جلال الدین محمدِ بلخیِ رومی از نامدارانِ عرفان و تصوفِ ایرانی- اسلامی و یکی از بزرگترین شاعران ایران و جهان است. او را خداوندگار عشق و عرفان نام نهاده اند. زادروزش به روایتِ سپهسالار و افلاکی، ششم ربیع الاول 604 ه.ق بوده که این تاریخ مطابق است با هشتم مهرماه 586 ه.ش و سیم سپتامبر 1207 میلادی؛ از همین رو هشتمِ مهر در تقویم امروزِ ما ایرانیان روز مولانا نام گرفته است.
ترانه گویِ کوچه هایِ قونیه، از راهِ پرخار و ناهموارِ طریقت با ره توشۀ عشق و راهبریِ شمس به دوردستِ حقیقت سفر کرده است. این نابغۀ شگفت انگیز خانواده اش همه از عالمان دین بوده اند. خودِ وی نیز در عالمِ سخنوری یلی بوده است. چنان که قبل از دیدارِ شمس، بر منبر میرفته و وعظ میگفته که مجالس سبعه یادگاری از آن دوران است. بعد از دیدارِ شگفت انگیزِ شمس، شاه مرغِ خوشخوانِ باغِ پرمیوه و درختِ عشق میشود. 26000 بیتِ مثنوی را در مجالس متعدد و در طول چهارده سال میسُراید. همچنین 40000 بیت دیوانِ شمس را حاملِ کلماتِ آتش انگیزِ خود میگرداند:
اندر دهنی که بود تسبیح
شعر است و دو بیتی و ترانه
به تحقیقِ اسلامیِ ندوشن، مولانا به طور متوسط، سالانه نزدیک دویست غزل سروده است که این رقمِ شگفت، نشان از قدرتِ سخنوری و بررفتنِ شعلهِ عشق در آسمانِ جان و روانِ اوست.
دیدارِ شمس؛
شمس الدین محمد تبریزی که حضور شگرفش در بیداریِ جانِ مولانا تجسم بخشِ اَبَرانسان و نمودِ فرامن است، افقی تازه فرارویِ دیدگانِ روشنِ جلال الدین میگشاید و راهی را به او نشان می دهد که تنها به شرطِ عاشقی و پاکبازی پیمودنی است. این راهِ شیرین و پرآشوب «قماری عاشقانه» درمی باید آنچنان که مولانای چهل ساله را پای از مسندِ وعظ به ترانه گویی و رقص در بازار و کوچه میکشاند:
زاهد بودم ترانه گویم کردی
سر فتنۀ بزم و باده جویم کردی
سجاده نشین باوقارم دیدی
بازیچۀ کودکانِ کویم کردی
مولانا برخلافِ حافظ که پرده از چهرۀ واقعیِ پیرِ مُغان برنمی دارد، برای خود پیری مشخص با وجودِ خارجی دارد. یک چند تحتِ تعلیم برهان الدین محقق است، یک چند شیفتۀ صحبتِ شمس الحق تبریزی، و چندی نیز در محضرِ صلاح الدینِ زرکوب. البته پیر و پرورانندۀ اصلی او همانا شمسِ تبریزی مشهور به پرنده است:
مرا به عشق بپرورد شمسِ تبریزی
ز روحِ قدس ز کروبیان فزون باشم

مدارِ نورانی؛
جلال الدین همانا مُنادیِ عشق است. «منظومۀ شمسی» او بر مدارِ نورانیِ عشق میچرخد. اگر شرطِ ورود به اتوپیای افلاطونی بهره گیری از مراتبِ خرد است، آرمانشهرِ او بر عشق استوار شده و شرط جای گرفتن در آن امتیازِ عاشقی است با مراتبِ گوناگونش. پُریِ رگهای خداوندگارِ شعر از آبِ حیاتِ عشق چنان است که بقایِ عشق را بر فنای جهان و هر چه در او هست برمینهد؛ سرِ عشق سلامت باد!
