معرفی رمان دریاچه اثر بنانا یوشیموتو

  پنجشنبه، 04 شهریور 1400   زمان مطالعه 3 دقیقه
معرفی رمان دریاچه اثر بنانا یوشیموتو
کتاب دریاچه یک داستان ژاپنی اثر بنانا یوشیموتو است.دریاچه در بین نامزدهای نهایی جایزه ی ادبی آسیا سال ۲۰۱۱ قرار داشته است.

درباره کتاب دریاچه

کتاب دریاچه، رمانی نوشته ی بنانا یوشیموتو است که اولین بار در سال 2005 منتشر شد. داستان این رمان به زن جوانی می پردازد که پس از مرگ مادرش به توکیو نقل مکان می کند با این امید که این فقدان را پشت سر بگذارد و به عنوان یک گرافیست کار کند.

خلاصه کتاب دریاچه

در کتاب دریاچه، داستان زن جوانی به نام چی هیرو بازگو می شود که به دنبال مرگ مادرش به توکیو نقل مکان می کند، با این امید که بر غم و اندوهش غلبه، و حرفه ای را به عنوان گرافیست آغاز کند. پس از مدتی او خود را در شرایطی می یابد که زمان زیادی را صرف ایستادن در کنار پنجره اش و خیره شدن به بیرون می کند، تا اینکه به تدریج متوجه مرد جوانی به نام ناکاجیما می شود که او نیز زمان زیادی را در کنار پنجره اش که در سوی دیگر خیابان قرار دارد، می گذراند. رفته رفته این دو داستان عاشقانه ای عجیب را که همراه با تردید و دودلی است آغاز می کنند؛ تردید و دودلی به این خاطر که چی هیرو درمی یابد اتفاقی هولناک برای ناکاجیما رخ داده است. اما چه اتفاقی؟ چی هیرو شروع به کنار هم گذاشتن تعدادی نشانه می کند که او را به سوی دو تن از دوستان ناکاجیما که زندگی بی پیرایه ای را در کنار دریاچه ای زیبا می گذرانند، هدایت می کند... «دریاچه» که پژواکی از فرقه ی بدنام «اوم شینریکیو» (گروهی که گازی سمی را در متروی توکیو رها کردند) را در خود دارد، یکی از قدرتمندترین داستان هایی را که یوشیموتو تاکنون نوشته است روایت می کند، و با حضور دو عاشقی که بر گذشته های آشفته ی خود غلبه می کنند تا امید را در خلوت زیبای دریاچه بیابند، یکی از تاثیرگذارترین آن ها نیز هست.

درباره نویسنده دریاچه

بنانا یوشیموتو ، زادهی ۲۴ جولای ۱۹۶۴، نام مستعار نویسنده ی ژاپنی، ماهوکو یوشیموتو است. یوشیموتو در توکیو به دنیا آمد. او در رشته ی ادبیات از دانشگاه نیهون فارغ التحصیل شد. یوشیموتو نویسندگی را در سال 1987 و در زمانی آغاز کرد به عنوان پیشخدمت در یک رستوران کار می کرد.

بنانا یوشیموتو

قسمتی از کتاب دریاچه

اندک اندک، در هر بار به اندازه ی یک اینچ فاصله ی بین ما کمتر می شد. من همیشه دوست داشتم نزدیک پنجره باشم و اهمیتی نداشت که هوا چقدر سرد باشد. از این رو حتی در طی زمستان، من و او مدام برای هم دست تکان می دادیم. من می گفتم: «امروز حالت چطوره؟»
«خوبم.» من نمی توانستم صدایش را بشنوم، اما می توانستم لب خوانی اش را بکنم. و او لبخند می زد. این موضوع به گونه ای بود که انگار جایی که ما در آن زندگی می کردیم، سرنوشت خاصی را برای ما مقدر کرده بود، و احساساتی را به ما می بخشید که هیچ کس دیگری نمی توانست در آن سهیم شود. در طی روزهایی که می گذشتند، ما همیشه حواس مان به پنجره ی یکدیگر بود، و به همین خاطر کمابیش این گونه احساس می شد که داشتیم با هم زندگی می کردیم. وقتی چراغ های خانه ی ناکاجیما خاموش می شد، من به این فکر می افتادم که شاید دیگر وقتش است که من هم برم و بخوابم.

آن هنگام هنوز باور داشتم، خیلی بیشتر از اکنون، که دنیا ضرورتاً مکانِ شادی است؛ سرشار از صدای خانواده هایی که با هم شام می خورند، لبخندِ روی چهره ی یک مادر هنگامی که صبح، رفتنِ شوهرش را به سر کار می بیند، گرمای ساطع شده از فردِ محبوبِ کنارتان به هنگامی که در نیمه های شب از خواب بر می خیزید.

هیاهوی آنجا و عطر قهوه و صدای تعداد بی شماری از افراد جوان، حسی از منگی خفیف در من باقی گذاشت، چون مدت ها بود که از این چیزها به دور بودم. به ذهنم رسید که اگر من روح بودم، این محیط چیزی بود که بیشتر دلم برایش تنگ می شد: هیاهوی عادی و روزمره ی زندگی. مطمئنم که ارواح، آرزوی احمقانه ترین و پیش پاافتاده ترین چیزها را دارند.

شناسنامه کتاب دریاچه


دیدگاه ها

  دیدگاه ها
پربازدیدترین ویدئوهای روز   
آخرین ویدیو ها