به گزارش پایگاه خبری-تحلیلی ساعد نیوز به نقل از کافه تاریخ، دوازده ساله بودم و دوره دبستان را میگذراندم که این خبر در فامیل پیچید که فرح کاندیدا شده که به همسری شاه درآید. چند سالی بود که شاه از ملکه ثریا جدا شده بود و آنطور که بعهدها فهمیدم اشرف در این جدایی نقش مهمی بازی کرده بود. بخصوص که ثریا بچهدار نشده بود و از طرفی به خانواده سلطنتی و خواهر و برادرهای شاه اعتنایی نداشت. او خون بختیاری در رگهایش بود و تفرعن خانی داشت به اضافه تربیت فرنگی که به او روحیه مخصوص داده بود و شاه هم نتوانسته بود دست از زن بازیهایش بردارد و بالاخره کار به طلاق و جدایی رسیده بود و بعد از این جدایی در همه ایران مسأله زن گرفتن شاه و اینکه چه کسی بعنوان ملکه به دربار خواهد رفت مطرح بود. آن وقتها صحبت دختر علا بود وصحبت دختر فلاح و بعضی نامهای دیگر و رجال قوم هم هر کدام که دختری در خانه داشتند تمهیداتی به خرج میدادند که شاید همای بخت روی بام خانه آنها بنشیند. اما تقدیر چیز دیگری میخواست و در سفر شاه به فرانسه دوشیزه فرح دیبا که در آن موقع در پاریس درس آرشیتکت میخواند، به وسیله اردشیر زاهدی و شهناز و با تمهید مقدماتی به شاه معرفی و مورد پسند قرار گرفت و طبعاً افراد فامیل و مخصوصاً مادر بزرگم اولین کسانی بودند که خبر این ازدواج به گوششان رسید والبته همه خوشحال شدند. بخصوص که فکر میشد دوشیزه فرح فرزند و فرزندانی از شاه ببار خواهد آورد، که اگر پسر باشد به سلطنت خواهد رسید، و خانواده ما دارای موقعیت ممتاز و دائمی خواهند شد.
به هر تقدیر، زمانی که شاه فقید با دوشیزه فرح، یعنی دختر خاله مادر من، ازدواج کرد، همانطور که قبلاً گفتم، نزد پدر بزرگ و مادربزرگ خود که خاله فرح بود زندگی میکردم و یکی دو سال که از ازدواج آنها گذشت پای من هم که نوجوانی بودم و خصوصیات اخلاقی خودم را داشتم به دربار باز شد و مخصوصاً تابستانها که شاه و شهبانو به قصر تابستانیشان در نوشهر میرفتند یکی از کسانی را که حتماً با خود میبردند من بودم. در حقیقت من تنها خویشاوند مادری فرح بودم که در جمع یاران نزدیک خانواده سلطنتی بودم، آقای رضا قطبی پسر دایی شهبانو هم از افراد نزدیک بود ولی او بیشتر به وظایفی که در تلویزیون به او سپرده بودند میپرداخت، اگر چه ظاهراً سمت مدیر کل بازرسی دربار را هم داشت. به هر حال برای من نوجوان این سفرها لذت زیادی در برداشت.
در کاخ نوشهر همه جور وسیله تفریح بود و من که قبلاً دیدار شاه برایم یک رؤیا بود اینک در کنار او خود را به آب دریا میزدم. با او رو در رو و بی رودربایستی حرف میزدم و او سر به سرم میگذاشت و شوخی میکرد و من با او قایق سوار میشدم و با سایر بچههای هم سن و سال خود که معمولاًبرادرزادهها وخواهر زادههای شاه بودند، بازی میکردم و ایام تعطیلات را با خوشی و بازیگوشی سپری میکردیم. در یکی دو سال اول خودم را در محیط تازه بیگانه احساس میکردم، اما با گذشت زمان و افزایش این سفرها و مهمانیها که در تهران برپا میشد حال و هوای محیط خصوصی دربار به دستم آمد. البته وقتی از محیط خصوصی دربار نام میبرم نباید این سوءتفاهم پیش بیاید که در محیط خصوصی عموماً و یا لزوماً کارهای ناشایست و خلاف اخلاق صورت میگرفت. این را باید در نظر داشت که شاه و همسرش نیز مثل هر آدم دیگری دارای یک زندگی و گذران شخصی بودند، مثل همه آدمهای دیگر که وقتی از سر کار روزانه و انجام وظایف و مسئولیتهایشان فارغ میشوند به زندگی شخصی و محیط خانوادگی بر میگردند و فارغ از گرفتاریها و مشکلات اوقات را در کنار دوستان شخصی و زن و فرزندو افراد فامیل میگذرانند. شاه و شهبانو هم چنین بودند و هر کدام برای خودشان دوستانی داشتند و سرگرمیها و تفننهایی مورد علاقهشان بود که در وقت فراغت و پایان کار روزانه یا ایام تعطیلات به آن میپرداختند. در آن زمان دیگر آن صورتک رسمی و تشریفاتی از چهرهشان برداشته میشد و در محیط خصوصی دیگر حاجب و دربانی هم نبود و البته تنها افراد برگزیده و نزدیک میتوانستند در این حلقه وارد شوند.
