ضرب المثل اين سرزمين ماندن ندارد
داستان ضرب المثل
شیر و روباهی در بیشه ای زندگی می کردند. در کنار این بیشه کشاورزی یک تکه زمین داشت و مشغول شخم زدن زمین خود بود و خر خود را سر داده بود تا بچرد. شیر و روباه از بیشه بیرون آمدند شاید لقمه و طعمه ای به دست بیاورند. شیر چشمش به خر افتاد که مشغول چرا بود.
شیر به روباه گفت با اینکه می گویند تو در حیله گری و حقه بازی رودست نداری من تا امروز هنری از تو ندیده ام اگر زرنگی و حیله گری خودت را به من ثابت کردی آن وقت درست است. روباره پرسید چطور ثابت کنم؟ شیر جواب داد آن زارعی را که دارد زمینش را شخم می زند می بینی؟ روباه گفت: بله، شیر گفت آن خری را هم که نزدیکی های او دارد می چرد می بینی؟ روباه باز گفت بله. شیر گفت اگر رفتی و آن خر را گول زدی و به بیشه آوردی تا بخوریم معلوم می شود هنر داری. روباه گفت: خیلی خب! شما اینجا بمانید تا من بروم و کار را درست کنم.
شیر در بیشه ماند و روباه راه افتاد و رفت تا به او نزدیک شد. خر که از صاحبش دور افتاده بود سرش را بالا کرد و تا چشمش به روباه افتاد، اول ترسید ولی بعد که به جثه و هیکل او نگاه کرد ایستاد. روباه به او رسید و سلام کرد، خر هم جوابش داد. روباه به خر گفت رفیق! اینجا چه می کنی؟ خر گفت صاحبم تازه بار از گرده ام برداشته و می خواهم تا او دارد شخم می زند کمی بچرم. بعد هم کمی درددل کرد که این صاحبم آنقدر اذیتم می کند و از گرده ام کار می کشد که تمام پشت و کمرم زخم شده. روباه گفت حالا هم که می خواهی بچری تکلیف خودت را نمی دانی. اینجا که چیز دندان گیری ندارد و همه اش خار و خاشاک است. آن هم آنقدر نزدیک به او هست که تا دو تا پوز به این خارها نزده ای صاحبت کارش تمام می شود و باز به سراغت می آید و بار روی پشتت می گذارد.
خر گفت پس می گویی چکار کنم؟ روباه گفت اگر از من می پرسی باید به حرفم هم گوش بدهی. آن بیشه را می بینی؟ خر گفت بله می بینم آنجا چه خبر است؟ روباه گفت آنجا آنقدر علف خوب و بو نزده دارد که حد و حساب ندارد. اگر از من می شنوی بیا تا تو را به آنجا ببرم و از دست این صاحب بیرحم هم خلاص بشوی و دیگر کار هم نکنی.
خلاصه روباه باز با حرامزادگی و حیله به خر گفت یواش یواش به بهانه چریدن از اینجا راه بیفت و وقتی که از صاحبت دور شدی برو توی بیشه و مشغول چریدن بشو من هم آنجا هستم. خر یواش یواش به بهانه چریدن از نزدیک صاحبش دور شد تا به بیشه رسید و با عجله وارد بیشه شد.
شیر که گرسنه بود با عجله جستن کرد تا او را بگیرد اما خر فرار کرد و بدو برگشت پیش صاحبش. روباه که مواظب اوضاع بود رفت توی بیشه و به شیر گفت شما چرا همچی کردید؟ چرا دستپاچه شدید؟ می خواستید بگذارید وارد بیشه بشود و یک کمی بگردد آن وقت بگیریدش. شیر جواب داد تا اینجا که هنری نکردی برای اینکه خر نمی دانست که من اینجا هستم و آمد. حالا اگر رفتی و او را آوردی درست است.
روباه دوباره به سراغ خر رفت و گفت چرا برگشتی؟ چرا آنجور فرار کردی، خر گفت او کی بود آنجا؟ روباه جواب داد او پادشاه بیشه است. خر گفت را می خواست مرا بگیرد؟ روباه گفت: بابا ایوالله! او با تو کاری ندارد.
او فقط می خواست راه و چاه را به تو نشان بدهد، او می خواست به تو بگوید که از کجا آب بخوری، کدام علف شیرین و خوردنی است، کجا باتلاق است که تو در باتلاق فرو نروی. خر گفت راست می گویی؟ روباه گفت دروغم چیست که به تو بگویم؟ من در عمرم دروغ نگفته ام… و با همین حرف ها او را خام کرد و برگشت پیش شیر و گفت قربان! وقتی خر خدمتتان شرفیاب شد تا مدتی به او اعتنا نفرمایید تا خیال نکند خطری در پیش است، به او مهلت بدهید سرگرم آب و علف بشود آن وقت در یک چشم به هم زدن کارش را بسازید.
شیر قبول کرد و خر هم که چشمش به علف سبز افتاده بود دوباره یواش یواش به بهانه چریدن از صاحبش دور شد و وقتی خاطرجمع شد که صاحبش او را نمی بیند بدو بدو به بیشه آمد و آرام آرام شروع کرد به خوردن علف… که باز چشمش به شیر افتاد اما دید به او اعتنایی ندارد. خر پیش خودش گفت روباه راست می گفت که این با من کاری ندارد و مشغول چریدن شد و کم کم به وسط های بیشه رسید. گوش هایش را پایین انداخته بود و در فکر خوردن بود… که یک مرتبه شیر پرید روی گرده او و در یک چشم به هم زدن پاره پاره اش کرد. روباه حرامزاده که از چند قدم دورتر اوضاع را می پایید آمد جلو. شیر به روباه گفت من می روم سر چشمه تا دست و صورتی صفا بدهم اگر تو گرسنه ای یک تکه اش را بخور تا من برگردم اما چشم و گوش و دل او را دست نزن.
