شناور سوی ساحل های ناپیدا
دو موج رهگذر بودیم
دو موج همسفر بودیم
گریز ما
نیاز ما
نشیب ما
فراز ما
شتاب شاد ما با هم
تلاش پاک ما توام
چه جنبش ها که ما را بود روی پرده دریا
شبی درگردبادی تند روی قله خیزاب
رها شد او ز آغوشم
جدا ماندم ز دامانش
گسست و ریخت مروارید بی پیوندمان بر آب
از آن پس در پی همزاد ناپیدا
بر این دریای بی خورشید
که روزی شب چراغش بود و می تابید
به هر ره می روم نالان به هر سو می دوم تنها
****
بردار سر ز خاک
ای نازنین نهال
بر بازوان من بنه آن ساقهای تُرد
در گردنم بپیچ
بر پیکرم بتاب
بالا بگیر و بر شو در بام نیمروز
پُر کن به جامِ سبز
می از خونِ آفتاب
باشد به روزگاری از عهدِ ما نه دور
بینم به سایبانِ تو خورشیدِ باده را
بینم به پایکوبی مستانه و سرود
انبوهِ خستگانِ غم از دل نهاده را
****
در زیر تاق این شب دل مرده ، نغمه ای
جز تلخ مویه نیست
نه نه دگر در آ ی دلا ویز شب شکاف
آهنگ و زنگ آن جرس راه پویه نیست
ای دور مانده چه تنهایی !
وقتی تمام عاطفه هایت را
یک جا به یک نفس
نابود می کنند
تا می روی خبر بگیری از گل یک شمع
می بینی ای دل غافل
ان شمع های ، پر گرفته همه دود می کنند
****
در گذرگاهى چنين باريك
در شبى اين گونه دل افسرده و تاريك
كز هزاران غنچه ی لب بسته ى اميد
جز گل يخ، هيچ گل در برف و در سرما نمى رويد.
با گريز ابرِخشم آهنگ
سينه ام را باز خواهم كرد
همره بال پرستوها
عطر پنهان مانده ى انديشه هايم را
باز در پرواز خواهم كرد.
****
گوشم فرودگاه صداهای بی صداست
باور نمی کنی!!
اما من پچ پچِ غمینِ
تصاویرِ عشق را
محبوس و چارمیخ
به دیوار، سال ها
پیوسته باز می شنوم
در درونِ شب...
****
ای عطر ریخته
عطر گریخته
دل عطردان خالی و پرانتظار توست
غم یادگار توست
****
در کوچه، همچنان
جنگ بزرگ باد و مباد است
بحث بلندِ بود و نبود است
بر بوم سرخْ فام خیابان
گل گل، آتش و دود است
در باغ های سادهٔ سهراب
در دره های پر مه و مهتاب و برگ و باد
رشد بهار نیمه تمام است
****
ملال ابرها و آسمان بسته و اتاق سرد
تمام روزهای ماه را
فسرده می نماید و خراب می کند
و من به یادت ای دیار روشنی کنار این دریچه ها
دلم هوای آفتاب می کند...
****
باور نمی کند دل من مرگ خویش را
نه نه.. من این یقین را
باور نمی کنم
تا همدم من است نفس های زندگی
من با خیال مرگ،
دمی سر نمی کنم
****
در بهار پر گل این بوستان
دست من تک ساقه پاییز ماند
برگهای خشک عشقی سوخته
بر فراز شاخه ها آویز ماند
گرچه دیگر آسمان ها تیره است
شب ز دامان افق سر می کشد
باز با پرواز مرغان بهار
آرزویی در دلم پر می کشد
می فریبد دل به افسون ها مرا
می سراید بر من این آواز ها
بال دارد بال دارد مرغ عشق
باز خواهد کرد او پروازها
****
دستم گرفتند
چشمم گشودند
راهم نمودند
آموزگاران
آرام راندند
ناکام رفتند
بی نام خفتند
آن نامداران
****
با شعله ات ای امید دلبسته منم
بیدار نگهدار تن خسته منم
در چشم شب سیاه می سوزم و باز
آن شمع به راه صبح بنشسته منم
****
صبح شسته رفته بود و جاده
دره های نیم خفته را
روی دوش می کشید
تا بلند آبی افق
ابرها گشوده بادبان
پشت سر نهاده آشیان کوه
پر کشان
مقصد گریزشان جزیره ی پریده رنگ ماه
بحر
فرش نیل تاب
با لبی نهان و پیچ پیچی به جان
مرغ ها به جانش اوفتاده در چرا
سبزِ سبز
خاک و آسمان
ضربه ی تبر شنیده می شد از نهفت بیشه زار
باد
گاهواره بسته بر کبوده ها
می دوید خوش خوشک سبک ز روی شاخه ها
آن زمان که آفتاب
تیغ می کشید
تا کلاه برق پوش قله را به سوی دره کج کند
من شکوه این سپیده را
با سرود نامت ای ستوده می شکافتم
روی واژه های شبنم شبانه
می شتافتم
****
در خاطرم ولی
شمعی چراغداری خود را
در راه سرخ صبحدم آغاز می کند
اینجا سرای بسته خاموشی ست
اما
در من پرنده ای ست که آزادی تو را
یکریز در ترانه اش آواز می کند
پاییز قلب هاست
اما دلم به حوصله مندی درین هوا
پروردن بهار دگر ساز می کند
با شمع و با پرنده و با عطر نوبهار
حبسم به یک قفس
ای جان آفتابی عشق ای سپید فام
دست بلند تو
کی تیغ می کشد
کی در به بستگان غمت باز می کند؟
****
در کف من طلسم سیـاهی است
یادگـاری است از روز باران
ریشـه ای از درختی است وحشی
ریـشه عشق تلخ و تبـاهی است
دوست دارم طلسم سیـاهم
****
باور نمی کند دل من مرگ خویش را
نه نه من این یقین را
باور نمی کنم
در من چه وعده هاست
در من چه هجرهاست
در من چه دست ها به دعا مانده روز و شب
اینها چه می شود ؟
****
به من گفتی که دل دریا کن ای دوست
همه دریا از آن ما کن ای دوست
دلم دریا شد و دادم به دستت
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست
كنار چشمه ای بودیم در خواب
تو با جامی ربودی ماه از آب
چو نوشیدیم از آن جام گوارا
تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب
تن بیشه پر از مهتابه امشب
پلنگ کوه ها در خوابه امشب
به هر شاخی دلی سامان گرفته
دل من در بَرَم بی تابه امشب
****
شما ای قله های سرکش خاموش
که پیشانی به تندرهای سهم انگیز می سایید
که بر ایوان شب دارید چشم انداز رویایی
که سیمین پایه های روز زرین را به روی شانه می کوبید
که ابر آتشین را در پناه خویش می گیرید
غرور و سربلندی هم شما را باد
امدیم را برافرازید
چو پرچم ها که از باد سحرگاهان به سر دارید
غرورم را نگه دارید
به سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید.
