داستان های هزار و یک شب / شب نهم : حمّال و دختران
به گزارش سرویس جامعه پایگاه خبری تحلیلی ساعدنیوز، یکی از متون ادبی چندملیتی که زنان در آن حضوری روشن و فعال دارند، کتاب هزار و یک شب است. قهرمان قصّههای این کتاب، زنی با تدبیر و هوشیار است که با نقل قصّههایی هوشمندانه، پادشاهی خودکامه و مستبد را به خودآگاهی میرساند. روند قصهگویی شهرزاد در کتاب هزار و یک شب نشان میدهد که او، کاملاً هوشمندانه و آگاهانه برای نجات جان خواهر خود و دیگر دختران سرزمینش تلاش میکرده است.
** این داستان زیرمجموعه داستان حمّال و دختران می باشد.
آنچه در شب هشتم گذشت....
شهرزاد قصه گو که تا امشب از دست شهریار شاه خونریز نجات پیدا کرده بود در شب هفتم داستان شیرین شاهزاده جادو شده و ماهیان قسمت دوم را برای شهریار خواند و داستان را نصفه گذاشت تا شبی دیگر جان خود را نجات دهد در ابین داستان که زنب به همسرش خیانت می کند و شاه که جوان مقبولی بود این ماجرا را از کنیزان خود می شنود با نقشه ای به دنبال زن خود می افتد تا بداند جریان چیست که به حیله زن پی می برد و مرد خائن را زخمی می کند شاه در لباس مرد خائن در می آید برای کمک به جوان و ... . برای خواندن آخرین بخش از داستان های ماهیگیر و عفریت همراه این مطلب از ساهدنیوز باشید:
شب نهم
داستان که به اینجا رسید شهرزاد سپیده دم را نزدیک دید و لب از کلام فروچید و چون شب نهم در رسید گفت ای پادشاه آورده اند که ...
زن افسونگر همین که کمی از آب دریاچه را برداشت و افسونی نامفهوم بر آن خواند، ماهیان سر برداشتند و فوراً به صورت انسان درآمدند. هم چنین جادو از مردم شهر برداشته شد و شهر با بازارهای آن حرکت و حیات یافت و آبادی گرفت و در آن همه به کار و حرفه و پیشۀ خود پرداختند. کوه ها نیز به صورت پیشین درآمدند و چهار جزیره شدند. زن افسونکار پس از آن فوراً نزد پادشاه برگشت و هم چنان گمان میبرد که او همان مرد خیانت کار است.
بنابراین به او گفت: « ای من دست مهربانت را پیش بیاور تا آن را ببوسم.» شاه گفت: «جلوتر بیا.» زن به او نزدیک شد و شاه شمشیر برکشیده بر سینه او فرود آورد که از پشت وی بیرون آمد. آنگاه به ضربه ای دیگر او را دو نیمه کرد. بعد از آنجا بازگشت و جوان جادو شده را دید که در انتظار او ایستاده بود.
سلامت او را به وی شادباش گفت و جوان دست او را بوسید و از او سپاسگزاری کرد. شاه به شهزاده جوان گفت: «در شهر و کشور خود میمانی یا با من می آیی؟» جوان گفت: «ای پادشاه زمان، میدانی مسافت میان شما و شهرتان چه قدر است؟» شاه گفت: «یک روز و نیمی.» در این موقع جوان به شاه گفت: «ای پادشاه اگر خوابی بیدار شو که فاصله میان تو و شهر تو برای فرد تیزرو، یک سال تمام است و اینکه تو یک روز و نیم آمدی به این جهت بود که شهر جادو شده بود. اما اکنون بدان که حتی یکدم از تو جدا نخواهم شد.»
شاه از سخن او خوشحال شد و گفت: «شکر خدا که تو را به نزد من آورد، و تو پسر من هستی زیرا در تمام عمر خویش از فرزند بی بهره مانده ام.» آنگاه هر دو یکدیگر را در آغوش گرفتند و بسیار شادمان شدند. سپس رفتند تا به قصر رسیدند. شاه جوان که اکنون حالت نخستین خویش بازیافته بود به دولتمردان خود گفت که قصد سفر حج دارد، پس هر چه را که مورد نیاز بود تدارک دید آنگاه او و پادشاه رهسپار شدند و دل پادشاه برای شهر و کشورش می تپید چرا که یک سال از آنجا دورافتاده بود. شاه جوان با پنجاه غلام و پیشکش های بسیار روانه سفر شد و آنها یک سال تمام شبانه روز در سفر بودند تا به شهر پادشاه رسیدند. وزیر و افراد سپاه که از بازگشت شاه امید بریده بودند به پیشباز آمدند.
