درباره کتاب شهر دزدها
کتاب شهر دزدها، رمانی نوشته ی دیوید بنیوف است که نخستین بار در سال 2008 انتشار یافت. در طول محاصره ی بی رحمانه ی لنینگراد توسط نازی ها، لِو بنیوف به جرم غارت اموال، دستگیر و با کولیا هم سلولی می شود؛ مردی کاریزماتیک که از حضور در جنگ امتناع ورزیده است. لو و کولیا به جای اعدام شدن، شانس دوباره ای برای نجات زندگی شان پیدا می کنند که بسیار عجیب و غریب به نظر می رسد: آن ها باید از تعدادی تخم مرغ محافظت کنند تا یک سرهنگ قدرتمند و پرنفوذ روس بتواند از آن ها برای درست کردن کیک عروسی دخترش استفاده کند! در شهری که تمام منابعش به پایان رسیده و قحطی شدیدی بر آن حکمرانی می کند، لو و کولیا برای ممکن ساختن غیرممکن ها وارد ماجراجوییِ بی نهایت مخاطره آمیزی در پشت خطوط دشمن می شوند.
خلاصه داستان شهر دزدها
داستان شهر دزدها در زمان جنگ جهانی دوم می گذرد. یک کلنکل سازمان امنیت ملی روسیه، به دو جوان محکوم به اعدام، یکی نوجوانی یهودی و بی اعتمادبه نفس و دیگری یک جوان قزاق جذاب و گستاخ فرصتی می دهد تا با انجام یک ماموریت به ظاهر ساده و بچه گانه به رستگاری و رهایی برسند. و زندگی شان را پس بگیرند. اما حوادثی پیش می آید که معلوم می شود ماموریت آنها آنقدرها هم که فکرش را می کردند، ساده نیست.
داستان شهر دزدها طنزی تلخ دارد و بنیوف در این اثر طنز را با وقایع تاریخی وحشت ناک آمیخته است. وقایعی مثل حمله آلمان نازی به روسیه که باعث می شود دو فاکتور متضاد طنز و خشونت با مرزی غیر قابل تشخیص در هم ادغام شوند.
درباره نویسنده شهر دزدها
دیوید بنیاف (زاده ۲۵ سپتامبر ۱۹۷۰) نویسنده، تهیه کننده و رمان نویس آمریکایی است. وی خالق سریال بازی تاج و تخت شبکه اچ بی او است و بیشتر به دلیل خلق این مجموعه اقتباسی شناخته می شود. همچنین بنیاف نویسنده آثار سینمایی چون تروآ و بادبادک باز نیز بوده است. وی در کالج دارتموث تحصیل کرده و در ۳۰ سپتامبر ۲۰۰۶ با آماندا پیت ازدواج کرد.
قسمتی از کتاب شهر دزدها
در ماه اکتبر مدام شایعاتی از این دست می شنیدی که یک نفر سگ خانواده را روی آتش کباب و چهار قسمتش کرده تا خانواده اش را شام بدهد؛ اولش با شنیدن این حرف ها می خندیدیم و سر تکان می دادیم؛ باورمان نمی شد و به این فکر می کردیم که اگر گوشت سگ را به اندازه ی کافی نمک بزنی، خوشمزه می شود یا نه. نمک فت و فراوان بود، حتی وقتی هیچ چیز توی شهر نمانده بود، هنوز نمک داشتیم. ژانویه که از راه رسید، همه ی آن شایعات به حقیقت محض تبدیل شد. (رمان شهر دزدها – صفحه ۱۸)
برخلاف باور عمومی، تجربه ی وحشت تو را شجاع تر نمی کند. فقط شاید اگر تمام وقت در وحشت باشی، راحت تر بتوانی ترست را مخفی کنی. (رمان شهر دزدها – صفحه ۳۴)
همیشه به کسانی که راحت می خوابیدند رشک می بردم. مغزشان باید پاک تر از هرچیز بوده و تخته های جمجمه شان باید خوب جارو خورده باشد، و همه ی هیولاهای کوچک ذهن را درون صندوقی پای تخت حبس کرده باشند. (رمان شهر دزدها – صفحه ۴۱)
ما در شهرى زندگى مى کردیم که ساحره ها در خیابان هاى قصه هایش پرسه مى زدند، بابا یاگا (لولوخورخوره) و خواهرهایش، بچه ها را مى دزدیدند و قطعه قطعه مى کردند. (رمان شهر دزدها – صفحه ۹۷)
نازى ها به قضیه ى مرغ مقلد داروین اعتقاد داشتند – گونه ها یا باید با شرایط هماهنگ شوند یا بمیرند. آن ها با واقعیت سبعانه ى طبیعت همسو شده بودند، اما ما نژاد ترکیبىِ مست ودکا روى استپ هاى پر از برف، ما محکوم به فنا بودیم و نازى ها فقط داشتند نقش شان را در روند تکامل نوع بشر ایفا مى کردند. (رمان شهر دزدها – صفحه ۱۶۶)
شناسنامه کتاب شهر دزدها
نویسنده: دیوید بنیوف
مترجم: رضا اسکندری آذر
ناشر: هیرمند
تعداد صفحات: 361