
آبادی (آغورکله ی) فومن نزد آقاشیخ ترا خواهم رفت
در روزهای آفتابی وقتی برای شُستن حصیر به شهرِبجار محله ی فومن میروند
من معصومه ماهرخ و ممتاز و رباب را خواهم دید
دلم چونان ابرگرفته هوای گریه دارد
و هر دم زیرپایم رودخانه ایست
یعنی می شود هوای کودکی روزی بسرم بزند
و من در سه شنبه بازار فومن آب آلبالو ببینم؟
آیا می شود در قهوه خانه خورشیدی بر صندلی
بر صندلی کوچک چوبی تابستان برف و دوشابِ(معجون برف و شیره میوه جنگلی) شیخ علی را میل کنم؟
بی آنکه اکنون طمع کرده باشی ... یک شکم سیر
از حلوای کُنجدی فومن که باب دل من است بخورم؟
مراسمی چون دعوت از عروس و داماد و شب هفت بچه و مراسم بیرون آمدن دندان بچه و ختنه
آه می شود دوباره آداب عروسی روستائیان را ببینم ...؟
در پشت پنجره نان خشک تهران را سق میزنم (می خورم)
در حالیکه نظاره گر انبوه دودکباب در خیابانم
شیون من که شکرخدا شبها گرسنه می خوابم
پس چگونه است که (در تهران) خواب آشفته ی گیلان را می بینم؟
****
مادرانمان به لهجه ی گیلکی دعا می کنند
و خدا را بهمان لهجه صدا می کنند
زخمهای دستانش را با تجارب
داروی گیاهی دوا می کنند
دشمن را نفرین و دوست را دعا
اینگونه گوشت را از ناخن جدا می کنند
در زیر آسمان ابر دلگرفته اند
گریه هایشان عروسی را عزا می کنند
بخاطر پسر و دختر و مرد خانه ی خود
جان شیرینشان را فدا می کنند
بر سر وصله پاره دوزی که تنهائی می نشینند
قبای مردخانه را کلاه می کنند
همچون آدمهای کوه نشین قحطی دیده
جوراب کهنه ی هفت ساله را بپا می کنند
بگاهی که برای برداشتن آب از چاه خم می شوند
کمر آسمان را می شکنند
در تمام شبهای سرد زمستان
در قصه موش را گربه می کنند
در قصه قدیمی کچلهای روستائی را پادشاه می کنند
وقتی جوانشان جهالت می کند
آنها دختر همسایه را کدخدا و قاضی می کنند
در عرقریزان آفتاب بعدظهر روزدروی برنج
فکر مشهد و ذکر کربلا را دارند
آنگاه که غریبه ای را تنها و بی کس می یابند
بمیرم بیاد امام رضا( ع ) می افتند
هیچ چیز در نزد آنها گُم نمی شود
حق را حق گفته و در مقابل ناحق نگران هستند
وقتی از دست زمانه دلگیرند
بخاطر هیچ چیز بهانه می کنند
دانه های خورده شده برنج را در طبق چوبی
نمیدانم با کدامین چشم پاک می کنند
در مواقعی که هوا نمی بارد نزدیک پاشویه
با دادن دانه به جوجه ها آنها را بلا می کنند
اردک و غازهای محلی را فرا می خوانند
و پس از شمردن یکی یکی به لانه می فرستند
تا وقتی که در جنگل میوه های جنگلی است
با شیره آنها برنج ارزان قیمت را کته می کنند
مادران ما در تمام روزهای زندگی خود
مرگ را به تمسخر گرفته و فنا میکنند
دو پا دارند و دو پای دیگر هم قرض کرده
تا کاستی های خانه را جبران کنند
روزی صدبار می میرند و زنده می شوند
دین خود را اینگونه ادا می کنند
یکطرف غصه آشنا و یکجا دردسر بیگانه
خود را به صدگونه درد مبتلا می کنند