تماس من با دربار
برگردیم به فضای خصوصی و گذران غیر رسمی دربار و شاه و شهبانو که چگونه و با چه کیفیت و با چه کسانی میگذشت و نیز چگونگی ارتباط خود من با این گذران و فضا. پیوند و رفت و آمد من به دربار، که از همان آغاز ازدواج شاه و فرح و به مناسبت رابطه خویشاوندی با فرح ایجاد شد، اساساً به دو دوره تقسیم میشود:
یکی دوره نوجوانی، یعنی تا سن شانزده سالگی که در ایران درس میخواندم، و یا دوره تحصیل در خارج، که معمولاً تابستانها به ایران میآمدم و در هر دوی این ایام و سالها میشود گفت تعطیلاتم را در کنار خانواده سلطنتی، در هر کجا که بودند، میگذراندم. دوره دوم موقعی است که من درسم را در امریکا تمام کرده و به ایران بازگشته بودم و همانطور که گفتم ابتدا کار دانشگاهی داشتم و بعد به کار تجارت و داد و ستد و به طور کلی کار آزاد مشغول شدم. بین این دو دوره طبعاً به لحاظ موقعیت سنی خود من تفاوت بسیار است.
در دوران نوجوانی من در عوالم خودم بودم و در همین ایام بود که با هم سن و سالهای خودم بیشتردمخور بودم و از همین ایام بود که روابط دوستی و خصوصی با علی پسر شاهپور علیرضا و نیز آزاده دختر اشرف پیدا کردم. همانطور که اشاره کردم علی به علت شایعات مربوط به مرگ پدرش رفتار و کرداری متمایز از سایر جوانهای خانواده سلطنتی داشت. علی اوایل به طرف مواد مخدر رفت که به قول معروف خودش را تسکین بدهد. ولی روحیه سرکش او با آرامشی که او فکر میکرد از راه استعمال مواد مخدر به دست میآورد جور در نمیآمد و سرانجام اعتیاد را ترک کرد و رفته رفته به طرف مذهب کشیده شد. وضع او هم طوری بودکه با وجودی که از کردار و رفتار او دلخوشی نداشتند نمیتوانستند نادیدهاش بیگرند. علی فوقالعاده مورد توجه ملکه مادر بود و خود من در ایامی که به لطف خدا روابطمان صمیمانه شده بود چند بار به اتفاق به دیدن ملکه مادر یعنی مادربزرگ علی رفتیم و هر بار ملکه مادر او را در بغل میگرفت و به یاد علیرضا اشک میریخت و این علی بالاخره سر به شورش برداشت و با پسر سرلشکر حجت و دختر پروفسور عدل به کوه زدند که ماجرایش را به اختصار نوشتم.
علاوه بر علی در ایام نوجوانی با آزاده دختر اشرف هم روابط دوستی داشتم. آزاده و شهریار خواهر و برادری بودند که ثمره ازدواج اشرف با احمد شفیق مصری بود و این احمد شفیق بعد از جدایی از اشرف در ایران ماند و به کار بانکداری پرداخت. پسرش شهریار هم افسر نیروی دریایی بود و فرماندهی ناوگان هورکرافت را به عهده داشت. آزاده هم نزد مادرش زندگی و هر دو آنها رفتار و فکرشان با سایر جوانان سلطنتی فرق میکرد، به طوری که وقتی قرار شد بچههای شمس و اشرف و فاطمه، که شوهرانشان از خانواده پهلوی نبودند، برای خودشان نام فامیل انتخاب کنند، شهرام پسر بزرگ اشرف که پسر علی قوام، یعنی اولین شوهر و فرزند قوامالملک شیرازی بود، اسم پدرش را برای فامیل رد کرد و فامیل پهلوینیا گرفت. اما آزاده و شهریار هر دو نفر ترجیح دادند که اسم فامیل پدرشان را انتخاب کنند و به همین علت هم شهریار، شهریار شفیق شد و آزاده هم، آزاده شفیق. البته به فرزندان شاهدختها پیشوند والاگهر داده بودند و فرزندان دیگر که از خود خانواده پهلوی بودند همگی والاحضرت به شمار میرفتند. منظورم این است که از همین انتخاب نام فامیل دانسته شود که روحیه علی و آزاده با سایر جوانهای فامیل فرق میکرد. به هر حال این دو نفر به لحاظ تمایزی که داشتند در نظر من آدمهای دیگری بودند و انگیزه دوستی من با آنها هم به همین علت بود و این آزاده حتی ماجرای ازدواجش هم با سایرین فرق میکرد و سرانجام یک مرد معمولی را به همسری انتخاب کرد. وقتی که او ازدواج کرد من در امریکا بودم و زمانی که برگشتم دیدم که او به خانه بخت رفته است. ماجرای ازدواج او هم بدین ترتیب بود که اشرف یک دکوراتور فرانسوی به اسم «توتو» استخدام کرده بود که کاخ اختصاصی او را در سعدآباد تجدید دکور و تعمیر کند و جوانی هم به اسم فرشاد وحید با این فرانسوی کار میکرد که کارش نقاشی ساختمان بود. در جریان رفت و