لشکریان به استقبال او پیش آمدند و در برابرش زمین بوسیدند و تندرستی او را شادباش و سپاس گفتند. شاه وارد شد و بر تخت نشست و روبه وزیر کرد و تمامی ماجرای جوان را برایش تعریف کرد وزیر با شنیدن سرگذشت جوان سلامت او را به او تبریک گفت. پس از آنکه کارها بر روال عادی قرار گرفت، شاه به بسیاری از مردم بخشش و دهش فراوان کرد. و به وزیر گفت: «ماهیگیری که ماهیان را آورده بود نزد من بیاور.» وزیر کسی را به دنبال ماهیگیری که مایه نجات اهالی آن شهر شده بود فرستاد. وقتی ماهیگیر به حضور پادشاه رسید، شاه به او جامه های گرانبها پیشکش داد و از حال و وضع او و اینکه فرزندی دارد یا نه جویا شد.
ماهیگیر گفت که یک پسر و دو دختر دارد پس شاه یکی از دختران او را به همسری خود و دیگری را به همسری جوان درآورد. پسر او را به سمت خزانه دار نزد خود نگهداشت. آنگاه وزیر را به پادشاهی به کشور شاه جـــوان فرستاد و خلعتهای بسیار برای امیران و سرکردگان آن کشور با او همراه کرد. وزیر دستهای او را ببوسید و رهسپار سفر شد و شاه و جوان در آنجا ماندگار شدند. اما ماهیگیر ثروتمندترین فرد کشور در زمانه خود شد و دخترانش زن پادشاه شدند تا مرگشان در رسید و این داستان عجیب تر از سرگذشت مرد باربر نیست....
حمال و دختران
چنین حکایت کنند که در شهر بغداد مردی باربر و بی سر و همسر روزی از روزها در بازار پشت به سبد خود داده ایستاده بود که ناگهان زنی چادرِ حریرِ موصلی زربفت با کناره های زرنشان بر سر به نزد او آمد زن روبند از رخ برگرفت و از زیر روبند، دو چشم سیاه با مژگان های بلند پدیدار شد و او در زیبایی بی همتا بود زن با صدایی دلنشین به حمال گفت: «سبد بردار و در پی من بیا.» حمال بی آنکه چیزی را که به چشم می دید باور کند، سبد برداشت و در پی او رفت تا آنگاه که بر در خانه ای ایستاد و در زد. مردی ترسا در بگشود و زن یک دینار به او داد و مقداری زیتون از او گرفت و در سبد نهاد و گفت: «اینها را بردار و در پی من بیا.»
باربر گفت: «عجب فرخنده روزی باشد امروز» و سبد را برداشت و به دنبال او برفت. زن بر در مغازه میوه فروشی ایستاد و از آنجا سیب ،شامی، گلابی عثمانی، هلوى عمانی، یاسمن حلبی، نیلوفر دمشق، خیار جلگه نیل، لیموی مصری، ترنج سلطانی، موردِ ریحانی، گل حنا، شقایق نعمانی و بنفشه و گل انار و نسرین بستانی خرید و آن را در سبد حمال نهاد و گفت بیاور. حمال آن را به دوش کشید و در پی او می رفت تا به مغازه قصابی رسید و به قصاب گفت: «ده رطل گوشت برایم بِبُر.» قـصـاب گوشت ببرید و زن آن را در برگ موز پیچید و در سبد نهاد و گفت: «ای باربر اینها را بیاور.»
حمال آن را به دوش گرفت و به دنبالش رفت. از آنجا پا به مغازه آجیل فروشی نهاد و همه گونه آجیل خرید و به حمال گفت بردار و پشت سرم بیا حمال سبد برداشت و در پی او رفت تا به شیرینی فروشی رسید و نخست سینی ای خرید و آن را از هر گونه شیرینی که در آنجا پیدا می شد: نان قندی، ،پشمک ، نقل های معطر، باقلوا، آب نبات های لیمویی و عسلی دست پیچ و لقمهٔ قاضی انباشت و سینی را در سبد باربر گذاشت.