ماییم و مست و سرگران فارغ ز کارِ دیگران
عالم اگر بر هم رود عشقِ تو را بادا بقا
در گوشِ هوش او آوایِ بلندِ عشق از چپ و راست برمی پیچد و همگان را به سفری شگرف از جهانِ محدود به جانبِ بیجانبِ جان فرامی خواند همانجا که وطنِ گمشدۀ همۀ ماست:
هر نفس آواز عشق می رسد از چپ و راست
ما به فلک می رویم عزم تماشا که راست
ما به فلک بوده ایم یار ملک بوده ایم
باز همان جا رویم جمله که آن شهر ماست
خود ز فلک برتریم وز ملک افزونتریم
زین دو چرا نگذریم منزل ما کبریاست
گوهر پاک از کجا عالم خاک از کجا
بر چه فرود آمدیت بار کنید این چه جاست؟!
همانگونه که شمس میگوید: «ما را رسول علیه السلام در خواب خرقه داد» و خود را اهلِ متابعتِ رسول معرفی میکند: «ایشان همه احدیان اند، ما محمدیانیم»، مولانا نیز حضرت محمد (ص) را پیر و قافله سالار خود و یارانش در سفرِ عشق و رجعت به نیستانِ وصل برمیخواند:
بختِ جوان یارِ ما دادنِ جان کارِ ما
قافله سالارِ ما فخرِ جهان مصطفاست
باش کشتیبان درین بحرِ فنا
که تو نوحِ ثانیای ای مصطفی!
ارادتِ خداوندگارِ عشق به حضرت امیر و شهیدانِ کربلا نیز البته خود حدیثی مفصل است که هم در مثنوی و هم در کلیات قابل بررسی و بازنمایی است. او در غزلی خود را همچون حسین (ع) لبریز از شوق برای شهادت در راهِ حیاتِ راستین به تصویر میکشد:
شب مُرد و زنده گشت، حیات است بعدِ مرگ
ای غم بکُش مرا که حسینم تویی یزید
جلال الدین در تجربه اش از عشق، از آغازی سخت خبر داده است: «آخرِ عشق به از اولِ اوست» و از آن به نام «دردِ بیدوا» یاد کرده است:
ای عشق پیشِ هر کسی نام و لقب داری بسی
من دوش نامِ دیگرت کردم که «دردِ بیدوا»
اما آنگاه که قرینِ دیدارِ نوشینِ جمالِ محبوب میگردد سراسر خوبی و زیبایی است گویی «چندین هزار چشمۀ خورشید از یقین» در جنگلِ جانِ او سربرمیزند، «روشن و گرم و زندگی پرداز»:
زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا
چه نغزست و چه خوبست و چه زیباست خدایا
چه گرمیم چه گرمیم از این عشقِ چو خورشید
چه پنهان و چه پنهان و چه پیداست خدایا
به راستی مرکبِ عشقِ چرا می تازد؟ از کجا می تازد؟ رو به کدام وسعتِ بی واژه؟ مولانایِ ما با همه آشنایی بویِ غربت میدهد؛ غربتِ انسان در سراچۀ خاک و پس کوچۀ تنهایی که هجرتِ نخستین را فرایاد می آرد. مرکبِ هموارِ عشقِ جلال الدین در فراسویِ جان رهنوردی میکند و او را در مملکتِ عشق دست نیافتنی تر میسازد:
بر مرکبِ عشق تو دل میرانَد و این مرکبش
در هر قدم میبگذرد زان سویِ جان... فرسنگها!