آمدهای فرشاد وحید به کاخ اشرف بین آزاده و او تعلق خاطری پیدا میشود و سرانجام با هم ازدواج میکنند. اما بعد اشرف و حتی سایر اعضاء خانواده سلطنتی، که از این ازدواج ناراضی بودند، آزاده و شوهرش را مورد غضب قرار دادند و مدتها طرد بودند تا سرانجام کسانی وساطت کردند و بالاخره پس از جدایی آزاده و شوهرش دوران قهر و غضب به سر آمد و او به نزد مادرش بازگشت. به هر حال وقتی که تابستانها به نوشهر میرفتیم اوقات من بیشتر با علی و آزاده میگذشت. اما نکته مهم که باید بگویم روابط مخصوصی است که من با شاه پیدا کردم. البته من فامیل فرح بودم و به وسیله او بود که در جمع فامیل و حلقه خصوصی زندگی آنها درآمده بودم، اما از همان ابتدا من سر سازگاری با اطرافیان فرح نداشتم. مثلاً من با رضا قطبی که پسر دایی مادرم هم بود رابطه چندانی نداشتم و اساساً از او به دلایلی که شرح خواهم داد خوشم نمیآمد. در اینجا همین اندازه بگویم که قطبی آدم متکبری بود ومخصوصاً وقتی که پدر بزرگ من، یعنی مرحوم جواد دریابیگی، فوت کرد و رضا قطبی با وجودی که مرحوم دریابیگی او را بزرگ کرده بود و تقریباً حق پدری نسبت به او داشت در مراسم مرگ و ختم او حاضر نشد، خیلی به من ناگوار آمد، و پس از آن دیگر محلی به او نمیگذاشتم. همینطور بود رابطه من با بیشتر دوستان نزدیک فرح. و ظاهراً شاه هم که باطناً اطرافیان فرح را دوست نمیداشت، متوجه این نکته شده بود که رفتار و کردار من طور دیگری است و زیاد با فرح و دوستانش جوشش ندارم این بود که شاه به من توجه مخصوص داشت. در گردشهای خصوصیاش وقتی که تنها در کنار دریا قدم میزد مرا با خود میبرد. البته در آن عوالم جوانی من، حرف سیاسی نمیزد اما با من شوخی میکرد و به قول معروف سر به سر من میگذاشت و بیشتر هم درباره روحیه مذهبی من حرف میزد و از این حرفها. در همین ایام بود که من در عالم نوجوانی و با مشاهده رفتار خودمانی شاه به خودم اجازه میدادم که به شاه حرفهائی بزنم که بزرگترها جرأت گفتن آن را نداشتند. و شاید همین صراحت لهجه من بود که شاه را خوش میآمد. بدین ترتیب دوره نوجوانی من در ایام تعطیلات و هر فرصت دیگری که پیش میآمد در دربار میگذشت و از نزدیک با فضا و اتفاقاتی که در آنجا روی میداد آشنا میشدم.
دوره دوم
زمانی که تحصیلات من در امریکا تمام شد و به ایران بازگشتم رابطه من با دربار ادامه داشت. البته این ر ابطه به یک معنی هیچ وقت قطع نشده بود. چون در موقع تحصیل در امریکا نیز معمولاً تابستانها به ایران میآمدم و باز هم برنامه سفر به نوشهر ادامه داشت. اما هنگام بازگشت من دیگراز عوالم جوانی و نوجوانی دور شده بودم. به خصوص که در بازگشت از امریکا ازدواج هم کرده بودم و اینک مرد خانواده به شمار میرفتم. خود این ازدواج من داستانی دارد که حتی شاه هم در آن دخالت کرد و در حقیقت دخالت او سهم بزرگی در این ازدواج داشت که شرح میدهم:
در سال 1968 که دانشجو بودم، به اقتضای جوانی، و چنانکه افتد و دانی، دلبسته یکی از همدورههایم در دانشکده شدم. این دختر که امروز همسر مهربان و مادر دو فرزندم میباشد چینیالاصل بود. در یک کلام هر دو دلبسته و به شدت عاشق هم شدیم و طبیعی بود که هدف اصلی ما ازدواج و تشکیل خانواده بود. این هدف با مخالفت خانواده، مخصوصاً پدرم، روبرو شد. پدرم در آن موقع سفیر ایران در دفتر اروپایی سازمان ملل بود و از همانجا مرتب تلفن میکرد و نامه مینوشت و به این و آن متوسل میشد که جلو این ازدواج را بگیرد و طبعاً سر و صدا در کل فامیل پیچید و راستش کمتر کسی بود که با این ازدواج موافق باشد. همه آنها روی چینی بودن دختر مورد علاقه من تأکید داشتند و او را مناسب نمیدانستند و میگفتند او یک چینی است و به همین علت هم او را کمونیست میدانستند و در نتیجه هرگونه رابطهای با یک کمونیست را نادرست و خطرناک میدانستند، به خصوص پدرم که هنوز امیدوار بود من به عنوان دیپلمات وارد وزارت خارجه بشوم، و میدانست که همسر خارجی داشتن از نظر مقررات مانع از انجام وظیفه در سمتهای بالای دیپلماتیک است.
