خفتم به دامن غم جانسوز خویشتن
تا وارهم ز تیرگی روز خویشتن
آن ناله که سردی جان اورد به بار
وان شعله که نیست سب افروز خویشتن
آن غنچه ام که نسوخته بر شاخسار عمر
دل بسته ام به طبع غم اندوز خویشتن
چون چنگ سرفکنده ام از نغمه های درد
خو کرده ام به مویه ی پر سوز خویشتن
آن قصه گوی، مرغ گرفتار خسته ام
کز تاب غم شدم سخن آموز خویشتن
میجوشد از درون دلم چشمه های رنج
مستم ز تلخ باده ی لب دوز خویشتن
فردای عمر قصه ی ناخوانده ی پری است
در ماتم ز حسرت دیروز خویشتن
****
ای دم تو گرم
آمدی که بر تنم کنی
آن حریر نرم
با تو هر نفس بهار
می دمد به پیکرم
آمدی خوش آمدی بیا
با تو می شود بهار باورم
باد رقص کرد گرد نارون
سربسر پر از جوانه شد
باغ خنده کرد و گل دمید
نارون بهار را نشانه شد
****
بهار آمد، گل آمد
نسرین و سنبل آمد
گل های سرخ و زیبا
در باغ خانه ی ما
چشم ها را باز کردند
با خنده ناز کردند
بنفشه دسته دسته
کنار جو نشسته
در روز آفتابی
در آسمان آبی
پرنده ی خوش آوراز
پر زد و کرد پرواز
بهار آمد، گل آمد
نسرین و سنبل آمد
****
ابر سیاه ابر سفید
رو آسمان پرده کشید
باران دانه دانه
ریخت روی حوض خانه
نشست رو برگ گل ها
رو غنچه های زیبا
رو بوته های گندم
رو خانه های مردم
برگ درخت را تر کرد
از شاخه ها گذر کرد
باران دانه دانه
آمد رو بام خانه
****
آی بادبادک!
آی جغجغه!
آی فرفره!
بازیچه دارم، بچه ها،
آی بچه های کوچه ها!
بازیچه های رنگ رنگ،
ارزان و زیبا و قشنگ!
آمد دوباره پیرمرد
آن پیرمرد دُوره گرد.
با آن نگاه مهربان،
آن پیرمرد خوش زَبان
گوید برای بچه ها
حرفی از آن بازیچه ها:
آی جغجغه، فریاد کن!
این بچه ها را شاد کن
آی فرفره، چَرخی بِزَن!
رقصی بکن در دست من!
آی بادبادک،
پرواز کن، بالا برو!
آزاد و بی پروا بَرو!
****
خانه ای ساخته ام
از مقوای سفید
دارد آن پنجره ای
تا بتابد خورشید
همه دیوار اتاق
رنگ شادان دارد
جای آتشدانی
به زمستان دارد
بستری هست تمیز
که توان خفت بر آن
چمنی هست و گلی
جویباری است روان
کاغذی خانۀ من
حرف فردای من است
روشنی باید مهر
هر کجا جای من است
خانه باید آباد
خانه باید روشن
خانه باید آزاد
تا بود خانه ی من
****