دکتر مهدی رستمی : امروز جمالِ تو سیمایِ دگر دارد

  چهارشنبه، 07 مهر 1400   زمان مطالعه 8 دقیقه
دکتر مهدی رستمی : امروز جمالِ تو سیمایِ دگر دارد
شاید هیچ شاعری در عالم نتوانسته است چونان مولانا جلال الدین رومی دل اهل نظر و حکمت را از هر زبان و فرهنگ و تمدنی که باشند، برباید! پیام مولانا پیامی است به نوع بشر آزاد از هر رنگ و تعلقی، و همین راز ماندگاری افکار اوست. دکتر مهدی رستمی عضو هیئت علمی دانشگاه سلمان فارسی کازرون به مناسبت روز مولانا یادداشتی اختصاصی برای مخاطبان ساعد نیوز نگاشته است.

جلال ­الدین محمدِ بلخیِ رومی از نامدارانِ عرفان و تصوفِ ایرانی- اسلامی و یکی از بزرگترین شاعران ایران و جهان است. او را خداوندگار عشق و عرفان نام نهاده ­اند. زادروزش به روایتِ سپهسالار و افلاکی، ششم ربیع الاول 604 ه.ق بوده که این تاریخ مطابق است با هشتم مهرماه 586 ه.ش و سی­م سپتامبر 1207 میلادی؛ از همین رو هشتمِ مهر در تقویم امروزِ ما ایرانیان روز مولانا نام گرفته است.

ترانه­ گویِ کوچه­­ هایِ قونیه، از راهِ پرخار و ناهموارِ طریقت با ره­ توشۀ عشق و راهبریِ شمس به دوردستِ حقیقت سفر کرده است. این نابغۀ شگفت ­انگیز خانواده­ اش همه از عالمان دین بوده ­اند. خودِ وی نیز در عالمِ سخنوری یلی بوده است. چنان که قبل از دیدارِ شمس، بر منبر می­رفته و وعظ می­گفته که مجالس سبعه یادگاری از آن دوران است. بعد از دیدارِ شگفت ­انگیزِ شمس، شاه ­مرغِ خوشخوانِ باغِ پرمیوه و درختِ عشق می­شود. 26000 بیتِ مثنوی را در مجالس متعدد و در طول چهارده سال می­سُراید. همچنین 40000 بیت دیوانِ شمس را حاملِ کلماتِ آتش­ انگیزِ خود می­گرداند:

اندر دهنی که بود تسبیح

شعر است و دو بیتی و ترانه

به تحقیقِ اسلامیِ ندوشن، مولانا به طور متوسط، سالانه نزدیک دویست غزل سروده است که این رقمِ شگفت، نشان از قدرتِ سخنوری و بررفتنِ شعلهِ عشق در آسمانِ جان و روانِ اوست.

دیدارِ شمس؛

شمس ­الدین محمد تبریزی که حضور شگرفش در بیداریِ جانِ مولانا تجسم­ بخشِ اَبَرانسان و نمودِ فرامن است، افقی تازه­ فرارویِ دیدگانِ روشنِ جلال ­الدین می­گشاید و راهی را به او نشان می ­دهد که تنها به شرطِ عاشقی و پاکبازی پیمودنی است. این راهِ شیرین و پرآشوب «قماری عاشقانه» درمی ­باید آن­چنان که مولانای چهل ساله را پای از مسندِ وعظ به ترانه ­گویی و رقص در بازار و کوچه می­کشاند:

زاهد بودم ترانه­ گویم کردی

سر فتنۀ بزم و باده جویم کردی

سجاده نشین با­وقارم دیدی

بازیچۀ کودکانِ کویم کردی

مولانا برخلافِ حافظ که پرده از چهرۀ واقعیِ پیرِ مُغان برنمی­ دارد، برای خود پیری مشخص با وجودِ خارجی دارد. یک چند تحتِ تعلیم برهان­ الدین محقق است، یک چند شیفتۀ صحبتِ شمس ­الحق تبریزی، و چندی نیز در محضرِ صلاح ­الدینِ زرکوب. البته پیر و پرورانندۀ اصلی او همانا شمسِ تبریزی مشهور به پرنده است:

مرا به عشق بپرورد شمسِ تبریزی

ز روحِ قدس ز کروبیان فزون باشم

تصویر

مدارِ نورانی؛

جلال ­الدین همانا مُنادیِ عشق است. «منظومۀ شمسی» او بر مدارِ نورانیِ عشق می­چرخد. اگر شرطِ ورود به اتوپیای افلاطونی بهره­ گیری از مراتبِ خرد است، آرمانشهرِ او بر عشق استوار شده و شرط جای گرفتن در آن امتیازِ عاشقی است با مراتبِ گوناگونش. پُریِ رگهای خداوندگارِ شعر از آبِ حیاتِ عشق چنان است که بقایِ عشق را بر فنای جهان و هر چه در او هست برمی­نهد؛ سرِ عشق سلامت باد!

