به گزارش پایگاه خبری تحلیلی ساعدنیوز به نقل از همشهری، کسی که سالهای سال قصه دست های زیبای عباس را برای پسرک بهانه گیرش روایت می کرد« عباس بهانه دست هایش را زیاد می گرفت من هم همیشه قصه دست های زیبای عباس و خدا را برایش می گفتم با این مضمون که دست های تو انقدر زیبا و نورانی بود که خدا عاشقشان شد و تو قبل از بدنیا امدن در همان بهشت دستهایت را به خدا یادگاری دادی و آمدی!» عباس کوچکتر که بود از شنیدن این قصه حسابی لذت می برد اما هر چه بزرگتر شد جای خالی دستهایش در زندگی را دیگر هیچ داستان و افسانه ای پر نمی کرد. او دلش می خواست دروازه بانی کند، یا هر وقت از مدرسه به خانه می رسید زنگ خانه را از سر شوق فشار دهد یا پای تخته سیاه بنویسد اما دستهایش برای انجام هرکدام از این کارها خیلی کوتاه بود.
عباس به صورت مادرزادی فقط بازوهایش را دارد. یک روز یکی از همکلاسی هایش به او گفت خوش به حالت دست نداری بخواهی مشق بنویسی. همانجا او بزرگترین تصمیمش را در 7 سالگی را گرفت. مشق نوشتن آن هم با دستهایی که فقط قسمت بازو را داشت !
تصمیم و خواسته ای که با کمک های بی وقفه زینب اولی معلم کلاس اولش اجرایی شد: « مدرسه در روستای ما بود و عباس ساکن روستای دیگر در حاشیه اروند کنار. درسته کار کمی سخت بود و راه کمی طولانی اما او هر روز با این جمله که "خانم معلم دوستت دارد" انگیزه مرا برای این کار بیشتر می کرد. آن سال ما یک شعار برای خودمان تعیین کرده بودیم و می گفتیم کار نشد ندارد ! همین هم شد و او توانست با دستهایش ناقصش کارهای خارق العاده ای انجام دهد. که مشق نوشتن و رسیدن به اولین آرزویش یکی ازاین کارها بود.»
حالا عباس کلاس سوم است . اذرماه گذشته او به اتفاق خانواده از روستایشان در حاشیه اروندکنار به شهر شاهدیه در یزد مهاجرت کردند . عباس هم شد شاگرد کلاس سوم مدرسه قیام شاهدیه . چند روز قبل از حضور عباس در کلاس خبر اضافه شدن او به دانش اموزانِ ملکه میرجلیلی، معلم کلاس سوم رسید .هرچند او به قول خودش معتقد است عباس روزیِ او بوده و هست اما در ان روزهای نخست استرس عجیبی به جانش می افتد:« در خانه هم وقتی صحبت از عباس و وضعیت خاصش به میان امد همسرم که مدیرخانه هلال شهر شاهدیه است حسابی به فکر فرو رفت برای کمک به بهبود وضعیت عباس.»
عباس وقتی وارد مدرسه جدید می شود همه می بینند علیرغم کوتاهی دستهای ناقصش هم خوب می نویسد هم به راحتی کتابها را ورق می زند و از همه مهمتر وضعیت درسی ضعیفی ندارد همه این ها کمی از دغدغه های خانم معلم کم کرد اما او لحظه ای از فکر دست های عباس غافل نمی شد:«عباس دوست داشت دروازه بان تیم فوتبال مدرسه شود ، یا با دوستانش دست بدهد و با انها بازی کند. او دلش می خواست وقتی نامش را صدا می زدم مانند همه بچه ها دستهایش را بالا بگیرد و باید برای دستهای عباس فکری می کردیم .»
عباس حالا دست دارد و به گفته مادرش هر روز که از مدرسه به خانه می رسد انقدر زنگ درِ خانه را فشار می دهد که همه همسایه ها هم حتی متوجه برگشت او به خانه شده اند. خانم معلم هم می گوید عباس دیگر با دست هایش در کلاس درس حاضر می شود و با همان دستها می نویسد، زنگ ورزش فوتبال بازی می کند و یک دروازه بان حرفه ای قرار است بشود:«همیشه با حسرت کنار زمین ورزش بچه ها را نگاه می کردم دلم می خواست دروازه بان شوم اما امکانش نبود ولی حالا می توانم به راحتی در دروازه قرار بگیرم و این خیلی باعث خوشحالی من است.»
حضورسیدمهدی میرجلیلی دروازه بان تیم ملی فوتبال ساحلی هم خبردار می شود عباس بعد از ساخته شدن دست هایش در دروازه می ایستد و دوست دارد یک دروازه بان حرفه ای شود در مدرسه قیام شاهدیه (محل تحصیل عباس) حاضر شد هم یک دست پنالتی جذاب با او بازی کرد هم با اهدای لباس تیم ملی به عباس از او خواست روی هدفش متمرکز باشد و برای آرزوهایش بجنگد.