آنگاه که برسر سجاده نماز روی دل بسوی خدا دارند
شیون را نیز دعا می کنند
****
و عالم را آب با خود برده بی آنکه دنیا بداند
اجل وقتی رسیده باشد شناگرپیر هم
در آب غرق خواهد شد بی آنکه بچه قورباغه بداند
****
اگر صادق باشی همه ی دنیا از آن توست
و حتا کشمش نخود برایت مشکل گشاست
هیچگاه سرت در زیر سایه دشمن سبز نمی شود
زیرا گُل درخت افتاده قارچ است
****
زیبا ترین حضوری از عشق در من ای دوست
عشقی که آتشم زد در ماه بهمن ای دوست
راهم زدی و آهم در سینۀ شب افروخت
گم شد ستارۀ من در روز روشن ای دوست
یک دم نمی توانم بی صحبت تو دم زد
افکندی ام چو قمری طوقی به گردن ای دوست
جادوی آفتابی هم خون دختر تاک
پرکن پیاله ام را مردی بیفکن ای دوست
از چلۀ کمان قد کمانی ما
تیری توان نشاندن بر چشم دشمن ای دوست
می رانمت چو مهتاب بر موج آب دیده
دارم در آرزویت دریا به دامن ای دوست
نی پای بند شهرم نی گوشه گیر صحرا
زین بیشتر چه خواهی از جان شیون ای دوست
****
خواهم شدن پاره خطّی تا امتدادم بماند
خطّی که در بی نهایت خود را به خطّی رساند
خطّی که آبش گواراست در جادۀ شوسۀ کار
خطّی که سوز عطش را در کارگرها نشاند
خطّی که دنباله دارست منظومه ای بی مدارست
خطّی که از خود شما را بیرون تواند کشاند
خطّی که چون شهد گلهاست شیرین تر از طعم خرماست
خطّی که چون شعرِ کندو زنبورش از بر تواند
خطّی که نقش آفرین است جغرافیای زمین است
خطّی که همواره خود را از اهل دنیا بداند
خطّی ستیزنده راهی پوینده از تازه خواهی
خطّی که بی انتهاتر از باد صحرا براند
خطّی به گویائی غم پنهان به چشمان خاموش
خطّی به خوانائی خون خطی که خود را بخواند
خطّی که جادوی خاک است سحرِ سحرگاه تاک است
خطّی که از جوش غیرت خون در رگ ما دواند
خطّی که مردم شکار است برنامۀ روزگار است
خطّی که ما را بخواند خطّی که من را براند
خطّی زلال آسمان رنگ پیدا به شفّافی اش سنگ
خطّی که خیل کبوتر در آبی اش پر تکاند
خطّی هوا خورده از صبر آبشخور چشمۀ ابر
خطّی که بذرِ شکر را در غوره زاران فشاند
خطّی به غایت صمیمی چون عاشقان قدیمی
خطّی سزاوار تاریخ چیزی که از من بماند
****
تا به خطی رسم از نقطۀ آغاز دگر
کاهی از کوه نیاید که به جولانگه باد
شده ام ریگ روان را علم افراز دگر
شد گلو گیرِ قفس نغمه ام ای مرغ هوا
به هوایی که شوم طعمۀ شهباز دگر
به تماشای خود از آینه رو گردانم
در نگر همّتم از چشم نظر باز دگر
جز من ای عشق بلند آمده درگاه هنوز
خاکبوس قدمت نیست سرانداز دگر
خالی ام همچو نی از ناله دم گرم تو کو؟
تا به لب آیدم از پردۀ دل راز دگر
جز به جبران زمین گیری خود چرخ نگشت
آسمان دگری خواهم و پرواز دگر
گر موافق خورَدَم زخمه به ساز ملکوت
هم به شور آورمت باز به شهناز دگر
نتراشیده سر آن گونه قلندر شده ام
که به گیلانکده ام خواجۀ شیراز دگر
شیون این مایه که دم می زنی از قول غزل
به ردیفت نرسد قافیه پرداز دگر ...
