ضرب المثل اگر قاطر کسی را رم ندهی،کسی با تو کاری ندارد
داستان ضرب المثل
در شبی از شب ها جوحی و زنش کنار هم نشسته بودند و از هر دری حرف می زدند تا سرشان گرم شود. همسر جوحی پرسید: «تو می دانی که در آن دنیا چه خبر است و
بعد از مرگ چه بلایی سر آدم می آورند؟ »
جوحی کمی فکر و گفت: «من که نمرده ام تا از آن دنیا خبر داشته باشم.»
زن گفت: «کاش می توانستی به آن دنیا بروی و برگردی و برایم از اوضاع دنیای پس از مرگ تعریف کنی!»
جوحی فکری کرد و گفت: «این که کاری ندارد، الان به آن دنیا می روم و صبح زود خبرش را برای تو می آورم.»
زن خوش حال شد و از او تشکّر کرد. جوحی از جا بلند شد، کفش و کلاه کرد راه افتاد و یک راست به طرف گورستان رفت. زیر نور ماه زمین گورستان را جست و جو کرد تا به
قبری رسید که تازه کنده بودند و کسی را توی آن دفن نکرده بودند.
جوحی یک راست رفت توی قبر دراز کشید و با خودش گفت: «حالا فرشته های خدا فکر می کنند من مرده ام. بالای سرم می آیند و سؤال و جواب می کنند. من هم از حرف
های آن ها می فهمم که در آن دنیا چه خبر است.»
قبری که جوحی توی آن دراز کشیده بود از آخرین قبرهای گورستان بود و کنار جاده قرار گرفته بود. تا یک نفر از جاده ی کنار گورستان عبور می کرد جوحی فکر می کرد فرشته
ها دارند به سراغش می آیند، اما صدای پای رهگذارن دور می شد و کسی به سراغش نمی آمد.
ساعت ها گذشت. کم کم خواب سراغش آمد و پلک هایش سنگین شد و روی هم افتاد. جوحی همان جا که بود خوابش برد.
نه فرشته ای به دیدنش آمد نه خوابی دید و نه حرفی شنید.
صبح که شد کاروانی از جاده ی کنار گورستان عبور می کرد تا در آغاز روز کالاهایش را به بازار برساند .
شترهایی که بارهای کاروانیان را حمل می کردند هر کدام زنگی به گردن داشتند، با حرکت شترها زنگ ها صدا می کردند و دلینگ دلینگ عجیبی راه انداخته بودند.
با شنیدن صدای زنگ شترهای کاروان، جوحی از خواب بیدار شد و گمان کرد که وارد دنیای دیگری شده است، با این فکر ناگهان از جا پرید و سرپا ایستاد.
از قضای روزگار ساربانی از کنار قبری که جوحی توی آن خوابیده بود می گذشت، افسار شتری را به دست گرفته و افسار چند شتر دیگر را هم به شتر خودش بسته بود.
بیرون آمدن ناگهانی جوحی از قبر، ساربان بیچاره را ترساند. ساربان فریادی کشید و همان طور که افسار شتر در دستش بود فرار کرد. با صدای جیغ و حرکت ناگهانی او،
شترهای کاروان ترسیدند و پا به فرار گذاشتند، کالاهایی که بر پشت شتران بود با حرکت شترها از پشت شان افتاد. اوضاع شیرتوشیر شد.
کاروان به هم ریخت و تا کاروانیان بتوانند شترها را آرام کنند کلی از اجناس شان روی زمین ریخت.
بزرگ کاروان یا همان کاروان سالار، اوضاع را که روبه راه کرد به فکر این افتاد که دلیل رم کردن شترها را پیدا کند. بعد از جست وجو فهمید که فریاد و فرار کدام یک از
ساربان ها باعث به هم ریختن نظم و اوضاع کاروانش شده است.
ساربان را صدا کرد و با خشم و ناراحتی گفت: «چرا بی خودی فریاد کشیدی و شترهای کاروان را فراری دادی؟»
ساربان ماجرای قبر کنار جاده را تعریف کرد. کاروانیان گشتند و جوحی را به حضور کاروان سالار آوردند.
کاروان سالار تا جوحی را دید، سیلی محکمی به گوشش زد و او را به باد ناسزا گرفت.
ساربان ها و صاحبان کالا ها هم هر کدام با چوب و چماق به جان جوحی افتادند. هرچه جوحی ناله می کرد و عذر می خواست، گوش کسی بدهکار نبود. بالاخره جوحی با
سر و کول شکسته و خونین فرار کرد و لنگ لنگان به خانه اش رسید.
در خانه را که زد، زنش تازه از خواب بیدار شده بود. جوحی انتظار داشت همسرش از حال و روز او تعجب کند و دلیل وضع ناجورش را بپرسد و دلداری اش بدهد، اما همسر
او بدون توجه به آه و ناله و زخم های جوحی پرسید: «ببینم! از آن دنیا برایم خبر آورده ای؟»
جوحی سری تکان داد و گفت: «خبری نبود! همین قدر فهمیدم که اگر قاطر کسی را رم ندهی با تو کاری ندارند.»
گونه دیگر داستان
يکي بود، يکي نبود. در شبي از شب ها ملانصرالدين و زنش کنار هم نشسته بودند و از هر دري حرف مي زدند تا سرشان گرم شود.
همسر ملانصرالدين از او پرسيد: «ببينم، ملا! تو مي داني که در آن دنيا چه خبر است و بعد از مرگ چه بلايي به سر آدم مي آورند؟»
ملا کمي فکر کرد و گفت: «من که نمرده ام تا از آن دنيا خبر داشته باشم.»
