معرفی کتاب خواهران شنل اثر جودیث لیتل

  چهارشنبه، 01 دی 1400   زمان مطالعه 5 دقیقه
معرفی کتاب خواهران شنل اثر جودیث لیتل
انتشارات کوله پشتی منتشر کرد: آنتوانت و گابریل "کوکو" شنل می‌دانستند که سرنوشت برای آنها آیندۀ بهتری رقم زده است. در خانواده‌ای فقیر به دنیا آمدند و بعدها در صومعه راهبه‌ها به گونه‌ای تربیتشان کردند که بتوانند به‌عنوان همسر یک کشاورز یا دست‌فروش، زندگی ساده‌ای داشته باشند. اما بریده‌های مجلات و رمان‌های عاشقانه‌ای که در اتاق خود پنهان می‌کردند...

درباره کتاب خواهران شنل

کتاب خواهران شنل نوشته جودیث لیتل، داستان زندگی خواهران شنل را بازگو می کند. خواهرانی که با استقامت و سرسختی و تلاش، صنعت مد را برای همیشه دگرگون ساختند.

خلاصه کتاب خواهران شنل

جودیث لیتل در این اثربا لطافت و کمی شوخ طبعی خاص خود، بسیار ماهرانه در قالبی داستانی زندگی کوکو شنل و خواهر کوچک او، آنتوانت را روایت می کند. این کتاب روایت بسیار دقیق و پر از جزئیاتِ داستانی احساسی است که از یتیم خانه شروع می شود و به خیابان کامبون در پاریس می رسد. زندگی خواهرانی که از تنگدستی، خود را به طبقهٔ مرفه جامعه می رسانند. این داستان پر از پیروزی ها، و در عین حال غم ها و غصه ها است. داستانی حقیقی از زندگی واقعی انسان هایی حقیقی و شگفت انگیز که درس های زیادی به ما می دهد. داستانی درباره رسیدن به همه اهداف و آرزوها در اوج نیستی و نابودی.

درباره نویسنده کتاب خواهران شنل

اطلاعاتی درباره نویسنده در دسترس نیست

جودیث لیتل

قسمتی کتاب خواهران شنل

همهٔ ما بچه های یتیم دایره وار نشسته بودیم و خیاطی و کوک زدن را تمرین می کردیم. اتاق کار کاملاً ساکت بود و فقط گهگاهی پچ پچ های من با دخترهایی که نزدیکم نشسته بودند این سکوت را می شکست. وقتی متوجه نگاه خیرهٔ خواهر خاویر به خودم شدم، وانمود کردم که حسابی مشغول کار هستم. توقع داشتم مثل همیشه دعوایم کند و بگوید: «خانم شنل، صدایت را ببُر!» در عوض، این بار مثل همهٔ راهبه ها به من که کنار اجاق نشسته بودم نزدیک تر شد، طوری که انگار در هوا شناور است. بوی بخورِ خوش بو و کهنگی و سن وسال از تک تک چین های جامهٔ پشمی مشکی اش به مشام می رسید. روسری آهاردارش طوری در هوا ایستاده بود که انگار هر لحظه ممکن است پرواز کند. همیشه از خدا می خواستم او را تبدیل به اشعهٔ نوری کند که از سقف شیروانی بیرون می زند و به آسمان و ابرها می رسد، مثل پرتوِ درخشان رهایی مقدس.

اما این گونه معجزات فقط در نقاشی های فرشتگان و قدیسان یافت می شد. خواهر خاویر پشت سرم ایستاد، درست مثل سایهٔ ابر سیاه طوفانی روی جنگل های ماسیف سانترال. گلویی صاف کرد و طوری عصبانیتش را ابراز کرد که انگار امپراطور مقدس روم است و گفت: «آنتوانت شنل، تو خیلی حرف می زنی. خیلی کثیف و شلخته خیاطی می کنی. همیشه در حال خیال بافی هستی. اگر دقت نکنی، تو هم مثل مادرت خواهی شد.»

دلم پیچ خورد. باید زبانم را محکم گاز می گرفتم تا جوابش را ندهم. به خواهرم، گابریل که آن طرف اتاق در کنار بقیهٔ دخترها نشسته بود، نگاه کردم و چشم هایم را چرخاندم.