حمال گفت: «اگر می دانستم قاطری با خود می آوردم که اینها را با خود ببرد.» زن لبخندی زد و به مغازهٔ عطاری رفت و از آنجا ده گونه عرق گیاهان: گلاب بهار نارنج، بیدمشک و غیره و مقداری شکر و عطر گل سرخ، کُندر، عود، عنبر و مشک بخرید و شمع اسکندریه نیز گرفت و همه را در سبد نهاده گفت: «سبد را بردار و پشت سر من بیا.» حمال سبد را به دوش کشید و در پی او رفت تا به خانه زیبایی رسیدند که سرسرایی وسیع، ساختمانی بلند، باشکوه و چهارگوش داشت و دری دو لنگه از چوب آبنوس با صفحه هایی اندوده به طلای سرخ بر آن نصب شده بود.پ
دختر دم در ایستاد و به آرامی در زد. ناگهان دو لنگه در گشوده شد و چشم حمال به آن که در را گشوده بود افتاد و دید دختری است خوش قدو بالا در اوج حسن و جمال، پیشانی ای چون درخشش هلال و چشمانی به سان غزال، ابروانی چونان هلال ماه شعبان، گونه هایی مانند شقایق نعمان، دهانی به کوچکی خاتم سلیمان و رخساره ای همچون ماه تابان، و کمرش در میان جامه چون نویسنده در جوف نامه پنهان.
چشم حمال که بر جمال دختر افتاد، عقل از سرش پرید و نزدیک بود سبد از سرش فروافتد. پس گفت: «عجب فرخنده روزی باشد امروز.» دختر دربان به دختر پیشکار و حمال گفت: «خوش آمدید.» و آنها وارد خانه شدند و رفتند تا به تالار وسیع زیبایی رسیدند که دارای آویزه ها، پرده ها، سکوها و پوشش های زیبا و گنجینه هایی با روپوش حریر بود و در وسط تالار تختی از مرمر قرار داشت که دُرّ و گوهر در آن نشانده بودند، و بر آن روکشی از اطلس سرخ افکنده و دختری در آنجا نشسته بود با چشمان بابلی و قد و بالای راست چون الف با رخساره ای که خورشید تابان را شرمگین می کرد چون ستاره ای درخشان یا حکمت مُجسم عَرَبان چنان که شاعر در زیبایی او گوید:
آنکه رخسار تو با شاخهٔ نورس سنجید / ناروا گفت و از آن عاشق مسکین رنجید
شاخه زیباست چو بر تن بُوَدَش جامه برگ / وه که بی جامه تو زیباتری از سیم سپید
دختر سوم از فراز تخت برخاست چند قدمی برداشت تا به میانه تالار نزد خواهران خود رسید و گفت: «چرا ایستاده اید؟ بار از روی سر این باربر بیچاره بردارید.» دختر پیشکار از جلو و دختر دربان پشت سر او پیش آمدند و با کمک دختر سوم بار از سر حمال پایین آوردند و سبد را خالی کردند و همه چیز را سر جای خود نهادند. آنگاه دو دینار به حمال داده به او گفتند: «ای حمال برو که خوش آمدی!» حمال دختران را به نگاهی بنگریست و زیبایی و رعنایی آنها را که مانند و نظیر نداشت از نظر گذرانید و دید چیزی کم ندارند جز آنکه مردی با آنها نیست.
سپس نگاهی به نوشیدنی ها و میوه ها و عطریات و سوختنی های خوشبو و چیزهای دیگر انداخت و از شدت خیرگی و اعجاب بر جای ماند و پابه پا کرد. دختر سوم به او گفت: «چرا نمی روی؟ مگر مُزد کم «داده ایم؟» و روبه خواهرش کرد و گفت: «یک دینار دیگر به او بده.» باربر گفت: «به خدا قسم ای سروران من مزد من نصف این است و من از کمی مزد نیست که ایستاده ام بلکه دل مشغول این راز هستم که چرا شما تنهایید و مردی نزد شما نیست و هیچ همدم مردی ندارید؟ و شما خوب میدانید که گلدسته روی چهارستون می ایستد و شما ستون چهارمی ندارید و شادمانی و لذت زنان تنها هنگامی به کمال می رسد که مردی با آنها باشد چنان که شاعر گوید:
نزد خود دارم زیاران من چهار / بربط و قانون و چنگ، آنگاه تار
و شما فقط سه تن هستید و چهار می را کم دارید و آن مردی خردمند کاردان جا افتاده و راز پوش است.»