****
پرنده در قفس تار و پود می خواند
به شاخۀ نخی گل سرود می خواند
سرود دست نجیبی که در مه تصویر
دو بال خسته اش از هم گشود می خواند
شکاف سینه سپارد به بخیۀ سوزن
بنفش و آبی و سرخ و کبود می خواند
به درّه وارۀ شب می زند پل آواز
مرا به خلوت آن سوی رود می خواند
کنون که در رگ من خون کوتوالی نیست
مرا به شوق کدامین صعود می خواند؟
خروس بی محل است این سپیدۀ کاذب
پرنده آه ... چرا دیر و زود می خواند
نه بال پرزدنی نی هوای پروازی
همین کنار من از این حدود می خواند
پرنده خسته تر از من به باغ گلدوزی
دریچه را به فراز و فرود می خواند
شراع زمزمه اش تیره چون پر زاغ است
میان آتش سیگار و دود می خواند
بهار پرده نشین خانه زاد پائیز است
پرنده در قفس تار و پود می خواند
****
دیدگانت خار در دل دارد امّا دیدنی است
زخم غربت دیدگان از چشم صحرا دیدنی است
بی دهن چون غنچه می خندی به روی آفتاب
فصل عطرافشانی باغ تماشا دیدنی است
اشک ما هرگز نمی آید به چشم اهل خاک
گریۀ دریا پسند ماهیان نادیدنی است
پشت مژگان ترِ مهتاب می خواند خروس
بامداد شسته از باران فردا دیدنی است
رنگ نپذیری اگر از طیف بازیگاه نور
دیدنی نادیدنی نادیدنی ها دیدنی است
گونۀ گل آتشین شد چشم گلگشتی نماند
چشم خوش بینی اگر می بود دنیا دیدنی است
آه ... ای خون رهائی در رگ زنجیریان
نعرۀ مستانِ از عشق تو رسوا دیدنی است
از دو سوی پل اگر یک روز روی آور شویم
چشم بندیهای اشک شوق آنجا دیدنی است
جلوه کن ای ماه در ایوان دلهای خراب
هم از این آئینه آن روی دل آرا دیدنی است
آب از تو پرتلاطم خاک از تو پر طنین
از تو هر نقشی که می بندم به رویا دیدنی است
پچ پچی با ساحل خاموش دارد از تو موج
می رسی در مقدمت آشوب دریا دیدنی است
من نه ققنوسم ولی گرد سرت پرواز من
با دو بال آتشین پروانه آسا دیدنی است
جویباری از سرشک آورده ام نازی برم
سرکشی هایت ولی ای سرو بالا دیدنی است
خار حسرت می خورم از چشم خرما رنگ تو
دست ما کوتاه و بر نخل تو خرما دیدنی است
با کسی جز با غمش شیون نمی جوشد دلم
در کنار دیگران تنهائی ما دیدنی است
****
کاش در باران اشکم قد برافرازد برنج
چنگ جنگل شد نسیم آهنگ تا در گوش دشت
چشم انداز افق را نغمه پردازد برنج
در نی شالی اگر آواز بومی بشکند
جیره خوار قریه را در شکوه اندازد برنج
خوشه در پستان حسرت خون ما را شیر کرد
تا که شیرین قصه ای از غصه آغازد برنج
آسمان دشت پُر گرد است از پای نشاط
تا به رهواری که صبر ماست می تازد برنج
گر به کار خصم آید گو که: در رویای سبز
آنقدر ماند که رنگ آشنا بازد برنج
ور به کام دوست گردد گو: به شالیزار سرخ
قطره قطره خون ما را نوش جان سازد برنج
ناز پرورد سرود شاعران شهر نیست
برخود از شعری که «شیون» سر کند نازد برنج
****
تو بر بلندای خاکم اسطوره ای از جنونی
شریان شط شفق را ما قبل تاریخِ خونی
نقشت به دیوار تکرار بر شانه ات سنگ بسیار
آنک پس پشت پندار سقف صدا را ستونی
ای زنده همچون طبیعت پنهان به نُه توی تصویر
در پرده نامت نماند این سان که از خود برونی
از تو نسیمی غزل گفت در سوره های اناالحق
بردارِ این هول نزدیک فریاد دور قرونی
باریکۀ صبر صبحی جاری تر از جوی پرواز
تا از تو نوشد کبوتر همچون شفق لاله گونی
ما را که با درد و داغیم عریان تر از کوچه باغیم
گلمژده ای از ستاره در این شب بد شگونی
از تو زمان در ترنّم از تو زمین پر تبسّم
صورتگر ارغوانی خنیاگر ارغنونی
شایستۀ تو نه مرگ است مرگی زبان بسته خاموش
آری به فتوای تاریخ زآن گونه مردن مصونی
مرگ تو آئینه وارست تکرار تو بی شمارست
تکرار خورشید شیرین در بیشۀ بیستونی
مرگ تو میلاد مرد است در شیهۀ سرخ میدان
چونانکه چون ریشه در برف برگاوری در سکونی
بی توشه در فصل تردید روئیدۀ خشم خویشی
بالا بلندی مقاوم در ورطۀ چند و چونی
بی مرز و خط ناپذیری چون روح پاک پرنده
ما را ببال سحر آه تا ناکجا رهنمونی؟