ماییم و مست و سرگران فارغ ز کارِ دیگران

عالم اگر بر هم رود عشقِ تو را بادا بقا

در گوشِ هوش او آوایِ بلندِ عشق از چپ و راست برمی ­پیچد و همگان را به سفری شگرف از جهانِ محدود به جانبِ بی­جانبِ جان فرامی­ خواند همان­جا که وطنِ گمشدۀ همۀ ماست:

هر نفس آواز عشق می رسد از چپ و راست

ما به فلک می رویم عزم تماشا که راست

ما به فلک بوده ایم یار ملک بوده ایم

باز همان جا رویم جمله که آن شهر ماست

خود ز فلک برتریم وز ملک افزونتریم

زین دو چرا نگذریم منزل ما کبریاست

گوهر پاک از کجا عالم خاک از کجا

بر چه فرود آمدیت بار کنید این چه جاست؟!

همان­گونه که شمس می­گوید: «ما را رسول علیه­ السلام در خواب خرقه داد» و خود را اهلِ متابعتِ رسول معرفی می­کند: «ایشان همه احدیان اند، ما محمدیانیم»، مولانا نیز حضرت محمد (ص) را پیر و قافله­ سالار خود و یارانش در سفرِ عشق و رجعت به نیستانِ وصل برمی­خواند:

بختِ جوان یارِ ما دادنِ جان کارِ ما

قافله ­سالارِ ما فخرِ جهان مصطفاست

باش کشتیبان درین بحرِ فنا

که تو نوحِ ثانی­ای ای مصطفی!

ارادتِ خداوندگارِ عشق به حضرت امیر و شهیدانِ کربلا نیز البته خود حدیثی مفصل است که هم در مثنوی و هم در کلیات قابل بررسی و بازنمایی است. او در غزلی خود را همچون حسین (ع) لبریز از شوق برای شهادت در راهِ حیاتِ راستین به تصویر می­کشد:

شب مُرد و زنده گشت، حیات است بعدِ مرگ

ای غم بکُش مرا که حسینم تویی یزید

جلال الدین در تجربه ­اش از عشق، از آغازی سخت خبر داده است: «آخرِ عشق به از اولِ اوست» و از آن به نام «دردِ بی­دوا» یاد کرده است:

ای عشق پیشِ هر کسی نام و لقب داری بسی

من دوش نامِ دیگرت کردم که «دردِ بی­دوا»

اما آ­ن­گاه که قرینِ دیدارِ نوشینِ جمالِ محبوب می­گردد سراسر خوبی و زیبایی است گویی «چندین هزار چشمۀ خورشید از یقین» در جنگلِ جانِ او سربرمی­زند، «روشن و گرم و زندگی­ پرداز»:

زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا

چه نغزست و چه خوبست و چه زیباست خدایا

چه گرمیم چه گرمیم از این عشقِ چو خورشید

چه پنهان و چه پنهان و چه پیداست خدایا

به راستی مرکبِ عشقِ چرا می ­تازد؟ از کجا می ­تازد؟ رو به کدام وسعتِ بی واژه؟ مولانایِ ما با همه آشنایی بویِ غربت می­دهد؛ غربتِ انسان در سراچۀ خاک و پس ­کوچۀ تنهایی که هجرتِ نخستین را فرایاد می ­آرد. مرکبِ هموارِ عشقِ جلال ­الدین در فراسویِ جان رهنوردی می­کند و او را در مملکتِ عشق دست نیافتنی ­تر می­سازد:

بر مرکبِ عشق تو دل می­رانَد و این مرکبش

در هر قدم می­بگذرد زان سویِ جان... فرسنگ­ها!

