درباره کتاب اتاق شماره ۶
اتاق شماره ۶ داستانی کوتاه اثر آنتوان چخوف است که اولین بار سال ۱۹۸۲ در یکی از نشریات کشور روسیه منتشر شد. چخوف در این داستان فضای یک بیمارستان روانی را ترسیم کرده است. در اتاق شماره ی ۶ این تیمارستان ۵ بیمار حضور دارند و پزشکی به نام آندری یفیمیچ مسئول رسیدگی به آن هاست. چخوف حالات روانی هر ۵ نفر را برای خواننده توصیف می کند و سعی می کند گفت وگوهایی را شکل دهد.
بیماری به نام ایوان دمیتریچ گروموف سوژه ی اصلی این ماجراست. او مردی است که قبلاً مأمور دادگاه بوده و الان این توهم را دارد که بدون اینکه گناهی مرتکب شده باشد دنبالش هستند و قصد دستگیری اش را دارند. داستان با ورود یک پزشک جدید به بیمارستان شکل تازه ای به خود می گیرد، او مشکوک شده است که خود پزشک نیز ممکن است سلامت روانی اش را از دست داده باشد.
اتاق شماره ۶ داستان کوتاهی است که در سراسر جهان طرفداران زیادی دارد و بارها و بارها در قالب یک اثر مستقل یا در مجموعه آثار چخوف ترجمه و منتشرشده است.
خلاصه داستان اتاق شماره ۶
اتاق شمارة ۶ ” داستان تلخ زندگی بیمارانی است در بخش روانی یک بیمارستان، که در میانشان جوان اندیشمندی دچار توهم و عذاب های روحی به سر می برد. دکتر معالج او «آندره راگین» در یکی از ملاقات هایش پی می برد که بیمار جوانش تنها فرد عاقلیست که در سراسر آن شهر می توان با او به گفتگو نشست. دیدارهای مکرر آنها و بحث پیرامون مقولات مهم فلسفی ـ اجتماعی باعث می شود تا دکتر راگین را هم یک دیوانه بشمارند و با توطئه و دسیسه به سکونت در همان اتاق وادارند.
موضوع مهم و عمیق این اثر آنتون پاولویچ چخوف ـ به طور نمادین ـ پرداختن و تصویرِ زوال و انحطاط روحی و اجتماعی در زندگی سرزمین روسیه در واپسین سالهای قرن نوزدهم است. داستان اتاق شماره ۶ اینگونه اتفاق می افتد که :
در یکی از اتاق های بیمارستان – که وضع مناسبی ندارد و مخصوص دیوانگان است – پنج نفر هستند . مویسیکاتنها دیوانه ای است که می تواند به راحتی از بیمارستان خارج شود.یکی دیگر از این دیوانگان ،"ایوان دمیتری گروموفاست .او پیش از این، دادستان استان داری بود. یک روز هنگامی که از کوچه ای می گذشت دو زندانی را دید که به زنجیر کشیده شده اند.این موضوع او را به این اندیشه واداشت که مبادا او را نیز به اشتباه به زندان بیفکنند.او به مرحله ای رسید که به همه شک داشت تا این که روزی بخاری سازان را با مأموران آگاهی اشتباه گرفت. دیوانه وار از خانه بیرون زد و به دویدن پرداخت. حالت شگفت او مردم را دچار تردید کرد تا این که وی را گرفتند و به خانه بردند. دکتر "آندره یفی میچ "را صدا زدند .دکتر آمد و ایوان را به بیمارستان و اتاق شماره ی شش فرستاد .
دکتر آندره یفی میچ در جوانی به علوم دینی بسیار علاقه مند بود؛ ولی به دلیل مخالفت پدرش، در رشته ی پزشکی تحصیل کرد .یکی از دوستانش میخاییل بود که هر چند گاه یک بار نزد وی می آمد و به گپ زدن می پرداختند.روزی دکتر آندره هنگامی که برای تهیه کفش برای مویسیکا نزد "نیکیتا" ی دربان رفته بود ، ناگهان ایوان دمیتری را دید. ایوان رفتاری خشونت آمیز داشت ولی بعد از لحظاتی با هم گرم گفت و گو شدند .از آن پس ، هر روز دکتر پیش ایوان می رفت و مشغول صحبت می شدند .
دکتر "خابوتوف"– که تازه به آن بیمارستان آمده بود – یک روز حرف های رد و بدل شده بین آندره و ایوان را شنید. شگفت زده شد و رفت .آندره از هنگام دیدارش با ایوان، خود را در محیطی رمزآلود و اسرار آمیز احساس می کرد .
