عاشقانه تاریخی سووشون؛ قسمت چهارم/ دل آدم عین یک باغچه پر از غنچه‌ست . اگر با محبت غنچه‌ها را آب دادی باز میشوند، اگر نفرت ورزیدی..

  یکشنبه، 22 تیر 1404
عاشقانه تاریخی سووشون؛ قسمت چهارم/ دل آدم عین یک باغچه پر از غنچه‌ست . اگر با محبت غنچه‌ها را آب دادی باز میشوند، اگر نفرت ورزیدی..
ساعد نیوز: سووشون یکی از زیباترین رمان های ایرانی نوشته سیمین دانشور است که اینروزها به واسطه سریالی که به اقتباس از این کتاب ساخته شده بیش از پیش آوازه اش بر سر زبانها افتاده است.

به گزارش سرویس فرهنگ وهنر ساعد نیوز،

کتاب سووشون، رمانی نوشته ی سیمین دانشور است که نخستین بار در سال 1969 به انتشار رسید. این رمان جاودان به زندگی خانواده ای ایرانی در زمان اشغال کشور توسط نیروهای متفقین در جنگ جهانی دوم می پردازد. داستان در شیراز می گذرد؛ شهری که یادآور تصاویری از تخت جمشید، شاعران بزرگ، صوفی ها و کوچ نشینانی است که در گستره ای از هیاهوها و فراز و نشیب های تاریخی زندگی کرده اند. زری، همسر و مادری جوان است که علاوه بر مواجهه با آرزوی داشتن یک زندگی خانوادگی سنتی و نیاز برای یافتن هویت فردی، تلاش می کند تا به طریقی با همسر کمال گرا و سخت گیر خود کنار آید. دانشور در این کتاب با نثر جذاب و دلپذیر خود، تم ها و استعاره های فرهنگی را به کار می گیرد. رمان سووشون، اثری منحصر به فرد است که چارچوب ها و محدودیت های زمانه ی خود را می شکند و نام خود را به عنوان یکی از ضروری ترین آثار برای درک تاریخ معاصر ایران مطرح می کند.

اندکی درباره سیمین دانشور ( نویسنده سووشون)

سیمین دانشور

سیمین دانشور (زاده 8 اردیبهشت 1300 در شیراز- 18 اسفند سال 1390 خورشیدی در تهران) نویسنده و مترجم ایرانی و همسر جلال آل احمد بود و در اکثر فعالیت های فرهنگی و اجتماعی همسرش حضور و همکاری داشت. دانشور همچنین عضو و نخستین رئیس کانون نویسندگان ایران بود. او فرزند محمدعلی دانشور (پزشک) و قمرالسلطنه حکمت (مدیر هنرستان دخترانه و نقاش) بود. تحصیلات ابتدایی و دبیرستان را در مدرسه انگلیسی مهرآیین انجام داد و در امتحان نهایی دیپلم شاگرد اول کل کشور شد. سپس برای ادامه تحصیل در رشته ادبیات فارسی به دانشکده ادبیات دانشگاه تهران رفت.دانشور، پس از مرگ پدرش در 1320 خورشیدی، آغاز به مقاله نویسی برای رادیو تهران و روزنامه ایران کرد. او از نام مستعار شیرازی بی نام استفاده می کرد.در 1327 مجموعه داستان کوتاه آتش خاموش را منتشر کرد که نخستین مجموعه داستانی است که به قلم زنی ایرانی چاپ شده است. تشویق کننده دانشور در داستان نویسی فاطمه سیاح، استاد راهنمای وی، و صادق هدایت بودند. او در همین سال، در حالی که در اتوبوس از تهران راهی شیراز بود با جلال آل احمد نویسنده و روشنفکر ایرانی آشنا شد و دو سال بعد با او ازدواج کرد.در 1328 با مدرک دکتری ادبیات فارسی از دانشگاه تهران فارغ التحصیل شد. عنوان رسالهٔ وی «علم الجمال و جمال در ادبیات فارسی تا قرن هفتم» بود (با راهنمایی سیاح و بدیع الزمان فروزانفر).دانشور در شهریور 1331 با دریافت بورس تحصیلی از موسسه فولبرایت به دانشگاه استنفورد آمریکا رفت و در آنجا یک سال در رشتهٔ زیبایی شناسی تحصیل کرد. وی در این دانشگاه نزد والاس استنگر داستان نویسی و نزد فیل پریک نمایش نامه نویسی آموخت.در این مدت دو داستان کوتاه که دانشور به زبان انگلیسی نوشته بود در ایالات متحده چاپ شد.پس از برگشتن به ایران، دکتر دانشور در هنرستان هنرهای زیبا به تدریس پرداخت؛ تا این که در سال 1338 استاد دانشگاه تهران در رشتهٔ باستان شناسی و تاریخ هنر شد. اندکی پیش از مرگ آل احمد در 1348، رمان سووشون را منتشر کرد، که از جملهٔ پرفروش ترین رمان های معاصر است. در 1358 از دانشگاه تهران بازنشسته شد. وی نخستین زن ایرانی است که به صورتی حرفه ای در زبان فارسی داستان نوشت. مهم ترین اثر او رمان سووشون است که به 17 زبان ترجمه شده و دربارهٔ رخدادهای زمان رضاشاه است. این بانوی پیشکسوت داستان نویس پس از یک دوره بیماری، در سال 86 کار نوشتن را دوباره از سر گرفت و داستانی با نام برو به شاه بگو نگاشت دربارهٔ حضرت علی و مظلومیت های ایشان است. از سیمین دانشور همواره به عنوان یک جریان پیشرو و خالق آثار کم نظیر در ادبیات داستانی ایران نام می برند. سیمین دانشور در هجدهم اسفندماه سال 1390 در خانه اش در تهران درگذشت.