تصویر

حالت­هایِ سوررئال؛

سروده ­های مولانا بویژه غزلیاتِ شمس سرشار از تصاویرِ سوررئال و فراواقعی است. وی بی ­آنکه نظری ه­ای در بابِ شعر و شاعری صادر کند نمونه ­هایی به دست داده که مؤلفه ­هایِ سوررئالیسم در آن به وضوح به کار رفته است. از مهمترینِ این مؤلفه ­ها می­توان به: «نگارشِ خودکار»، «جنون و مستی و بی­خودی»، «حیرت و جستجویِ امرِ شگفت»، «شعله ­وریِ بیان»، «عشق و آزادی» اشاره کرد. سوررئال­هایِ مولویانه از این دست است:

بیرون آمدنِ حور از دلِ سیب: (یک سیب­ بُنی دیدم در باغِ جمالش/ هر سیب که بشکافت ازو حور برآمد)

بلعیدنِ دریا توسط نهنگ: (نهنگی هم برآرد سر خورَد آن آبِ دریا/ چنان دریای بی­ پایان شود بی ­آب چون هامون)

رُفتنِ دریا با یک جارو: (داد جاروبی به دستم آن نگار/ گفت کز دریا برانگیزان غبار)

یا تصویرِ سلامی که دُمی دراز از نور داشته باشد: «زهی سلام که دارد زِ نور دُنبِ دراز»

زبانِ پاردوکسیکال؛

زبان پارادوکسیکال و ترکیباتِ متناقضِ هنریِ او همواره موردِ ستایشِ دوستدارانِ معماریِ کلام بوده است که همه نشان از تجربه­ های شگرفِ روحِ حیرت­ دمیدۀ او می­دهد. او خود را «ساکنِ روان»، «بی ­پایِ پادوان» می­ نامد. جایِ دیگر خود و ره­ سپردگانِ عشق را به کبوتری غریب تشبیه می­کند که به سویِ «بی­جانبی» می­پرد و از «دانۀ بی­دانگی» برمیچیند:

هر کبوتر می پرد زی جانبی/ وین کبوتر جانبِ بی جانبی

ما نه مرغانِ هوا نه خانگی / دانۀ ما دانۀ بی دانگی

این دست کبوتران، در عدم یعنی جایی که امکانِ هستی وجود ندارد، آشیانه دارند و صاحبِ وجود شده ­اند:

شش­ جهت است این جهان قبله درو یکی

مجو بی­جهتی است قبله­ گه در عدم آشیانه کن

نویدِ عشق؛

مولانا همچون پیری مشفق، پیوسته رو به سوی انسان دارد؛ انسانی رها که بستۀ زمان و مکان خاصی نیست: «مولانا بر فرازِ وقایعِ زمان حرکت می­کند. سرنوشتِ کلِ بشر برای او مطرح است. فرق نمی­کند که در چه مکان و روزگاری باشد» و او را به شکفتن، شعله کشیدن و زیبا شدن فرامی­خواند:

چون شدی زیبا بدان زیبا رسی

که رهاند روح را از بی­کسی

این شکفتگی از پیِ نقبی به زندانِ درون است که روح در آن مغموم و دربند و بی­ خورشید در انتظارِ رهی به رهایی ست:

یکی تیشه بگیرید پیِ حفرۀ زندان

چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید

فراخوانِ همگانیِ او به تجربۀ شگفت­ انگیزِ عشق، ژرف ­پیغامی است که در برگ­ برگِ مثنوی و غزلیات می­توان آن را دید و شنید؛ عشق به محبوبی ازلی که دستِ ناتوان عاشق را به مهربانی و گرمی بفشارد و قلبِ اندوه­ گرفته ­اش را از شادیِ بی ­پایان قوّت ­بخشد:

عشقِ آن زنده گزین کو باقی است/ کز شرابِ جان فزایت ساقی است/ عشقِ آن بگزین که جمله انبیا/ یافتند از عشقِ او کار و کیا؛

تو مگو ما را بدان شه بار نیست

با کریمان کارها دشوار نیست

قرنِ بیست و یک را قرنِ جهانگشاییِ معنویِ مولانا نامیده ­اند. به تعبیر استاد شفیعی کدکنی، «امروز در زبانِ انگلیسی هیچ شاعری، چه در اصلِ زبان انگلیسی و چه از طریقِ ترجمه به این زبان، موفقیتی را که مولانا به دست آورده است ندارد و این هنوز از نتایجِ سحر است». ترجمۀ آثار او و بازنویسیِ این ترجمه­ ها در جامعۀ کتاب­خوانِ آمریکا با استقبالِ بسیار همراه شد به گونه ­ای که تا مدتها در صدرِ پرفروش­ ترینِ کتاب­ها بوده است. گویی از چهرۀ درخشانِ این خورشیدِ شرقی ­نژاد، زیباییِ دیگری در جانبِ غربی بازشکفته است:

امروز جمالِ تو سیمایِ دگر دارد

امروز لبِ نوشَت حلوایِ دگر دارد


دیدگاه ها

  دیدگاه ها
از سراسر وب   
پربازدیدترین ویدئوهای روز   
آخرین ویدیو ها