در ماه اوت او را به استان داری فراخواندند و به بهانه ی تعمیر داروخانه از او پرسش های کردند تا ببینند آندره یفی میچ از حالت طبیعی خارج شده یا نه.وقتی دکتر از این امر آگاه شد، خشمگینانه آن جا را ترک کرد و به منزل رفت .در همین هنگام میخاییل نزدش آمد و از وی خواست که با هم به مسافرت بروند.دکتر ابتدا مخالفت کرد ولی سرانجام ستعفایش را اعلام کرد و با هم به مسکو قدم گذاشتند .
میخاییل در نظر آندره اخلاق خوبی داشت؛ ولی پر حرف و قمار باز بود .او پول هایش را در قمار باخت و از آندره پول گرفت .سپس به شهر خود بازگشتند .آندره که اندوخته ای نداشت کم کم فقیر شد . میخاییل و دکتر خابوتوف از وی خواستند که برای بهبودش به بیمارستان برود .آندره خشمگینانه آن ها را از خانه اش بیرون انداخت .پس از رفتن آن ها از کارش پشیمان شد .برای پوزش خواهی نزد میخاییل رفت.با هم صحبت کردند و در پایان ،آندره پذیرفت که برای درمان به بیمارستان برود .
چندی بعد خابوتوف به آن جا آمد و به بهانه ای او را به بیمارستان برد و در اتاق شماره ی شش بستری کرد.دکتر آندره نخست واکنشی نشان نداد؛ ولی هنگامی که خواست از آن جا بیرون برود با مخالفت سرسختانه ی"نیکیتا"ی نگهبان رو به رو شد .دکتر با سخنی ناسزا گونه از وی خواست که مانعش نشود؛ اما نیکیتا رفتاری دیگر بروز داد .به داخل رفت و دکتر آندره را تا می خورد،زیر مشت و لگد گرفت.
دکتر آندره پس از این حادثه دیگر نه صحبت می کرد و نه غذا می خورد تا این که در اثر سکته ی مغزی جان سپرد .
درباره نویسنده کتاب اتاق شماره ۶
آنتون پاولوویچ چِخوف (زادهٔ ۲۹ ژانویهٔ ۱۸۶۰ در تاگانروگ – درگذشتهٔ ۱۵ ژوئیهٔ ۱۹۰۴) پزشک، داستان نویس، طنزنویس و نمایش نامه نویس برجستهٔروس است هر چند چخوف زندگی کوتاهی داشت و همین زندگی کوتاه همراه با بیماری بود اما بیش از ۷۰۰ اثر ادبی آفرید.[۲] او را مهم ترین داستان کوتاه نویس برمی شمارند و در زمینهٔ نمایش نامه نویسی نیز آثار برجسته ای از خود به جا گذاشته است.
آنتون پاولوویچ چِخوف (Anton Chekov) نویسنده ی روس متولد 29 ژانویه 1860 در روسیه است. او در خانواده ای مذهبی به دنیا آمد. پدر چخوف که در راس این خاندان قرار داشت فردی به شدت خشک و مذهبی بود تا حدی که فرزندانش را تنبیه بدنی می کرد. او پسرانش را مجبور می کرد که هر یکشنبه همراهش به کلیسا بروند.
آنتوان در نیمه ی سال 1880 در رشته ی پزشکی تحصیلاتش را آغار کرد، این سال همان سالی بود که نخستین نوشته او به چاپ رسید. اولین نوشته ی چخوف به گفته ی خودش متنی 15 خطی بود که در نشریه دراگون فلای منتشر شد. این نوشته در واقع داستان کوتاهی به نام نامه ی ستپان ولادمیریچ اِن، به همسایه ی دانشمندش دکتر فردریخ است. چخوف در سال 1884 از دانشگاه مسکو در رشته ی پزشکی فارغ التحصیل شد و در همان سال جهت طبابت به اطراف مسکو رفت. با وجود اینکه چخوف بعد از فارغ التحصیلی از رشته ی پزشکی به عنوان یک نویسنده و داستان نویس مشغول به کار شد، اما علم پزشکی او سبب شد که نقش پزشک در داستان هایش یک نقش تکرار شونده باشد.
آنتوان چخوف از اوایل سن 24 سالگی، نخستین نشانه های بیماری سل یعنی سرفه های خلط دار را در خود مشاهده کرد. چخوف در 16 ژوئن سال 1904 همراه با همسرش برای درمان به کشور آلمان رفت. اما این سفر برای او مفید نبود و بیماری مهلک او را بهبود نبخشید. آنتوان چخوف، نویسنده ی شهیر روسی در ساعات اولیه روز 15 ژانویه سال 1904 در نبرد با بیماری سل، جان خود را باخت. همسرش اولگا کنیپر لحظه ی مرگ آنتوان را به این شکل توصیف می کند: «دکتر او را آرام کرد. سرنگی برداشت و کامفور تزریق کرد؛ و بعد دستور شامپاین داد. آنتون یک گیلاس پر برداشت. مزه مزه کرد و لبخندی به من زد و گفت «خیلی وقت است شامپاین نخورده ام.» آن را لاجرعه سرکشید. به آرامی به طرف چپ دراز کشید و من فقط توانستم به سویش بدوم و رویش خم شوم و صدایش کنم. اما او دیگر نفس نمی کشید. مانند کودکی آرام به خواب رفته بود.»
