به گزارش سایت خبری ساعد نیوز به نقل از رکنا، جوان 31 ساله در حالی که عنوان می کرد اسرار درونی ام همانند یک کوه بر سینه ام سنگینی می کند و نمی دانم با چه رویی نزد پدر و مادرم بازگردم، نگاهی به دفترچه خاطراتش انداخت و به کارشناس اجتماعی کلانتر گفت: زندگی من دیگر تباه شده است اما می خواهم سرگذشت عاشقی من، عبرتی برای دیگران شود چرا که به تحصیلاتم مغرور بودم و هیچ گاه فکر نمی کردم خودم اسیر یک عشق خیابانی شوم.
ماجرای عاشقی من به 8 سال قبل بازمی گردد. آن زمان، دانشجوی فوق لیسانس در رشته روانشناسی بودم و همواره عواقب آشنایی های خیابانی را برای دیگران گوشزد می کردم تا به خاطر این گونه ازدواج ها زندگی شان در مسیر نابودی قرار نگیرد. آن قدر به دانسته های تخصصی خودم مغرور بودم که حتی فکر افتادن در چاله عشق خیابانی به ذهنم خطور نمی کرد. تا این که در سال آخر تحصیلات تکمیلی، «مهرانه» در مسیر زندگی ام قرار گرفت. این آشنایی خیابانی طی یک هفته به آنجا رسید که دیوانه وار عاشق او شدم و زندگی را بدون او بی معنی می دانستم. این در حالی بود که پدر ومادرم هر دو فرهنگی بودند و به سنت ها و اعتقادات مذهبی پایبندی خاصی داشتند.
با این وجود «مهرانه» از نظر فرهنگی و نوع پوشش کاملا با خانواده ما تضاد داشت. آن قدر شیفته او شده بودم که نه تنها به این گونه اختلافات اساسی، اهمیتی نمی دادم بلکه وقتی فهمیدم او مطلقه است و گاهی سیگار می کشد، باز هم چشمانم را بستم و بی تفاوت از کنار این موضوعات گذشتم. به اندازه ای از نظر فرهنگی و اجتماعی با یکدیگر فاصله داشتیم که من جرأت نمی کردم او را به پدر و مادرم معرفی کنم. بنابراین به انواع ترفندها و حیله ها متوسل شدم و از «مهرانه» خواستم مدتی به خاطر من حجاب کامل خودش را رعایت کند و آن طور که پدر و مادرم دوست دارند در برابر آن ها ظاهر شود. با این وجود وقتی از پدر و مادرم خواستم او را خواستگاری کنند آن ها پس از چند روز تحقیق درباره مهرانه به شدت با این ازدواج مخالفت کردند اما من نمی توانستم نظر آن ها را بپذیرم به همین خاطر برای اولین بار و در حالی که عشق خیابانی چشمانم را کور کرده بود مقابلشان ایستادم تا سرانجام پدرم با چشمانی اشکبار و در حالی که می گفت نمی توانم پسرم را نفرین کنم مرا از خانه بیرون کرد.
آن روزها نمی دانستم شکستن دل پدر و مادر چه عاقبتی دارد و این گونه با «مهرانه» در حالی ازدواج کردم که وضعیت مالی ام هر روز بهتر می شد تا جایی که یک روز به همسرم گفتم دعای خیر و شر پدر و مادر در زندگی هیچ تاثیری ندارد. دیگر اعتقاداتم مانند همسرم کاملا ضعیف شده بود که آرام آرام «مهرانه» سر ناسازگاری گذاشت.
زمانی که تولد یک سالگی پسرم را جشن گرفتیم فهمیدم «مهرانه» با مرد دیگری آشنا شده است و قصد دارد از من طلاق بگیرد. تازه به یاد حرف هایی افتادم که در مرکز امور مشاوره و روانشناسی برای مراجعه کنندگان بازگو می کردم: «هیچ عشق خیابانی پایدار نخواهد ماند و زن و مرد پس از مدتی که برای یکدیگر طبیعی شدند باز هم به دنبال عشق جدیدی خواهند رفت.» ولی دیگر کار از کار گذشته بود و «مهرانه» از من تمکین نمی کرد. او مهریه اش را به اجرا گذاشت، وسایل منزل را با خود برد و مرا به روز سیاه نشاند. نمی دانید این شرایط چقدر برای یک مرد سخت است که بداند همسرش برای رسیدن به یک عشق خیابانی دیگر، زندگی اش را نابود می کند. حالا فهمیدم که با پذیرش همه شرایط «مهرانه» و شکستن دل پدر و مادرم شاخه ای را بریدم که روی آن نشسته بودم.