بالاخره در فصل زمستان که شاه طبق معمول سنواتی برای گذراندن تعطیلات زمستانی به سن موریتس رفته بود، در همان زمان مادر من هم، به سن موریتس رفته بود تا چندی با دختر خالهاش فرح بگذراند. در یکی از همین روزها در سر میز غذا شاه به مادرم میگوید که شنیدهام احمد میخواهد با یک دختر چینی ازدواج کند و شما نمیگذارید؟ مادرم گفته بود بله! همینطور است و پدرش هم بیشتر از همه مخالف است. آنوقت شاه گفته بود که گوشی را بردار و به انصاری بگو! (منظور پدرم بود) چرا نمیبایست احمد با دختری که دوست دارد ازدواج کند. این چه مانعی دارد و من اجازه میدهم. در این موقع دکتر ایادی که حضور داشت میگوید: آخر قربان ما برای احمد برنامه داریم چرا میخواهید این برنامه خراب شود، به خصوص که دختر مورد علاقه او اهل چین است و چینیها همهشان توسریخور هستند. شاه در جواب با تعرض میگوید: خود تو توسری خور هستی! دختر تحصیل کردهای است و بعد فرح دنباله حرف را میگیرد و خطاب به شاه میگوید: شما که اینقدر لیبرال هستید چرا با ازدواج دختر خودتان (منظور شهناز پهلوی است که در آن موقع صحبت ازدواجش با پسر جهانبانی بود) با مرد مورد علاقهاش مخالفت میکنید؟ و شاه جواب میدهد: اگر احمد دست یک زن بدکاره را گرفته بود که با او ازدواج کند من جلویش را میگرفتم ولی اینطور که شنیدهام نامزدش دختر حسابی است. خلاصه کلام اینکه با دخالت و حتی دستور شاه، حداقل به صورت ظاهری، مخالفتها به موافقت تبدیل شد و در تابستان به اتفاق هم به ایران آمدیم و در تهران با اجرای مراسم سنتی و اسلامی ازدواج کردیم. منظورم این است که در هنگام بازگشت به ایران و فراغت از تحصیل من دیگر برای خودم آدم دیگری شده بودم و با دوره قبل وضع فرق میکرد.
...مجالس درباری
بعد از بازگشت از سفر مکه معظمه من یکسره به کار آزاد پرداختم که در ابتدای کتاب شرحش را دادم و در اینجا مکرر نمیکنم و بهتر است که در اینجا به نکتهها و مسائلی که مربوط به گذران دربار میشد بپردازم که تصویر ما دقیقتر و روشنتر باشد.
اول اینکه در دربار، از میان جمعی که در حلقه دوستان نزدیک شاه و فرح قرار داشتند، هر کسی از شخصی که در دستگاه حکومتی دارای سمت و مقام محوری بود حمایت میکرد و مانع از این میشد که در جلسات خصوصی رقبای آنها برایشان بزنند. به عنوان مثال فریدون جوادی و امیرارجمند شوهر لیلی امیرارجمند، از پشتیبانان دکتر نهاوندی بودند، دکتر منوچهر گنجی را هم خود لیلی امیرارجمند حمایت میکرد و محمود حاجبی و خانم الی آنتیادیس از حمایتگران هویدا به شمار میرفتند که همیشه حفظالغیب او را داشتند. خود مقامات دربار هم از یاران و دوستان خاص و خصوصی برای ابقاء در مسندهایشان حمایت میکردند و در این مورد مخصوصاً علم به عنوان وزیر دربار و یکی از محارم و نزدیکان شاه در تعیین و انتصاب بسیاری از سناتورهای انتصابی که نیمی از اعضای مجلس سنا را تشکیل میدادند سهم اساسی داشت و مؤثر بود.
باری حالا که صحبت به علم و وزارت دربار او و رابطههایش رسید، اجازه بدهید، اساساً توضیح بدهم که دربار از نظر اداری و سیاسی و ارتباط با دستگاههای مملکتی چطور اداره میشد و چه کسانی در وزارت دربار به قول معروف ریشهدارتر بودند.
در دربار اساساً از نظر تشریفات بالاترین مقام وزیر دربار بود. بعد از او رئیس کل تشریفات قرار داشت و بعد رئیس دفتر مخصوص و بعد نوبت به معاونین و رؤسای تشریفات میرسید که در زمان علم هم تعدادشان زیاد و هم یک معاون کل در تشکیلات سازمانی وارد شد.