دختران پاسخ د دادند: «ما دختریم و بیم داریم که راز خود با کسی بگوییم که راز نگهدار نباشد و شاعران در این مورد گفتاری دارند:
راز خود از دیگران پوشیده دار / تا کسی آن را نسازد آشکار»
حمال به شنیدن سخنان دختران گفت: «به جان شما قسم که من مردی عاقل و امین ام که کتاب بسیار و کتاب تاریخ بی شمار خوانده ام که همۀ آنها زیبایی را آشکار و زشتی را پنهان می کنند و به گفتهٔ شاعر رفتار می کنند که گوید:
راز خود پنهان مدار از بخردان / چون که پوشیده است نزد رازدان
راز نزد من چنان بسته دری است / بی کلید و سر به مُهر اندر نهان»
دختران چون شعر و سخنوری حمال بشنیدند، به او گفتند: «خوب میدانی که ما در اینجا هزینه بسیار کرده ایم، چیزی داری که در ازای این همه مال به ما بدهی؟ زیرا تو را به هم نشینی نخواهیم گرفت مگر مبلغی در ازای هزینه ما بپردازی. زیرا این تویی که دوست داری با ما همنشین شوی و همدم ما باشی و به روی زیبا و نمکین ما نگاه کنی.» زن میزبان گفت: «عشق بی مال نیرزد به جُوی.» و دختر دربان گفت: «گر هیچ تو را نیست برو با آن هیچ.»
دخترپیشکار گفت: «ای خواهر بیا او را معاف کنیم، به خدا او روز ما را خراب نخواهد کرد و کسی به بردباری و خوش صحبتی او نخواهیم یافت، من هزینۀ او را به گردن می گیرم.» حمال خوشحال شد و گفت: «به خدا اگر به خاطر گل روی تو نبود هرگز این معامله را قبول نمی کردم دختران به او گفتند: «بنشین که قدمت بر سر و چشم ما.»
دختر پیشکار از جا برخاست و کمر پذیرایی به میان بست، و به چیدن شیشه های باده، صاف کردن شراب های سبک و خوشخوار و بردن آنها به کنار حوض آب پرداخت. هر چیز موردنیازی را به آنجا برد، سپس شراب خوشخوار آورد و او و خواهرانش نشستند. حمال در میان آن جمع بنشست و گمان می کرد این همه را به خواب می بیند.
آنگاه دختر پیشکار شیشه ای شراب خوشخوار آورد و جام اول و دوم و سوم را پر کرد و خود نوشید و سپس آن را پر کرد و به دست خواهرانش داد و در آخر جامی به حمال داد. حمال جام از دست او گرفت و این شعر را خواند:
بنوش باده که از غم تو را رها سازد / به یک دو جرعه همه درد تو دوا سازد
و سپس این بیت را :
باده بی چنگ و دف و ساز منوش / که ز شادی ببرد از سر هوش
و پس از خواندن شعر دست آنها را بوسید و با آنها نوشید، سپس نزد دختر میزبان رفت و گفت: «سرور من من یکی از غلامان و بندگان توام. و این شعر
را خواند:
تو را همچو من بنده ای بر در است / که از جود و احسان تو شاکر است
دختر میزبان گفت: بنوش که نوشت باد و گوارای وجودت.»
حمال جام بگرفت دست او را بوسید و این گفته شاعر را ترنم کرد:
دادمش جامی از آن کهنه سبو / سرخ و افروخته همچون رخ او
بوسه بر او زدم و او خندید / گفت این می تو بنوشی ز چه رو؟
گفتمش خون دل من در اوست / اشک خونین و غم آکنده بر او
دختر میزبان نیز جام برگرفت و نوشید و نزد خواهران خود آمد و اندک زمانی بعد همه رقصیدند و خواندند و عود سوزاندند و حمال در جمع آنها بود که ناگهان باده خِرَدشان به بازی گرفت و چون مستی شراب بر آنها چیره شد دختران خود را به نوبت در حوض افکند و به آب بازی پرداختند
داستان که به اینجا رسید شهرزاد سپیده دم را نزدیک دید و لب از کلام فروچید....
در شب دهم خواهید خواند...
در شب دهم این داستان، شهرزاد قصه گو داستان ادامه داستان حمّال و دختران را حکایت خواهد کرد ......
با ما همراه باشید.