حالتهایِ سوررئال؛
سروده های مولانا بویژه غزلیاتِ شمس سرشار از تصاویرِ سوررئال و فراواقعی است. وی بی آنکه نظری های در بابِ شعر و شاعری صادر کند نمونه هایی به دست داده که مؤلفه هایِ سوررئالیسم در آن به وضوح به کار رفته است. از مهمترینِ این مؤلفه ها میتوان به: «نگارشِ خودکار»، «جنون و مستی و بیخودی»، «حیرت و جستجویِ امرِ شگفت»، «شعله وریِ بیان»، «عشق و آزادی» اشاره کرد. سوررئالهایِ مولویانه از این دست است:
بیرون آمدنِ حور از دلِ سیب: (یک سیب بُنی دیدم در باغِ جمالش/ هر سیب که بشکافت ازو حور برآمد)
بلعیدنِ دریا توسط نهنگ: (نهنگی هم برآرد سر خورَد آن آبِ دریا/ چنان دریای بی پایان شود بی آب چون هامون)
رُفتنِ دریا با یک جارو: (داد جاروبی به دستم آن نگار/ گفت کز دریا برانگیزان غبار)
یا تصویرِ سلامی که دُمی دراز از نور داشته باشد: «زهی سلام که دارد زِ نور دُنبِ دراز»
زبانِ پاردوکسیکال؛
زبان پارادوکسیکال و ترکیباتِ متناقضِ هنریِ او همواره موردِ ستایشِ دوستدارانِ معماریِ کلام بوده است که همه نشان از تجربه های شگرفِ روحِ حیرت دمیدۀ او میدهد. او خود را «ساکنِ روان»، «بی پایِ پادوان» می نامد. جایِ دیگر خود و ره سپردگانِ عشق را به کبوتری غریب تشبیه میکند که به سویِ «بیجانبی» میپرد و از «دانۀ بیدانگی» برمیچیند:
هر کبوتر می پرد زی جانبی/ وین کبوتر جانبِ بی جانبی
ما نه مرغانِ هوا نه خانگی / دانۀ ما دانۀ بی دانگی
این دست کبوتران، در عدم یعنی جایی که امکانِ هستی وجود ندارد، آشیانه دارند و صاحبِ وجود شده اند:
شش جهت است این جهان قبله درو یکی
مجو بیجهتی است قبله گه در عدم آشیانه کن
نویدِ عشق؛
مولانا همچون پیری مشفق، پیوسته رو به سوی انسان دارد؛ انسانی رها که بستۀ زمان و مکان خاصی نیست: «مولانا بر فرازِ وقایعِ زمان حرکت میکند. سرنوشتِ کلِ بشر برای او مطرح است. فرق نمیکند که در چه مکان و روزگاری باشد» و او را به شکفتن، شعله کشیدن و زیبا شدن فرامیخواند:
چون شدی زیبا بدان زیبا رسی
که رهاند روح را از بیکسی
این شکفتگی از پیِ نقبی به زندانِ درون است که روح در آن مغموم و دربند و بی خورشید در انتظارِ رهی به رهایی ست:
یکی تیشه بگیرید پیِ حفرۀ زندان
چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید
فراخوانِ همگانیِ او به تجربۀ شگفت انگیزِ عشق، ژرف پیغامی است که در برگ برگِ مثنوی و غزلیات میتوان آن را دید و شنید؛ عشق به محبوبی ازلی که دستِ ناتوان عاشق را به مهربانی و گرمی بفشارد و قلبِ اندوه گرفته اش را از شادیِ بی پایان قوّت بخشد:
عشقِ آن زنده گزین کو باقی است/ کز شرابِ جان فزایت ساقی است/ عشقِ آن بگزین که جمله انبیا/ یافتند از عشقِ او کار و کیا؛
تو مگو ما را بدان شه بار نیست
با کریمان کارها دشوار نیست
قرنِ بیست و یک را قرنِ جهانگشاییِ معنویِ مولانا نامیده اند. به تعبیر استاد شفیعی کدکنی، «امروز در زبانِ انگلیسی هیچ شاعری، چه در اصلِ زبان انگلیسی و چه از طریقِ ترجمه به این زبان، موفقیتی را که مولانا به دست آورده است ندارد و این هنوز از نتایجِ سحر است». ترجمۀ آثار او و بازنویسیِ این ترجمه ها در جامعۀ کتابخوانِ آمریکا با استقبالِ بسیار همراه شد به گونه ای که تا مدتها در صدرِ پرفروش ترینِ کتابها بوده است. گویی از چهرۀ درخشانِ این خورشیدِ شرقی نژاد، زیباییِ دیگری در جانبِ غربی بازشکفته است:
امروز جمالِ تو سیمایِ دگر دارد
امروز لبِ نوشَت حلوایِ دگر دارد
دکتر محمود نوالی : تأملاتی اونتولوژیک درباره شعر و تفکر شاعرانه










