...داستان قریب
در اینجا بد نیست کمی درباره رئیس کل تشریفات یعنی هرمز قریب بگویم که سالهای سال این سمت را به عهده داشت و در این اواخر معلوم شد از آن آدمهای زد و بندچی روزگار بوده است و در تمام فعالیتهای نان و آبدار دست و سهم داشته است و حتی معلوم شد که در اعطای نشانهای درباری هم با گرفتن حق و حساب اعمال نفوذ میکرده است و خلاصه کلام آن قدر افتضاح کار بالا گرفت که ناگزیر برکنارش کردند و به عنوان سفیر! او را به رم فرستادند که لابد ثروتی را که اندوخته بود در پایتخت باستانی رم و با استفاده از امکانات سفارت به خیر و خوشی و در کمال آرامش به مصرف برساند! البته قریب بعداً از رم احضار شد و صحبت محاکمه او هم به میان آمد که عملی نشد و به هر حال با این آقای رئیس کل، آجودانهای شاه که تعدادی آجودان نظامی و تعدادی کشوری بودند، کار میکردند و هر جا که شاه میرفت چه در مسافرت خارج و چه داخل تعدادی از این آجودانها او را همراهی میکردند. علاوه بر آجودانها عدهای هم بودند که کارشان برنامهریزیهای تشریفاتی و تمشیت اموری از این قبیل بود و اینها را «روسای تشریفات» میگفتند. گفتنی این که در آن موقع پست آجودانی شاه از سمتهایی بود که خیلیها برای آن سر و دست میشکستند و بعضیها با داشتن سمتهای مهم مملکتی خود را به آب و آتش میزدند که یک حکم آجودانی هم بگیرند. فیالمثل سپهبد حجت معاون نخستوزیر و سرپرست سازمان تربیت بدنی بود اما یک حکم آجودان لشکری هم داشت که درکارت ویزیتش این سمت را مقدم بر پست معاونت نخستوزیری و سرپرستی سازمان تربیت بدنی ذکر کرده بود. به همین ترتیب قیاس کنید با سایرین که آنها هم همین طور بودند. این آجودانها و هم چنین رؤسای تشریفات، براساس برنامهای که تنظیم میشد در دربار به نوبت کشیک داشتند و به خصوص آجودانهای نظامی در ایام کشیک که میبایست در دربار باشند فوقالعاده خوشحال و راضی به نظر میرسیدند چون هر چه بود در ایام کشیک در جوار دفتر شاه به سر میبردند و این را برای خود افتخاری میدانستند. در سالهای آخر و تا زمانی که سپهبد یزدان پناه زنده بود این امیر قدیمی ژنرال آجودانی شاه را به عهده داشت یعنی اینکه بر تمام آجودانهای لشکری ریاست داشت و این یزدان پناه ظاهراً از جمله آدمهای وفادار به پهلویها بود که از زمان خدمت در بریگاد قزاق به رضاشاه نزدیک شده بود و سالها مقامات مهم لشکری را به عهده داشت.
بد نیست این نکته را هم بگویم که در جریان تاجگذاری شاه و فرح سپهبد یزدان پناه انجام امور مربوط به تاجگذاری را سرپرستی میکرد و در آن ایام او از معدود امیران ارتش بود که از دوران رضاشاه باقی مانده بود و حتی در مراسم تاجگذاری رضاشاه نیز همین یزدان پناه عهدهدار کارها بود و به همین مناسبتها در دربار تقریباً یک حالت ریشسفیدی را داشت. پسر یزدانپناه هم در دربار خدمت میکرد و مدتها رئیس روابط عمومی دربار بود.
شاه چند پیشخدمت مخصوص هم داشت که بعضی از آنها اجازه داشتند هر لحظه و هر ساعت به اتاق شاه بروند و خیلی هم مورد توجه بودند. برخی از پیشخدمتها نیز کارشان منحصر به انجام وظیفه در موارد مهمانیهای رسمی و نیمه رسمی بود. از جمله پیشخدمتهای مخصوص شاه، پیشخدمت مهمانیها، نصرتالله خان، عباس خان و مهدیخان بودند. مهدیخان شاعر بود و شوخ طبع و انعامهایی را که میهمانان و مراجعین به پیشخدمتها میدادند جمع میکرد و میان همه قسمت میکرد. گفتنی است که بسیاری از مراجعین برای آنکه پیشخدمتها را در دست داشته باشند و از طریق آنها کسب خبر کنند یا کارشان را راه بیاندازند و یا برای آنکه در جمع تحویل گرفته شوند مبالغ قابل ملاحظهای به پیشخدمتها انعام میدادند و از این رهگذر درآمد این مستخدمین خوب بود.
میهمانان خارجی
از میان سران کشورها و رهبران دنیای سیاست، طبق معمول کسانی بودند که به صورت رسمی به ایران مسافرت میکردند و متقابلاً شاه و فرح هم دعوت میشدند که برای دید و بازدید به کشورهای خارجی بروند که عموماً این سفرها در چهارچوب روابط دیپلماتیک صورت میگرفت که از بحث ما خارج است . از میان سران کشورها کسانی هم بودند که دید و بازدید آنها از ایران خارج از تشریفات رسمی و مقرر صورت میگرفت و به اصطلاح آنها از دوستان شخصی و خانوادگی دربار ایران به شمار میرفتند. از جمله این افراد باید مخصوصاً از ملک حسین پادشاه اردن و پادشاه اسپانیا، که در آن موقع ولیعهد این کشور به شمار میرفت و نیز پادشاه سابق یونان نام برد. علاوه بر اینها برخی اعضای خانوادههای سلطنتی اروپا بودند که آنها هم با دربار ایران روابطی داشتند مثل ولیعهد سابق ایتالیا. اینها معمولاً وقتی که سفر تابستانی شاه و فرح به نوشهر شروع میشد به عنوان میهمان خصوصی به ایران میآمدند. برخی از آنها هم در سفرهای زمستانی شاه به سن موریتس به وی ملحق میشدند و مدتی را با هم میگذراندند. ملک حسین معمولاً به نوشهر میآمد. او رفتاری بسیار خودمانی داشت و حتی با همراهان خودش هم طوری رفتار میکرد که اگر کسی او را نمیشناخت مشکل بود تشخیص بدهد که این پادشاه یک مملکت است که دارد با فرد زیر دستش این طورخودمانی صحبت میکند. تعارف و تکلف ملک حسین خیلی کم بود و وقتی هم به ایران میآمد خیلی خودش را نسبت به مسایل داخلی ایران کنجکاو و علاقمند نشان میداد. البته نه در چهارچوب مذاکرات رسمی، بلکه آن قدر خودش را خودمانی میدانست که بیپیرایه و خارج از تکلف مرسوم، طوری درباره مسایل داخلی ایران حرف میزد که انگار خودش یک ایرانی است و از نزدیک در مسایل ذی نفع است. ملک حسین ضمن رفت و آمدهایش با من هم روابط بسیار نزدیک و دوستانهای پیدا کرده بود و به قول معروف با هم دوست شده بودیم و در سفرهایش در همان روزهای اول که کنجکاو مسایل بود میگفت: حرف راست را باید از زبان احمد (یعنی من) شنید و بعد خندهای میکرد و میگفت: خوب حالا تو بگو ببینم که اوضاع چگونه است و چطور میبینی؟ منظورم این است که او وقتی که به ایران و نوشهر میآمد واوقاتش را با شاه میگذراند رفتاری این چنین خصوصی و خودمانی داشت.
