این سان که شعله خیز بوَد ناله های من
پُر آتش است سینهٔ درد آشنای من
گر دل نشین بوَد سخنانم شگفت نیست
هر دم بلند می شود از دل صدای من
آن راز سر به مُهر که داغ دل من است
من دانم و دل من و داند خدای من
دعوت مکن زمانه به جاه و حشم مرا
هرگز بر استخوان ننشیند همای من
مشاطهٔ روان من اندیشهٔ نکوست
دل بی غبار آینهٔ قدنمای من
دایم بزرگ و پاک چو روح فرشته باش
ای آرزو ز توست همین التجای من
«بارق» ز فیض ذوق تکاپو به کوی دوست
برگ گل است آبله در زیر پای من
****
بوَد روشنی بخش روشنگران
به هستی دهد تاب بالندگی
به بـالندگی جنبش بی کران
دلم منبع نور و تابندگی است
تب و تابم انگیزهٔ زندگی است
بدان سان که روشن بُدی قرن ها
دل و دیدهٔ موبد موبدان
چـو آذرگشسپان شرقِ کهن
ز آتش فروزان بلخ جوان
دلم روشن از تاب اندیشه ای است
که چون شعله خیزد ز جان سخن
بدان سان که مرغان آذرنهاد
برآرند از نای آتش به جان
نوای شررخیزِ جان آفرین
اَبَر جنگلِ شعلهٔ جاودان
بر آورده ام روزگاری دراز
ز نای سـخن نالهٔ آتشین
بدان سان که نیروی رزمندگی
بجوشد چو خون در رگ زندگی
به هر موج هستی دهد جان نو
به هر جان نو سوز بالندگی
سخن را به رگ های جان سال ها
دمیدم بـسی خون ایمان نو
بدان سان که غوغای آزادگان
بریزد ز بن بارهٔ بندگی
چو فریاد شیـرافکن زاوُلی
اَبَر مردِ میدانِ تازندگی
برآورده ام من به میدان شعر
چکاچاک تیغ زبان دری
ولیکن شنیدم ز بی باوری
که خورشیـدِ روشنگر افسرده است
چه مایه به بی باوری زیسته ست
که گوید: نوا در نی ام مرده است
مگر تا جهان است و شعر است و من
نخواهد صدا در گلویم شـکست
****
این سان که شعله خیز بوَد ناله های من
پُر آتش است سینهٔ درد آشنای من
گر دل نشین بوَد سخنانم شگفت نیست
هر دم بلند می شود از دل صدای من
آن راز سر به مُهر که داغ دل من است
من دانم و دل من و داند خدای من
دعوت مکن زمانه به جاه و حشم مرا
هرگز بر استخوان ننشیند همای من
مشاطهٔ روان من اندیشهٔ نکوست
دل بی غبار آینهٔ قدنمای من
دایم بزرگ و پاک چو روح فرشته باش
ای آرزو ز توست همین التجای من
«بارق» ز فیض ذوق تکاپو به کوی دوست
برگ گل است آبله در زیر پای من
****
رنگ و بوی بهار زیبایم
باش! تا چشم خلق بگشایم
شور مستیِّ خویش بنمایم
عشق، هنگامهٔ جهان من است
کار، پروردگار هستی من
آرزو، جلوه گاه جان من است
شعر، آیینه دار مستی من
صبح فردا که نورِ چشمِ جهان
زندگی را پُر آفتاب کند
باز گردد جهان دوباره جوان
همه جا را پُر انقلاب کند
هرچه بینی در آن، مرا بینی
اثر عشق و آرزوی مرا
پیشتاز زمان مرا بینی
ذوق پُر شورِ جست و جوی مرا
خیره سوزد چراغ مه به فضا
پیش خورشیدِ زندگانیِ من
گرم و پُر شور و آرزو افزا:
قلب من، عشق من، جوانی من
****
سال هاست که بیرون جهی ز دل،
هنگامه ساز و گرم
پُر سوز و آتشین
شب ها به گاه تیرگی مرگبار غم
از گیر و دار دهر،
وز دست رنج ها،
درپیچ و تاب موج سبک سیرِ آهِ من،
زی آسمان به سوز تمنا شدی بلند
پُر درد و شعله خیز،
تند و شررفزای
لیکن نسوخت پردهٔ پندار گرمی ات
برقی نزد شراره ات اندر نگاه من
نی سوختی سپهر
نی کاخ قدرتش
نی رخنه کرده ای به دل پاسبان او
تا چند و تا کجا؟
در بند آن و این:
محبوس وهم و ترس
گرفتار مهر و کین؟
ای ناله!
یا خموش و یا آسمان بسوز!
تا باز گردد آن سوی این پرده راه من.
در آن بلندجای
از قدسیان عرش
وز محرمان بزم حقیقت کنم سؤال
کای آن که رسته اید ز غوغای مهر وکین
آن جا چرا چنان؟
این جا چرا چنین؟
****
من خداوندگار فردایم
رنگ و بوی بهار زیبایم
باش! تا چشم خلق بگشایم
شور مستیِّ خویش بنمایم
عشق، هنگامهٔ جهان من است
کار، پروردگار هستی من
آرزو، جلوه گاه جان من است
شعر، آیینه دار مستی من
صبح فردا که نورِ چشمِ جهان
زندگی را پُر آفتاب کند
باز گردد جهان دوباره جوان
همه جا را پُر انقلاب کند
هرچه بینی در آن، مرا بینی
اثر عشق و آرزوی مرا
پیشتاز زمان مرا بینی
ذوق پُر شورِ جست و جوی مرا
خیره سوزد چراغ مه به فضا
پیش خورشیدِ زندگانیِ من
گرم و پُر شور و آرزو افزا:
قلب من، عشق من، جوانی من
****