فصل دوم سووشون

سفره را که برچیدند زری برای شوهرش قلیان آورد . خسرو سرنهار بی آرام بود و وقت که میگذشت بی آرامتر میشد. حتی بنظر میرسید که اشک ته چشمش است اما سعی میکند نگذارد فرو بریزد . زری دو قلوهها را خوابانید و به تالار برگشت که قلیان را بردارد. خسرو در تالار راه میرفت. نگاه پدر به او بود. می پرسید: این مقدمات را برای چه فراهم کردیم ؟» خسرو غمگین جواب داد : « که نترسد.»

. فقط برای ترس نبود

خسرو کنار پدر نشست و گفت: «هر روز که نعل بند می آمد خودم پایش را بلند میکردم. اوائل خیلی میترسید و رم میکرد . مخصوصا وقتی فصل بند میخ می گذاشت کف پایش . البته روزهای اول آهسته چکش میزد. اما دیروز خیلی محکم زد .» خوب این کار را کردیم که کره در موقع نعل بندی ، هم نترسد

و هم پایش را پس نکشد ، که میخ در گوشت فرو برود . حالا امروز خودم پایش را بلند میکنم، همانطور که قابله اسبت هم خودم بودم ورو به زری که اینک نشسته بود گفت: «قلبان را جلوت گذاشته ای انگار میخواهی بکشی زری پکی به قلیان زد که سرفه اش گرفت و منصرف شد . خرو پرسید: «پدر» اجازه میدهی منهم بیایم تماشا کنم ؟» . البته . مگر وقتی دنیا آمد ، نبودی؟

چرا . خوب یادم است. سحر همان آن باشد ایستاد . مادیان نافش را با دندان برید و شروع کرد به لیسیدن و بو کشیدنش . شما عبایتان را انداختید روی سحر که سرما نخورد و بدنش را مالش دادید تا غلام پتو را آورد ...» و بعد خندید و افزود: خیلی شیطان شده . مادرش رادندان می گیرد ، ، بعد پشیمان میشود میلیدش ...» و بعد پرسید: «پدر ، چرا من اینقدر سحر را دوست دارم؟ همه اش دلم میخواهد حرفش را بزنم. در کلاس که نشسته ام همه اش خدا خدا میکنم زودتر زنگ را بزنند تا من برسم خانه و با سحر بازی کنم .» پدر گفت: «دوست داشتن که عیب نیست باباجان . دوست داشتن دل آدم را روشن میکند. اما کینه و نفرت دل آدم را سیاه میکند. اگر از حالا دلت به محبت انس گرفت بزرگ هم که شدی آماده دوست داشتن چیزهای خوب و زیبای این دنیا هستی. دل آدم عین یک باغچه پر از غنچه است . اگر با محبت غنچهها را آب دادی باز میشوند، اگر نفرت ورزیدی غنچه ها پلاسیده میشوند . آدم باید بداند که نفرت و کینه برای خوبی و زیبایی نیست ، برای زشتی و بی شرفی و بی انصافی است. این جور نفرت علامت عشق به شرف وحق است .» خسرو اندیشناک گفت : «بابا باز از کلاس پنجم ابتدایی به بالا

حرف زدی .»