ستواریت را ستودم با لهجۀ کوهی خویش
زان پیشت از سینه آهی برخیزد از سرنگونی
آتشفشانگونه فریاد تا کی خود از دل برآری
اینک که با خشم خاموش سرمای سخت درونی
بومی تر از مهر و ماهی بر گستراکی که ابری است
آری بلند آسمانا ناید ز تو این زبونی
****
بخوان تا رودباران را زلال آوا کنی آخر
گران خوابان سنگین سایه را دریا کنی آخر
بخوان چیزی به صبح روشن فردا نمانده است ...آی
بخوان تا روشنم از مژدۀ فردا کنی آخر
بخوان از مردمی ها گرچه کام مردمان تلخ است
دهن شیرین مگر از گفتن حلوا کنی آخر
مزن بر سینه سنگ این و آن تا با تو سر دارم
چرا از همچو من دیوانه ای پروا کنی آخر
به ساز برگ می رقصم که پیش از خندۀ خورشید
مرا چون روح شبنم آسمان پیما کنی آخر
منم آن قاصدک پرواز از رویای طفلان دور
که می آید شبی از من حکایت ها کنی آخر
چنین کز بال پروانه سبکتر می دمی در من
چه ترسم آتش از خاکسترم برپا کنی آخر
خروس آواز هول آباد شب قربان فریادت
بخوان تا خواب زشت اندیش را زیبا کنی آخر
به گُلبانگ سفر چون ذرّه دست افشان اگر خیزی
به پای شوق خاکی بر سر دنیا کنی آخر
غزالستان شب تردست می خواهد ز پا منشین
شکار دیگری شاید از آن صحرا کنی آخر
به تیر شعله ای گر جان آرش تاب بنشانی
گذر از چله ی آتش خلیل آسا کنی آخر
بلا گردان چشمت مانده ام کز جمع مشتاقان
مرا گر بخت روی آرد نهان پیدا کنی آخر
قدم بوس تو همچون سایه ام تا کی شود روزی
نگاهی از سرِ شوخی به زیرِ پا کنی آخر
چه جای شکّر شیون؟ بدین شیرین دهانی ها
زبان طوطی از آئینگی گویا کنی آخر
به توکای سرودن گر دهی آواز عاشق را
رها از قالب فرسوده چون نیما کنی آخر
****
که مردان را سر مردانگی بردار شد جنگل
ولایت سوز برقی خرمن خونین دلان افروخت
جهان در پیش چشم خون چکانش تار شد جنگل
ز بس در جلوۀ مهتابش به کام شب پرستان گشت
به شرماب ستاره لاله گون رخسار شد جنگل
به رگباری که آشفته ست خواب همزبانی را
سر آزادگان را سینۀ دیوار شد جنگل
به تخت خاک تاج آفتابش باش ای خورشید
که بردار سرافرازی سری سردار شد جنگل
نهان جوشید در خواب پریشان رفاقت ها
شفق دم با سرود سرخشان بیدار شد جنگل
وطن گو رشک جنت باش از گلهای رنگارنگ
که از خون جوانان دامن کهسار شد جنگل
به چشم انداز مه آلود خون یاران عاشق را
رها در نور همچون گیسوان یار شد جنگل
چو بگشود از رگ ما چشمه ای از خون گیاه نور
به رُستنگاه شب از روشنی سرشار شد جنگل
شب مرگ است و هستی بادبانها را برافرازید
که بندرگاه اخترهای شیرین کار شد جنگل
شفق خونرنگ دامون شعله ور دریا شهاب افشان
به عصیانی چنین توفنده پرچمدار شد جنگل
خوشا جمعیّت صافی دلان در آبی آواز
که صوفی مشربان را کعبۀ دیدار شد جنگل
برنج تلخ ما کاکل چو در خون رفیقان شست
اناالحق گاه منصوران شالیزار شد جنگل
دلی را مرکز اندوه گیلان کرده ام شیون
که بر آن نقطه در سیر و سفر پرگار شد جنگل
****
سروی و باید که ناگزیر بمانی
پای به دامن کشی اسیر بمانی
بر سر یک پا در این مدار مقدّر
حیف که باید که ناگزیر بمانی
زخم عمیقی شیار درد بزرگی
دیر گریزی که در ضمیر بمانی
از تو همین سر کشی خوش است که باری
سرزده از چله همچو تیر بمانی
خاک رقم زد به سرنوشت بلندت
سرو من از ریشگی حقیر بمانی
زهره به چنگ آور ایستاده تر از کوه
تا به شکستی دگر دلیر بمانی
صبر جمیل ستارگان جلیلی
تا به شبی تلخ و دیرمیر بمانی
هر رگ تو ردّ پای خون بهاراست
سبز چنانی که دلپذیر بمانی
جامۀ سبز امید گر فکنی دور
خار ملالی که در کویر بمانی
جلوۀ فردا توراست باغ تماشا
یک دو سه روزی اگر که دیر بمانی
تیغ زبانت به کار دوست نیاید
شیون اگر خامشی پذیر بمانی
****
سفر ترا به سلامت مرا به من بسپار
مرا به لحظه بدرود خویشتن بسپار
غرور شعر مرا پیش پای آتش ریز
به داغگاه دلم حسرت سخن بسپار
مرا که دورترین شاخه ام بهاران را
به خاک فاجعۀ عریان و بی کفن بسپار
سرود تلخ مرا ای صلابت تاریخ!