در اینجا نکتهای که در ارتباط با یکی از سفرهای ملک حسین به ایران است بازگو میکنم که به دانستن آن میارزد. در یکی از همین سفرها، به گمانم تابستان 1972 بود، مشاور سفیر امریکا در ایران که با ملک حسین به علت سوابق خدمتش در کشورهای عربی دوست بود، همراه او به نوشهر آمد. این آقای مشاور سفیر آن طور که خودش و دیگران میگفتند، زمان کودتای ناصر و سایر افسران مصری علیه ملکفاروق در سفارت امریکا در مصر خدمت میکرده است. زمان سقوط ملک فیصل و کودتای عبدالکریم قاسم نیز در عراق بوده و هنگام جنگ اعراب و اسرائیل در سال 1967 نیز در اردن خدمت میکرده است و خلاصه کلام اینکه در هر موقع که وی در یکی از کشورهای خاورمیانه به عنوان دیپلمات به کار مشغول بود یک اتفاق مهم سیاسی دگرگون کننده به وقوع پیوسته بود. این شخص که متوجه روابط خصوصی من با ملک حسین و نیز حالت بی تعارف و رکگویی من در محیط دربار شده بود با من خیلی گرم گرفت و بالاخره هم اظهار علاقه کرد که در تهران او را بیشتر ببینم و پیشنهاد کرد که با او همکاری نزدیک داشته باشم. حقیقت این است که من هم تعصب خودم را داشتم و از پیشنهاد او هم جا خوردم و هم کمی به من برخورد طوری که جواب تند دادم و درگیر شدیم و او هم دیگر دنبال قضیه را نگرفت. زمان گذشت تا اینکه من، به صورتی که قبلاً گفتهام برای مدتی به بروکسل و دفتر نمایندگی ایران در بازار مشترک رفتم. در آنجا هم یک وابسته سفارت چکسلواکی مرتب به دیدن من میآمد و مرا به ناهار دعوت میکرد و بعد از چندی احساس کردم که منظور خاصی دارد و تازه دلیل گرم گرفتنش را دانستم و متوجه شدم که او به عنوان یک دیپلمات بلوک شرق همان درخواست را داشت، که یک دیپلمات بلوک غرب. به خاطرم هست که به آن وابسته سفارت چکسلواکی خیلی رک و صریح گفتم من از کمونیستها بدم میآید و او هم صراحتاً به من گفت: تو که با امریکاییها نساختی پس چرا با ما نمیسازی، و من متعجب که این آقا در بروکسل از کجا دانسته است که در جایی مثل نوشهر بین من و یک دیپلمات امریکایی چه گذشته است. بعدها و در این اواخر که به علتی، که بعداً به طور مشروح شرح خواهم داد، با هوشنگ انصاری در امریکا گفتگو میکردم، ایشان که معلوم شد یک سابقه ذهنی از برخورد من با امریکاییها به او دادهاند به من گفت: گذشتهها گذشته و حالا دلیلی نمیبینم که با امریکاییها که دارای منافع مشترک هم هستیم همکاری نداشته باشیم!
برگردیم به صحبت اولمان و اینکه در محیط خصوصی دربار بعضیها راه پیدا میکردند . گاهی این بعضیها دیپلماتهای خارجی بودند و با حضور آنها فرصت تماس و بند و بست و جذب آدمها فراهم میشد و البته خیلیها هم بودند که از این موقعیتها کمال استفاده را میکردند و با برخی از کارگزاران سیاستهای خارجی نزدیک میشدند.