شیر اینها را گفت و رفت. روباه پیش خودش گفت حتماً این جاهای خر خیلی خوشمزه است که می خواهد خودش بخورد. بعدش چشم خر را درآورد و خورد، گوشش را هم خورد و پوزه باریکش را توی شکم او کرد و دلش را هم خورد و کنار نشست.
شیر برگشت و دید خبری از گوش و چشم و دل خر نیست. به روباه گفت چرا اینجور کردی؟ روباه خودش را به نفهمی زد گفت چکار کردم؟ شیر گفت پس چشم و گوش و دل خر کو؟ گفت خر چشم نداشت. شیر گفت تو تا حالا خر بی چشم کجا دیدی؟ روباه گفت همینجا… اگر این خرچشم داشت و شما را می دید لابد فرار می کرد. شیر گفت قبول دارم گوشش کو؟ روباه جواب داد گوش هم نداشت گفت آخر همچو چیزی ممکنست؟ گفت بله به دلیل اینکه اگر گوش داشت صدای نعره های شما را می شنید و فرار می کرد. شیر گفت این هم قبول، ولی دلش کو؟ روباه گفت دل هم نداشت، اگر دل داشت دفعه اول که شما به او حمله کردید می ترسید و دوباره نمی آمد.
شیر گفت: روباه! حقا که موذی و حیله گری، انگشت را جلو بیار تا خاک رو انگشتت بریزم!… روباه تعظیمی کرد و گفت حالا من هم عرضی دارم. شیر با غرور گفت بگو. روباه گفت مردم از زور و قوت شما خیلی صحبت می کنند اما من باور نمی کنم تا به چشم خودم نبینم. شیر جواب داد خب! چکار کنم تا به تو ثابت کنم که زور مرا هیچکس ندارد؟ روباه گفت اجازه بدهید تا من روده این خر را به دست و پای شما ببندم و شما آن را پاره کنید. شیر گفت اینکه چیزی نیست. روباه گفت به شرط اینکه چند دقیقه توی آفتاب بخوابید. شیر قبول کرد و روباه هم روده های خطر را درآورد و به دست و پای شیر بست و شیر هم جلو آفتاب خوابید البته روباه می دانست که کار شیر را ساخته، برای اینکه روده وقتی خشک بشود چنان محکم می شود که پاره شدنی نیست. روباه نگاهی به شیر کرد و راه افتاد رفت.
شیر بعد از چند دقیقه زور زد تا روده را پاره کند اما هرچه فشار آورد و هرچه غرید نتوانست آن را پاره کند. عاقبت از خشم و خستگی و تشنگی از هوش رفت و بیهوش شد.
اتفاقاً در همان بیشه لانه موشی بود. موش بیرون آمد تا طعمه ای به دست بیاورد، چشمش به شیر افتاد و بوی روده ها را شنید و جلو رفت و با دندان های تیزش شروع کرد به جویدن روده ها و بعد هم راهش را کشید و رفت دم سوراخش نشست. بعد از مدتی شیر یک کمی به هوش آمد و یک فشاری به روده ها داد دید دست و پایش باز شد. وقتی نگاه کرد دید سوراخ موشی پهلوی دستش هست و موشی آنجا نشسته است.
شیر بلند شد و سر چشمه رفت و مقداری آب خورد و جانی گرفت. بعد با خودش گفت جایی که روباهی دست و پای تو را ببندد و موشی دست و پایت را باز کند جای تو نیست… پشت به بیشه رو به بیابان راه افتاد و رفت.
روایت دیگر
روزي شيري توي دره اي خوابيده بود و يك لاشه گوسفند هم جلوش بود كه نصف آن را خورده بود و نصفش مانده بود. روباهي از دور داشت مي آمد كه از لاشه بخورد. شير خودش را به خواب زد و گفت: «حالا كه من خوردم و سير شدم بگذار او هم بياد و بخورد» روباه براي اينكه مطمئن بشود او خواب است يك روده برداشت و به دست و پاي شير بست آن وقت شروع كرد به خوردن. خوب كه سير شد رفت.
شير خواست حركت كند اما آفتاب گرم روده را خشك و محكم كرده بود، هرچه كرد نتوانست حركت كند، گفت: «رفتم ثواب كنم كباب شدم» و همانطور خوابيد تا موشي از سوراخ درآمد و شروع كرد به پاره كردن روده و بندبند روده را پاره كرد و رفت توي سوراخش.
در اين وقت شير حركت كرد كه برود يك شير ديگر او را ديد و گفت: «كجا ميري؟» شير اولي گفت: «ميرم كه از اين سرزمين دور بشم» رفيق او گفت: «چرا؟ چه بدي از ما ديدي؟» شير گفت: «جايي كه روباه بياد دست مرا ببندد و موشي دست مرا باز كند ديگه تو اين سرزمين ماندن نداره!»
مورد استفاده
چون فردی ناکس و ناجوانمرد به مردی مهربان و زورمند توهین کند و او ماجرا را نادیده گیرد و از آن دیار برود و مردم گویند: «فلانی از اینجا رفت و گفت: این سرزمین ماندن ندارد».