زنش گفت: «کاش مي توانستي به آن دنيا بروي و بر گردي و برايم از اوضاع دنياي پس از مرگ تعريف کني.»
ملا فکري کرد و گفت: «اين که کاري ندارد. الان به آن دنيا مي روم و صبح زود خبرش را براي تو مي آورم.»
زنش خوشحال شد و از او تشکر کرد. ملا از جا بلند شد و کفش و کلاه کرد و راه افتاد و يک راست به طرف گورستان رفت. زير نور ماه، زمين گورستان را جست و جو کرد تا به قبري رسيد که تازه کنده بودند و کسي را توي آن دفن نکرده بودند. ملا يک راست رفت توي قبر دراز کشيد و با خودش گفت: «حالا فرشته هاي خدا فکر مي کنند من مرده ام. بالاي سرم مي آيند و سوال و جواب مي کنند. من هم از حرف هاي آن ها مي فهمم که در آن دنيا چه خبر است.»
قبري که ملا تو آن دراز کشيده بود، از آخرين قبرهاي گورستان بود و کنار جاده قرار گرفته بود. تا يک نفر از جاده ي کنار گورستان عبور مي کرد، ملا فکر مي کرد که فرشته ها دارند به سراغش مي آيند. اما صداي پاي رهگذران دور مي شد و کسي به سراغ ملانصرالدين نمي آمد.
ساعت ها گذشت. کم کم خواب به سراغ ملا آمد و پلک هاي او سنگين شد و روي هم افتاد. ملا، همان جا که بود، خوابش برد. نه فرشته اي به ديدنش آمد، نه خوابي ديد و نه حرفي شنيد.
صبح که شد، کارواني از جاده ي کنار گورستان عبور مي کرد تا در آغاز روز، کالاهايش را به بازار برساند. شترهايي که بارهاي کاروانيان را حمل مي کردند، هر کدام زنگي به گردن داشتند. با حرکت شترها زنگ ها صدا مي کردند و دلينگ دلينگ عجيبي راه انداخته بودند. با شنيدن صداي زنگ شترهاي کاروان، ملا از خواب بيدار شد و گمان کرد که وارد دنياي ديگري شده است. با اين فکر ناگهان از جا پريد و سر پا ايستاد.
از قضاي روزگار، سارباني از کنار قبري که ملا توي آن خوابيده بود مي گذشت، افسار شتري را به دست گرفته بود و افسار چند شتر ديگر را هم به شتر خودش بسته بود.
بيرون آمدن ناگهاني ملا از قبر، ساربان بيچاره را ترساند. ساربان فريادي کشيد و همان طور که افسار شتر در دستش بود، فرار کرد. با صداي جيغ و حرکت ناگهاني او شترهاي کاروان ترسيدند و پا به فرار گذاشتند. کالاهايي که بر پشت شتران بود، با حرکت شترها از پشتشان افتاد. اوضاع شير تو شير شد. کاروان به هم ريخت و تا کاروانيان بتوانند شترها را آرام کنند، کلي از اجناسشان روي زمين ريخت.
بزرگ کاروان، يا همان کاروان سالار، اوضاع را که رو به راه کرد، به فکر اين افتاد که دليل رم کردن شترها را پيدا کند. بعد از جست وجو فهميد که فرياد و فرار يکي از ساربان ها باعث به هم ريختن نظم و اوضاع کاروانش شده است. ساربان را صدا کرد و با خشم و ناراحتي گفت: «چرا بي خودي فرياد کشيدي و شترهاي کاروان را فراري دادي؟»
ساربان ماجراي قبر کنار جاده را تعريف کرد. کاروانيان گشتند و ملانصرالدين را به حضور کاروان سالار آوردند. کاروان سالار تا ملا را ديد، سيلي محکمي به گوشش زد و او را به باد فحش گرفت.
ساربان ها و صاحبان کالاها هم هر کدام با چوب و چماق به جان ملانصرالدين افتادند. هر چه ملانصرالدين بيچاره ناله مي کرد و عذر مي خواست، گوش کسي بدهکار نبود. ناچار با سر و کول شکسته و خونين، فرار کرد و لنگ لنگان به خانه اش رسيد.
در خانه را که زد، زنش تازه از خواب بيدار شده بود. ملا انتظار داشت همسرش از حال و روز او تعجب کند و دليل وضع ناجورش را بپرسد و دلداريش بدهد. اما همسر او بدون توجه به آه و ناله و زخم هاي ملا، از او پرسيد: «ببينم، از آن دنيا برايم خبر آورده اي؟»
ملانصرالدين سري تکان داد و گفت: «خبري نبود. همين قدر فهميدم که اگر قاطر کسي را رم ندهي، با تو کاري ندارند.»
از آن روز به بعد، وقتي بخواهند کسي را از عاقبت ظلم و ستم به ديگران بترسانند و از انجام کارهاي نادرست باز دارند، مي گويند: «مواظب باش قاطر کسي را رم ندهي. اگر قاطر کسي را رم ندهي، کسي با تو کاري ندارد.»
مورد استفاده
وقتی بخواهند کسی را از عاقبت ظلم و ستم به دیگران بترسانند و از انجام کارهای نادرست بازدارند، می گویند: مواظب باش قاطر کسی را رم ندهی. اگر قاطر کسی را رم ندهی کسی با تو کاری ندارد.