شاه سابق یونان
بعد از ملک حسین کنستانتین پادشاه سابق یونان هم از جمله کسانی بود که هم به نوشهر میآمد و هم به سن موریتس. همسرش هم اغلب با او بود. یک بار در یکی از سفرهای پادشاه یونان به سن موریتس گفتگویی بین ما گذشت که هیچ وقت آنرا از یاد نمیبرم:
به گمانم سال 1973 بود و آن مقارن ایامی بود که تحولات سیاسی یونان و روی کار آمدن سرهنگها وحوادثی که در آن کشور روی داده بود منجر به کنار گذاشتن پادشاه شده بود. بعد از این حوادث، روزی در سن موریتس دوتائی با هم حرف میزدیم و عجبا که من او را سرزنش میکردم که خیلی راحت و به آسانی از تاج و تختش گذشته است و به او میگفتم که اگر همچو اتفاقی در ایران بیفتد ما میمانیم و مبارزه میکنیم و تا پای جان هم پیش میرویم. هیهات که آن موقع اصلاً به مخیلهام هم نمیگذشت که وقتی در ایران اتفاقی بیفتد، همچنان که در سال 57 افتاد، ما خیلی زود جا میزنیم و آن حرفی که آن روز من به پادشاه سابق یونان درباره ایستادگی خودمان و شاه زدم و در حقیقت حرف نادرستی بودکه بطلان آن در عمل هم ثابت شد و در سال واقعه همگان، حتی خود شاه، «هر یک از گوشهای فرا رفتیم»!
باری، این پادشاه سابق یونان که دوست خانوادگی خانواده سلطنتی ایران به شمار میرفت دید و بازدیدهایش منحصراً با هدف وقت گذرانی صورت نمیگرفت بلکه قصد انتفاع و استفاده هم در بین بود و هم او از موقعیتش برای کسب و کار و تجارت وراستش را بخواهید نوعی دلالی استفاده میکرد و شاه به دولت توصیه میکرد که در بعضی از خریدهایش از خارج، پادشاه یونان را هم دخیل سازند و در حقیقت او به عنوان نماینده بعضی از کمپانیها دنبال بازاریابی در ایران بود. از جمله زمانی در نظر داشت اسلحه سبک به گارد شاهنشاهی بفروشد که فروخت. حتی یکبار از داخل کفشش اسلحه کوچکی به عنوان نمونه درآورد و کلی در مورد فواید آن بازار گرمی کرد و ظاهراًً هم بالاخره توانست از همین نوع اسحله مقداری به گارد شاهنشاهی بفروشد. تعداد 3000 کامیون هم در زمان وزارت راه شهرستانی خریده شده که معامله توسط علینقی اسدی انجام گرفت و همین پادشاه یونان در آن دست داشت و سود کلانی بدست آورد.
ولیعهد سابق ایتالیا، ویکتور امانوئل، هم که هنوز مدعی تاج و تخت این کشور بود از رفت و آمدهایش به دربار ایران نظر استفاده مالی داشت همچنانکه در امضاء قرارداد یک بیلیون دلاری مربوط به بازسازی و توسعه بندرعباس و تبدیل آن به بندر بزرگی که یک پروژه مهم و پر خرج بود، و به همین سبب نام طرح را «شه بندر» گذاشته بودند، نقش داشت و توانست کار را به نفع کمپانیهای ایتالیایی تمام کند. از ولیعهد سابق ایتالیا خاطره جالبی دارم که مربوط به زمانی است که در یکی از زمستانها به سن موریتس و به ویلای شاه آمده بود. در یک شب مهمانی، که علاوه بر همراهان شاه عدهای از خارجیها هم دعوت داشتند، زن همین ولیعهد از پیست رقص بیرون نمیآمد و مدتهای مدید، لابد با کسی که دوست میداشت، مشغول رقص بود. این رقص آن قدر ادامه یافت که حوصله شوهر به سر آمد و به زنش با صدای بلند اعتراض کرد. اما خانم هم به قول معروف جا نخورد و نه تنها جا نخورد که عکسالعمل تند نشان داد و یک سیلی محکم زد توی گوش شوهرش که چرا مانع رقص او شده است و من که شاهد ماجرا بودم دیدم کارهای دنیا به کلی عوض شده و حداقل در رابطه این زن و شوهر، آن هم شوهر مدعی تاج و تخت یکی از مهمترین کشورهای اروپا، آنچه حاکم است زن سالاری است. یعنی زن در برابر اعتراض شوهرش به رفتار خلاف قاعده و اخلاق، به گوش شوهر سیلی میزند و آقا هم جا میزند و آب هم از آب تکان نمیخورد.
نکتههای دیگر
پشت پرده دربار البته مسایل دیگری هم میگذشت و براساس همین مسایل بود که گاهی وقایعی در بیرون شکل میگرفت که کسی از منشاء آن خبر نداشت. یکی از این مسایل مربوط به درگیریهای گاه به گاه فرح و اشرف بود. گفتم که شاه تا حدودی دست اشرف را از مسایل سیاسی کوتاه کرده بود، اما این طور نبود که او یکسره دست روی دست گذاشته باشد. او هم آدمهای خودش را داشت و حتی درکابینه همیشه چند نفری بودند که به اعتبار نزدیکی با اشرف موقعیت خود را حفظ میکردند. به عنوان مثال، بر سر تعیین وزیر علوم و آموزش عالی مدتها بین فرح و اشرف جنگ در گرفته بود. مجید رهنما با وجودی که با هویدا دوست نزدیک بود، با این همه به اعتبار نزدیکیاش با اشرف به این سمت انتخاب شده بود و زمانی هم که کنارش گذاشتند باز هم به این خاطر بود که به اشرف ضربهای بزنند.
