چشم از همه پوشیده بر روی کسی داری
ای آتش دل با آن کز دست تو می سوزم
چون از تو کنم شکوه تو خوی کسی داری
هر گل که به باغ آید می بویم و می گویم
در پای تو میرم من تو بوی کسی داری
ای دل ز سجود تو محراب به تنگ آید
ورنه نظر رگویا ابروی کسی داری
بگسل ز من ای عاقل ورنه نفسی دیگر
زنجیر جنون بر پا از موی کسی داری
ای محتشم ار دهرت همسایه مجنون کرد
خوش باش که جا در عشق پهلوی کسی داری
*****
ای شمع بتان تا کی بر گرد درت گردم
پروانه خویشم کن تا گرد سرت گردم
دست همه از نخلت پرمیوه و بس خندان
گستاخ نیم کز دور گرد ثمرت گردم
من تشنه و تو ساقی هرچند ز وصل خود
محرومترم سازی مشتاقترت گردم
ناز از شکرستانت هر چند مگس راند
من بیشتر از حسرت گرد شکرت گردم
نزدیکم و نزدیکست قطع نظرم از جان
چون مانم اگر روزی دور از نظرت گردم
گر از کرمم خوانی فرش حرمت باشم
ور از نظرم رانی خاک گذرت گردم
بر موی میان هرگه از ناز کمربندی
در زیر زبان صدره گرد کمرت گردم
سوی دل بی رحمت از شست دعا شبها
هم خود فکنم ناوک هم خود سپرت گردم
ای شاه گداپرور من محتشمم آخر
گوشی به سؤالم دار چون گرد درت گردم
*****
یعنی از من بستان جان و به جانان برسان
نامه ذره به خورشید جهان آرا بر
تحفه مور به درگاه سلیمان برسان
عذر کم خدمتی بنده به مولا کن عرض
آستان بوسی درویش به سلطان برسان
شرح افتادگی من چو شنیدی برخیز
در خرام آی و به آن سرو خرامان برسان
سر به سر قصه احوالم اگر گوش کند
زود بر گرد و به من مژده احسان برسان
ورنه بنشین و به قانون شفاعت پیشش
نامه آغاز کن و قصه به پایان برسان
نامه گر کار به جائی نرساند زنهار
تو به فریاد رس او را و به افغان برسان
از پی روشنی دیده احباب آنجا
بوی پیراهنی از مصر به کنعان برسان
محتشم باز به عنوان وفا مشهور است
قصه کوتاه کن و نامه به عنوان برسان
*****
گوش کردن سخنان تو غلط بود غلط
رفتن از ره به زبان تو غلط بود غلط
از تو هر جور که شد ظاهر و کردم من زار
حمل بر لطف نهان تو غلط بود غلط
من بی نام و نشان را به سر کوی وفا
هرکه می داد نشان تو غلط بود غلط
با خود از بهر تسلی شب یلدای فراق
هرچه گفتم ز زبان تو غلط بود غلط
تا ز چشم تو فتادم به نظر بازی من
هر کجا رفت گمان تو غلط بود غلط
در وفای خود و بدعهدی من گرچه رقیب
خورد سوگند به جان تو غلط بود غلط
محتشم در طلبش آن همه شب زنده که داشت
چشم سیاره فشان تو غلط بود غلط
*****
این منم کز عشق پاک این رتبه پیدا کرده ام
این منم کز پاکبازی چشم هجران دیده را
قابل نظاره آن روی زیبا کرده ام
این منم کز عین قدرت دیده اغیار را
بی نصیب از توتیای خاک آن پا کرده ام
این منم کز صیقل آئینه صدق و صفا
در رخت آثار مهر خود هویدا کرده ام
این منم کز رازداری گوش حرف اندوز را
مخزن اسرار آن لعل شکرخا کرده ام
این منم کز پرسشت با صحت و عمر ابد
ناز بر خضر و تغافل بر مسیحا کرده ام
این منم کاندر حضور مدعی چون محتشم
هرچه طبعم کرده خواهش بی محابا کرده ام
*****
ای کرده قدوم تو سرافراز مرا
وز یک جهتان ساخته ممتاز مرا
از خاک مذلتم چو برداشته ای
یک باره نگهدار و مینداز مرا
*****
سرگرم تو ذرات ز مه تا ماهی
گر پرده ز چهره افکنی برخیزد
بانگ از عرب و عجم که ماهی ماهی
*****
ای بی تو چو هم دم به من خسته نموده
آیینه که بینم این تن غم فرسود
آمد به نظر خیالی اما آن نیز
چون نیک نمود جز خیال تو نبود
*****
ای قصر بلند آسمان پیش تو پست
خلقت همه زیردست از روز الست
بر تافته روزگار دستم به جفا
دریاب و گرنه میرود کار ز دست
*****
وز میل به ذیل باد می آویزد
ماناست به اشگ محتشم کز تف دل
می جوشد و از درون برون می ریزد
*****