قسمتی از کتاب اتاق شماره ۶
آه، چرا انسان زندگی جاودان ندارد؟ این همه شیارها و کانون های مغز به چه درد می خورند، قوه ی بینایی، گفتار، احساس، نبوغ به چه درد می خورند اگر قرار است همگی بروند زیر خاک و در نهایت به همراه پوسته ی زمین سرد بشوند و بعد میلیون ها سال بدون معنا و بدون هدف همراه زمین دور خورشید بچرخند؟ برای سرد شدن و چرخیدن که هیچ لازم نیست انسان را با این عقل والا و تقریبا الهی از نیستی آورد و بعد، انگار برای ریشخند کردنش، دوباره او را به گل تبدیل کرد.
لعنت به این زندگی! از همه تلخ تر و ناراحت کننده تر این است که در آخر این زندگی به خاطر رنج ها هیچ پاداشی نصیب آدم نمی شود، بر خلاف اپرا هیچ صحنه های باشکوه پایانی نیست بلکه فقط مرگ است.
جامعه به هیچ چیز والا علاقه و کشش ندارد و گرفتار زندگی بی معنا و پیش پاافتاده ای است که سعی می کند با زور، با دورویی و فسادی زننده به آن تنوعی ببخشد؛
مردمی که حرفه شان با رنج و بدبختی دیگران راتباط دارد، مثل قضات، ماموران پلیس و دکترها با گذشت زمان در اثر عادت چنان آبدیده می شوند که اگر خودشان هم دلشان بخواهد، نمی توانند با ارباب رجوعشان رفتار غیررسمی داشته باشند؛ از این نظر هیچ فرقی با دهقانی ندارند که در حیاط پشتی گوسفند و گوساله سر می بُرد و اصلا متوجه خون نمی شوند. در رفتار رسمی و فاقد احساس هم برای محروم کردن یک انسان بی گناه از کلیه حقوق اجتماعی و محکوم کردنش به اعمال شاقه، قاضی فقط به یک چیز احتیاج دارد: زمان. فقط زمانی برای رعایت بعضی تشریفات که بابت آنها به قاضی مواجب می دهند، و بعد همه چیز تمام است.
اصلا فکر کردن به عدالت هم مسخره است وقتی جامعه هر خشونتی را یک ضرورت عاقلانه و هدفدار می شمرد و هر رحم و شفقتی، مثلا حکم تبرئه، به غلیان احساس نارضایتی و انتقام جویی منجر می شود.
تعالیمی که مبلّغ بی اعتنایی به ثروت و رفاه باشد، مبلّغ خوار شمردن رنج و مرگ، اصلا برای اکثریت قریب به اتفاق آدم ها قابل درک نیست، چون این اکثریت نه با ثروت آشناست نه با رفاه. خوار شمردن رنج و مرگ هم برای آنها در حکم خوار شمردن خود زندگی است، چون تمام وجود انسان از احساساتی تشکیل شده مانند گرسنگی، سرما، رنجش، محرومیت و ترس هاملت وار از مرگ. تمام زندگی در همین احساس هاست: آنها ممکن است بر آدم سنگینی کنند، می توان از آنها نفرت داشت، ولی نمی شود خوار شمردشان. بله، به این ترتیب تکرار می کنم: تعالیم ریاضت طلبان هرگز نمی تواند آینده ای داشته باشد، در عوض، همان طور که می بینید، از اول قرن تا امروز چیزهایی که در حال پیشرفت هستند مبارزه است و حساسیت در برابر درد و توانایی پاسخ دادن به عوامل تحریک کننده.
عقل تنها منبع موجود برای لذت بردن است. ولی چشم و گوش ما در این دور و بر نشانه ای از عقل نمی بیند و نمی شنود، یعنی ما از لذت محرومیم. البته کتاب داریم، ولی این اصلا جای مصاحبت و گفت وگوی رو در رو را نمی گیرد. اگر اجازه بفرمایید تشبیه ضعیفی بکنم، می شود گفت کتاب ها مثل نت هستند، در حالی که گفت و گو مثل آواز است.
شناسنامه کتاب اتاق شماره ۶
نویسنده: آنتوان چخوف
مترجم: آبتین گلکار
ناشر: هرمس
تعداد صفحات: 92