نیست

یوسف پرسید: «نفهمیدی چه گفتم ؟»

خبر و گفت : «چرا ! فهمیدم

گفتی دوست داشتن سحر عیب

بعد گفتی باید غنچه ها را آب بدهم ...» زری خندید و گفت : تاتو منع موا کردی ، مو شمردم صدوسی مورچه که رفت توای سوراخو و روبه خسرو افزود : « به عقیده من تو

پاشو بروخانه خان عمو پیش هرمز، سحر را که نعل کردند برگرد .» یوسف گفت : « نه زری، خسرو باید بداند که سحر برای کفش به پاداشتن باید چند تا میخ را تحمل کند. باید بداند در این دنیا رنج و درد ... خرو پرسید: «پدر خیلی دردش خواهد آمد؟»

یوسف گفت : «نه، مسئله مهم ایستادگی است . عادتش داده ایم که برای چند لحظه دست از شیطنت بردارد و تحمل کند ... در حالی که اسبهای

دیگر ....

خسرو باز کلام پدر را قطع کرد و گفت: «پدر ، آن اسبهای گله

که قصدشان را گفتید دهنه و نعل که ندارند ...

واضح است که ندارند

زری پرسید: «قصه چه بوده ؟» یوسف گفت : «خودم هم یادم نیست .»

خسرو پاشد ایستاد و گفت: یادتان نیست؟ آن شب تولد سحر آن قصه را گفتید. بعد از آن شب من و غلام خیلی درباره اسبهای گله حرف زدیم غلام گفت: «بابایت اینها را بهم بافت تاتو دیگر گریه نکنی .»

زری خنده اش را فروخورد و پرسید: «داستان چه بوده ؟» پدر من میگویم ... پدرم وقتی مهمان ایل بوده، یک شب مهتابی که هوا همچین صاف بوده و آسمان همچین ستاره داشته ، پدرم اینها می روند شکار. یکهو دریک دشت خیلی خیلی بزرگ یک گله اسبهای وحشی می بینند . حالا اسبها اینطور ایستاده اند. اسبهای نر در یک دایره خیلی خیلی بزرگ ، پشتشان به مرکز دایره بوده، رویشان به دشت . اما مادیانی که میخواسته براید در وسط دایره در حلقه اسبهای نر قرار گرفته بوده اسبهای نر خجالت میکشیده اند نگاه کنند، چونکه هر کسی میزاید ، بچه از جای خیلی خیلی بدش بیرون میآید. پدرم اینها نزدیک نرفته اند، وگرنه اسبها بهشان حمله میکرده اند نه خدایا اسبها اینطور ایستاده بوده اند که خیال مادیان را راحت کنند و گرنه مادیان میترسیده. آخر ممکن بوده یک حیوان وحشی به کره اش حمله بکند. راستی یادم رفت بگویم . یک مادیان با تجربه هم به عنوان ماماچه پهلوی مادیانی که درد میکشیده ، ایستاده

بوده ...

آمده ؟

یوسف پرسید : لا من گفتم بچه از جای خیلی ...»

خرو جواب داد که: «نه بابا ، این را غلام گفت .» و غلام با کلاه نمدی همیشگی تو آمد. خسرو پرسید : «نعلبند آمده ای؟"

غلام رو به یوسف جواب داد: زنش آمده ، میگوید تب کرده

افتاده ....