وقتی برای استراحت به حیاط رفتیم، گابریل گفت: «اصلاً به حرف های این راهبه ها گوش نکن.»

روی نیمکت نشستیم. اطراف نیمکت پر از درخت های خشک و برهنه ای بود که مثل ما از سرما یخ زده بودند. اصلاً چرا برگ های درختان درست در فصلی می ریزند که به آنها احتیاج دارند؟ خواهرم، جولیابرت، در کنار ما داشت خُرده های نان خشک داخل جیبش را برای کلاغ ها می ریخت. کلاغ ها هم برای این خرده نان های روی زمین دعوا و سروصدا می کردند.

دست هایم را در آستینم فروبردم و سعی کردم آنها را گرم کنم و گفتم: «من مثل مادر نمی شوم. من مثل هیچ کدام از چیزهایی که راهبه ها می گویند نمی شوم. حتی چیزی که فکر می کنند نمی توانم هم نمی شوم.»

همه خندیدیم، اما خنده ای تلخ. راهبه های صومعه مثل نگهبانان موقت روح هایمان همیشه فکر می کردند باید ما را برای زندگی در این دنیا و خارج از صومعه آماده کنند. مراقب بودند که چه از آب در خواهیم آمد یا کجا زندگی خواهیم کرد.

دو سال بود که در صومعه زندگی می کردیم و به اظهارنظرهای راهبه ها وسط آواز خواندن و تمرین نوشتن و ازبَرخوانی پادشاهان فرانسه عادت کرده بودیم.

«اورداین، تو با آن دست خط خراب هرگز همسر یک تاجر نخواهی شد.»

«پیریت، تو با آن دست های بدترکیب هرگز نمی توانی در مزرعه کنار یک زن مزرعه دار کار کنی.»

«هلن، تو با آن معدهٔ ضعیف هیچ وقت نمی توانی زن یک نانوا بشوی.»

«گابریل، باید دعا کنی که شاید در آینده بتوانی خیاط شوی.»

«تو، جولیابرت، باید دعا کنی کسی تو را بپذیرد. دخترهایی مثل تو تا آخر عمر در صومعه باقی می مانند.»

در صومعه همیشه به من می گفتند که در خوش شانس ترین حالت می توانم با یک کشاورز ازدواج کنم.

دستم را در آستینم فروبردم و در آن دمیدم تا گرم شود. بعد گفتم: «من با کشاورز ازدواج نمی کنم.»

گابریل گفت: «من هم خیاط نمی شوم. از خیاطی متنفرم.»

جولیابرت با تعجب به ما خیره شد و پرسید: «پس می خواهید چه کار کنید؟» دیگران فکر می کردند جولیابرت دختر خرسند و ساده ای است، چون همیشه همهٔ مسائل را خیلی ساده می گرفت و در نظرش همه چیز تنها دو حالت داشت، سیاه وسفید؛ درست مثل جامه و حجاب راهبه ها. از نظر او همه چیز همان طور پیش می رفت که راهبه ها می گفتند.

گفتم: «من می خواهم آیندهٔ بهتری داشته باشم.»

جولیابرت گفت: «آیندهٔ بهتر چیست؟»

گابریل گفت: «یعنی...» اما حرفش را خورد. او هم نظری غیر از من درمورد آیندهٔ بهتر نداشت، اما هر دو یک احساس داشتیم، بی حسی استخوان ها و خستگی در تمام بدنمان.

راهبه ها معتقد بودند باید از وضعیتی که داریم خوش حال باشیم، چون مورد مرحمت خداوند قرار گرفته ایم. بااین حال ما اصلاً از جایی که بودیم و چیزهایی که داشتیم راضی نبودیم. پدران ما نسل اندرنسل دست فروش بودند؛ خیال باف هایی که در جاده های پرپیچ وخم امیدشان به آینده ای بهتر بود.

شناسنامه کتاب خواهران شنل


دیدگاه ها

  دیدگاه ها
نظر خود را به اشتراک بگذارید
پربازدیدترین ویدئوهای روز   
آخرین ویدیو ها