به گزارش سرویس جامعه ساعد نیوز، حکایتی زیبا و شنیدنی از سلطان محمود و مرد مسگر را می شنوید.
خلاصه داستان:
گویند، مرد مسگری شبی در خواب، مخزن آبی دید که بر روی آن سوراخهایی نصب شده و از آنها قطرات آب جاری بود. مرد مسگر پرسید: این سوراخها چیست؟ گفتند: سوراخهای ارزاق خلائق است. گفت: سوراخ رزق من کدام است؟ نشان دادند. سوراخی دید که آب از آن بسیار اندک و قطرهقطره میچکید. مرد مسگر که چنین دید، سراسیمه از خواب پرید و از آن به بعد در موقع کار پیوسته میگفت: «بکوب بکوب همان است که دیدی!» یعنی هرچه تلاش کنی، رزقت همان است که مقدّر است.
اتفاقاً حاکم شبها با لباس درویشی در شهر گردش میکرد تا از حال و روز مردم شهر مطّلع گردد و چون آن شب گذار حاکم به دکّان مرد مسگر افتاد و زمزمه او را شنید، وارد دکّانش شد و سر صحبت با او را باز کرد و از حال و روزش پرسید. مرد مسگر گفت: زندگیام به سختی میگذرد و وضعیت خوبی ندارم. حاکم پرسید: اینکه هنگام کار زمزمه میکنی، چه معنی میدهد؟ مرد مسگر داستان خوابی را که دیده بود، مفصلاً شرح داد و گفت: از آن شب به بعد، متوجه شدهام که حرص زیاد زدن بیفایده است و وضع زندگیام از این بهتر نخواهد شد. حاکم پس از آن که با مرد مسگر ساعتی گفتگو کرد و از او خداحافظی کرد و رفت و با خود گفت: باید کاری کنم که این مرد از این همه رنج و زحمت خلاصی یابد.
روز بعد، حاکم دستور داد مرغ چاقی را پخته و شکمش را پر از سکه و طلا کردند و با دیس چلویی به دکان مرد مسگر بردند و به او دادند. مرد مسگر چون مطمئن شد که غذا مال اوست، به پستو رفت و پس از شستن دست روی خود، خواست که مشغول خوردن شود که با خود گفت: من تا به حال کمتر از اینگونه غذاها را خوردهام، پس بهتر است آن را برای تاجری که به تازگی وارد شهر شده ببرم و بدینسبب با او آشنا شوم. شاید آشنایی با او باعث گشایش در کسبوکارم گردد. در پی این تصمیم، مرد مسگر ظرف غذا را برداشت و یکراست به خانه مرد بازرگان رفت و پس از معرفی خود، ظرف غذا را به او داد و گفت، فردا برای گرفتن ظرف خدمت میرسم. بازرگان از او تشکر کرد و غذا را گرفت و پس از رفتن مرد مسگر مشغول خوردن شد که ناگهان متوجه سکههای طلا شده، آنها را برداشت و در کیسهای پنهان کرد و برای همیشه از آن شهر رفت. روز بعد، مرد مسگر برای گرفتن ظرف غذا به خانه مرد بازرگان رفت و دانست که بازرگان از شهر رفته است. بسیار ناراحت شد و با افسردگی به سر کار خود برگشت و مشغول کار شد و باز در ضمن کار، همان آهنگ را زمزمه میکرد.
شب بعد، دوباره حاکم با لباس درویشی به بازار آمد و به سراغ مرد مسگر رفت و با تعجب بسیار دید که مرد مسگر باز هم همان آهنگ را زمزمه میکند.
حاکم پیش رفت و به مرد مسگر سلام داد و گفت: دیشب دیدم که ظرف غذایی برایت آورده بودند، آن را نوش جان کردی؟
مرد مسگر گفت: غذا را برای آشنایی بیشتر با تاجری به خانه او بردم و به او دادم و به امید آن که با او دوست شوم و از این طریق کسب و کارم رونق بیشتری بگیرد، اما از بخت بد، روز بعد که برای گرفتن ظرف غذا به خانه مرد تاجر رفتم، همسایگانش گفتند بازرگان گفته است که برای همیشه از این شهر میروم زیرا چنان سودی بردهام که میتوانم تا آخر عمر در آسایش و رفاه به سر برم.
حاکم که چنین شنید، دانست که آنچه مقدر باشد، به آدمی میرسد و کسی قدرت تغییردادن آن را ندارد.
آنچه نصیب است نه کم میدهند
ور نستانی به ستم میدهند
پس حاکم رو به مرد مسگر کرد و گفت: حالا که چنین است بکوب بکوب همان است که دیدی.