عصر غلام باد و طبق کش آمد . دو تا سینی می پروپیمان از نان و خرما با پوششی از سفره قلمکار در انتظار طبق کشها روی لبه حوض جلو عمارت قرار داشت عمه خانم چادرش ،برسر کنار یکی از سینیها نشسته بود. حاجی محمد رضای رنگرز دم در باغ قدم میزد اما حسین آقای عطار تو آمده بود و کنار نارنجستان به تماشای شکوفه های بهار نارنج ایستاده بود. زری یک هفته میرفت زندان و هفته دیگر میرفت دارالمجانین و همیشه داوطلبی پیدا میشد که برای ثواب به جایی برود که خود زری آن هفته نمی رفت و وقتی هیچ داوطلبی نبود حسین آقا و حاجی محمدرضا همسایه هایی بودند که روز مبادا همسایگان را دست تنها نمی گذاشتند. زری تا همین یک لحظه پیش پا به پای خدیجه کلفتشان و عمه خانم خرما لای نان می گذاشت حالا پشت میز آرایش ، داشت ایستاده بزک می کرد. از پنجره اطاق خواب میتوانست باغ را ببیند و گوشش به صداهایی بود که از باغ می.آمد شنید که عمه از یکی از طبق کشها پرسید: «خوب چند میستانی ؟ طبق کش اولی که مخاطب بود جواب داد: «کجا باید بروم؟»

بده .

عمه خانم :گفت ارگ کریمخانی - دو ساقخانه .» ؟ طبق کش گفت: «خدا عمرت بدهد. پول نمیخواهم نان خانگی بده.» طبق کش دو می گفت: «من کجا میروم ؟»

عمه خانم گفت: «تو میروی دیوانه خانه » . طبق کش دو می گفت: «به من هم نان بده .»

زری دست کشید به صورتش و پودرها را یکنواخت کرد و به ایوان آمد. عمه خانم توضیح داد: زن داداش به جای کرایه نان میخواهند.» زری گفت: «باشد.» و رو به غلام :گفت «نفری ده تا نان بهشان

طبق کش اولی گفت: راه من دورتر است ، ولی باشد . او بچه اش مرض گرفته . همین مرضی که میگویندقشون خارجی، نطفه اش را تو آب انبار وکیل ریخته .» عمه گفت: «پناه برخدا !»

حسین آقا گفت: خودشان کم بودند ، مرضشان را هم آوردند .» طبق کش اولی گفت: «شما» برای زندانیها و دیوانه ها شب جمعه

خیرات میکنید اما هیچکس برای ما که دم دستشان هستیم خیرات نمی کند.» طبق کش دومی گفت: «خدا عوضشان بدهد خدای ما هم کریم است.»

غلام نانها را آورد. هر دو طبق کش لنگهایی را که چنبره کرده بودند

و در دست داشتند باز کردند نانها را بدقت در لنگها بستند و لنگها را به کمرهایشان جوری بستند که شکمهایشان پیش آمد زری پرسید: «پس حالا چی چی روی سرتان میگذارید ؟

طبق کش اولی گفت: «اگر این کار را نکنیم. نانها را ازمان می قایند. آنهم نان خانگی ، تنک انگار برگ گل محمدی . از بویش دل آدم مالش میرود خوب کردید روی سینیها سفره انداختید.»

زری گفت: با درشکه میروید در یک قدم ، دو قدم راه کسی نان

از شما نمی قاید .»

چنبره

همان طبق کش اولی گفت مثل اینکه خانم اهل این شهر نیستند.» زری گفت: «غلام لنگ آقا و لنگ خسرو را از خدیجه بگیر و بده

کنند. نمی شود طبق را روی کله لختشان بگذارند .» صدای ماشینی آمد که در باغ ایتاد و بوق زد ابو القاسم خان رادید

که با پسرش هرمز تو آمدند اندیشید خدا مرگم بدهد . من که هنوز کارهایم را نکرده ام و تو دوید لباس خانه اش را بشتاب در آورد. بلوز پشمی اش را به تن کشید و دامنش را پوشید و دنبال کفشهایش گشت. صدای خان کاکا را شنید که :گفت «صاحب خانه ها ! معطلی دارید؟» و بعد صدای عمه آمد که میگفت عجله نکن اولین روزی است که خودش نذرش را

نمی برد. محض خاطر تو ...»

آنجا باشیم

و باز صدای خان کاکا :آمد راه دور است... باید سر پنج بعد از ظهر

عمه پرسید: «مگر دم سیدابوالوفا نیست ؟ ...

(متن کامل قسمت چهار در ویدیو)

منبع ویدیو: کانال یوتیوب ShAz


چنانچه به شعر و داستان علاقه‌مند هستید با این بخشاز ساعد نیوز همراه باشید.

3 دیدگاه


  دیدگاه ها
پربازدیدترین ویدئوهای روز   
آخرین ویدیو ها