به ذهن نارس این عصر دلشکن بسپار
شبانه کوچ کن از سرزمین لالائی
مرا به خوابگه سرد یاسمن بسپار
چو عطر پونه به دامان آسمان آویز
مرا به غربت پهناور دمن بسپار
دل مرا که پر از نوحۀ پریشانی ست
به قمریان جدا مانده از چمن بسپار
به کوچه های تهی مانده از ستاره ام هر شام
دوباره مست و غزلخوان و گام زن بسپار
ز خط خاطره ام بگذر ای طلائی رنگ
سفر ترا به سلامت_ مرا به من بسپار
****
تمام عمـر به سـر بـردم آرمـیــدن را
چـو کـرم پـیله قفـس بافتم پریدن را
حیات گفتمش آوخ جوانه سوزم کرد!
درآتـش نفـس آسمـان دمـیـدن را
به باغ خلقت آدم چو سیب حوّایـی
چـه انتظار کشیـدم به تو رسیـدن را
به غنچۀ دهنت دست برد حسرت وحیف
شمیـم شرم تو رخصت نداد چیـدن را
بـه جرم آینه بودن ستارۀ چشمـت
نداده اسـت بـه مـن بخت آرمیـدن را
سپـیده وار شکیبم شمرده دم زدن است
بـه پرسه گاه تنت یک نفس کشیـدن را
تویی که می گذری کوچه دیدنی شده است
هــزار پنجـره ام لحـظه های دیـدن را
پلـنگ دشت تـوام گوشه ای نخواهد داد
بـه بـره هـای خیـال کسـی چـریدن را
****
همیـشه اسم زنی را بهانـه می کردم
تـرا قصیـده اگرنـه ترانه می کردم
بـه کوچه باغ ترنم تو را تو را ای عشق
تـورا خطاب به نامـی زنانه مـی کـردم
غـروب بود و غزل بود و غربت قایق
مـن آن میـانه کنـارت کرانه می کردم
حریف میـکده تعریز می شد اما مـن
بـه باغ چشم تو انگور دانه می کردم!
چه ریخت در جگرم دست غیرت افروزت؟
که سیـل خـون به دل تازیـانه می کــردم
بـه جنـگلی که خیال خدا پریشان بود
هــزار شـاخه تو را آشیـانه مـی کردم
نسیـم بوسه نبود_از پرنـده پرسیدم_
نوازش نفـست را جوانه مـی کـردم
از اینکـه خواستنی تر کنم خیال تو را
همیـشه اسم زنی را بهانه مـی کردم
****
آزاده به ترک خود شتابی دارد
چون ذرّه هوای آفتابی دارد
تنها شدن دریچه بیهوده که نیست
این خانه حسابی و کتابی دارد
****
مرا چون قطره دریا در دلستی
به دریا نسبت دل باطلستی
ترا ساحل اگر کام نهنگ است
مرا کام نهنگان ساحلستی
****
زبان شمشیر دشمن افکنم شد
ز بی باکی کفن پیراهنم شد
چه پنهان دارم احوال دلم را
دهن زخم نمایان تنم شد
****
کمر می بندم از نازک نی خویش
صلایت می زنم با هی هی خویش
بیابان دلم را وسعتی هست
چرا در کعبه می گردی پی خویش
****