****
به من گفتی که دل دریا کن ای دوست
همه دریا از آن ما کن ای دوست
دلم دریا شد و دادم به دستت
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست
کنار چشمه ای بودیم در خواب
تو با جامی ربودی ماه از آب
چو نوشیدیم از آن جام گوارا
تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب
تن بیشه پر از مهتابه امشب
پلنگ کوه ها در خوابه امشب
به هر شاخی دلی سامون گرفته
دل من در تنم بیتابه امشب
****
شناور سوی ساحل های ناپیدا
دو موج رهگذر بودیم
دو موج همسفر بودیم
گریز ما
نیاز ما
نشیب ما
فراز ما
شتاب شاد ما با هم
تلاش پک ما توام
چه جنبش ها که ما را بود روی پرده دریا
شبی در گردبادی تند روی قله خیزاب
رها شد او ز آغوشم
جدا ماندم ز دامانش
گسست و ریخت مروارید بی پیوند مان بر آب
از آن پس در پی همزاد ناپیدا
بر این دریای بی خورشید
که روزی شب چراغش بود و می تابید
به هر ره می دوم نالان به هر سو می دوم تنها
****
قطره قطره
مردن
و شب جمع را به سحر آوردن
روشنانه زیستن
خاموشانه مردن
مردن با لبخند
و پایان بخشیدن
به دود تردیدی تاریخی
بودن یا نبودن
****
ای عشق تو بانوی سیه فام منی
زیبای خموش عمر و ایام منی
دیری است در این باغ که گلبانگت نیست
ای مرغ غمین که بر سر بام منی
شیرینی و شور بزم جانها بودی
اینک چو شراب تلخ در جام منی
گر خوی تو با رمیدگی همراه است
کی رام منی آهوک آرام منی ؟
یک شمع چو قامتت نمی افروزند
اما تو همان ستاره شام منی
گر ننگ به نام عشق کردند چه باک
بدنام بدانی تو و خوشنام منی
هرچند که ناکام گذشتیم ز هم
چون طعم طرب هنوز در کام منی
آغاز تو بودی ام خوشا آن آغاز
شادا به تو چون غم که سرانجام منی
چون چهره تو هنوز در تاریکی است
ای عشق تو بانوی سیه فام منی
****
پاییز برگریز گریزان ز ماه و سال
بر سینه سپیده دم تو نوار خون آویختند
با صبحگاه سرد تو فریاد گرم دوست آمیختند
پاییز میوه سحری رنگ سخت وکال
واریز قصر اب تو در شامگاه سرخ
نقش امیدهای به آتش نشسته است
دم سردی نسیم تتو در باغ های لخت
فرمان مرگ بر تن برگ شکسته است
دروازه ها گشودی و تابوت های گل
از شهر ما گریخت
عطر هزار ساله امید های ما
بارنگ سرخ خون
بر خاک خشک ریخت
فردای برف ریز
پاییز
هنگام رویش گل یخ از کنار سنگ
ای ننگ ای درنگ
قندیل های یخ را
چه کسی ذوب می کند ؟
وین جام های می را چه کسی آورد به زنگ ؟
پاییز
ای آسمان رقص کلاغان خشک بال
گل خانه شکسته در شاخه های فقر
دراین شب سیاه که غم بسته راه دید
کو خوشه ستاره ؟
کو ابر پاره پاره ؟
کو کهکشان سنگ فرش تا مشرق امید ؟
وقتی سوار هست و همآورد گرد هست
برپهنه نبرد سمندر دلاوران
چوگان فتح را
امید برد هست
آویزهای غمزده برگهای خیس
وی روزهای گس
چون شد که بوسه هست و لب بوسه خواه نیست ؟
چون شد که دست هست و کس نیست دسترس ؟
در سرزمین ما
بیهوده نیست بلبل آشفته را نوا
در هیچ باغ مگر باغ ما سیاه
یک سرخ گل نمی شکفد با چنین صفا
یک سرگشت نیست چنین تیره و تباه
در جویبار اگرچه می دود الماس های تر
و آواز خویش را
می خواند پر سوزتر شبگیر رهگذر
لیکن در این زمان
بی مرد مانده ای پاییز
ای بیوه عزیز غم انگیز مهربان
****