بخاطرم هست وقتی که زیر فشار به توصیه فرح، عبدالمجید مجیدی بعد از برکناری از ریاست سازمان برنامه دارای سمت دیگری شد این مسئله در محفل خصوصی دربار مطرح شده، فرح صراحتاً گفت که اگر من نکنم، اشرف میکند. منظورم این است که آنها بدون اینکه به روی خود بیاورند در باطن درگیر جنگ قدرت بودند. اما حقیقت این است که فرح تا به آنجا موقعیت خودش را تثبیت کرده بود که دیگر زور اشرف به او نمیرسید.
به جز اشرف، البته سایر برادران و خواهران شاه رعایت فرح را میکردند و حتی اگر پیش میآمد تملقش را هم میگفتند. در این میان شمس سرش به کار خودش گرم بود و زیاد در ماجراهای دربار دخالتی نمیکرد. پهلبد هم که شوهر او بود البته به اعتبار همین امر وزیر دائمالعمر به شمار میرفت و تا زمانی که اوضاع مملکت به هم خورد در مقام وزارت فرهنگ و هنر فعال مایشاء بود. و البته میدانیم که این آقای پهلبد قبلاً نام فامیل مینباشیان داشت که آن را به پهلبد تبدیل کرد که شباهتی به نام پهلوی داشته باشد.
عبدالرضا هم کاری به کار کسی نداشت و از افراد نسبتاً روشنفکر و موجه به شمار میرفت و ضمن اینکه برای خودش بارگاهی درست کرده بود و گفتم در میهمانیهای سالیانهاش آن قدر تشریفات به کار میبرد که وقتی ما، به عنوان اطرافیان و نزدیکان به شاه و فرح به کاخ او در دشتناز میرفتیم، به شوخی به هم میگفتیم که ما دار و دسته گداها هستیم که به مجلس پرطمطراق او میرویم. عبدالرضا از مزرعه بزرگش گندم بذری تهیه میکرد و به وزارت کشاورزی میفروخت و از این راه منفعت سرشاری میبرد.
فاطمه به عکس خواهرش شمس سعی میکرد تماس زیاد با فرح و محفل خصوصی او داشته باشد و خیلی هم هوای فرح را داشت و مخصوصاً در مورد دوستان فرح و از آن جمله جوادی سعی داشت که نظرو محبت آنها را هم جلب کند. در این میان اتفاقات دیگری هم میافتاد که در بعضی از آنها خود من در مرکز حوادث قرار داشتم.
به یادم هست، زمانی شهرزاد دختر شمس به من نظر پیدا کرده بود و به قول معروف عاشق شده بود، اما من حواسم پرت بود. البته میدیدم خیلی مورد محبت خانواده او قرار دارم و طور دیگری با من رفتار میکنند اما حقیقت این است که سر من در حساب نبود. تا اینکه ظاهراً نا امید شدند. بعدها که من از جریان با اطلاع شدم، تازه شصتم خبردار شد که آن محبتها و مخصوصاً محبتهای شهرزاد به چه علت بوده است. یک وقت هم برنامه چیده بودند که من با دختر دکتر فرهاد ازدواج کنم. یکی از دخترهای دکتر فرهاد همان طور که گفتم زن سردار افخمی از یاران حلقه فرح بود و ظاهراً به صلاحدید خانم دیبا، خواهر زن او یعنی، دختر کوچکتر دکتر فرهاد، را برای نامزدی من کاندیدا کرده بودند. یکبار هم مرا به سفر اصفهان دعوت کردند که دختر مورد نظر را هم در این سفر آورده بودند و میخواستند قضیه در آنجا جوش بخورد که نخورد . چون من در آن زمان عاشق همسر کنونیام شده بودم و در عوالم دیگری سیر میکردم و به زن دیگری توجه نداشتم.
نکته دیگری که در این سالها و همه سالها توجه مرا جلب میکرد حرص خانواده پهلوی برای ثروتاندوزی بیشتر بود و در کمتر جلسه و محفل و میهمانی بود که بیپرده و بیپروا داستانی و حرفی پیش نیاید که طمع و حرص این خانواده را مشخص نسازد. به خصوص که گاهی بر سر همین طمعورزیها تصادمهایی بین آنها پیش میآمد که کار بالا میگرفت و بالاخره و معمولاًً نخستوزیر پا در میانی میکرد و قضیه را به گونهای فیصله میداد.
باری، اوضاع و احوال در پشت پرده دربار به همین صورتی که بخشی از آن را برای شما باز گفتم و کارها در جریان خود بود که ناگهان احساس دگرگونی بر روحیات تمام کسانی که به نحوی دستاندرکار امور بودند مسلط شد و بوی تغییر اوضاع در اینجا و آنجا به مشامها رسید و احساس شد دارد در مملکت خبری میشود. این مسئله زمانی قرائن خودرا به دست داد که کابینه هویدا سقوط کرد و جمشید آموزگار به نخستوزیری رسید و به اصطلاح فضای باز سیاسی در محافل حکومتی و رسمی و خصوصی مسئله روز شد.