شاعری شوریده
از خودش بر می گشت
کاغذی در کف داشت
پی یک شاعر دیگر می گشت
****
در اتوبان سلوک
شاعري هروله اي کرد و گذشت
زاهدي چپ شد و مرد
عارفي پنچري روح گرفت.
شاعري شعر جهاني مي گفت
هم بدان گونه که مي افتد و داني مي گفت
شاعري شوريده
از خودش بر مي گشت
کاغذي در کف داشت
پي يک شاعر ديگر مي گشت
پيش چشم شاعر
جدولي حل مي شد
عشق مختل مي شد!
شاعري شايعه بود
نقد تکذيبش کرد!
تاجري سر مي رفت
شاعري حل مي شد
ناقدي نيزه به دست
در المپيک غم اول مي شد.
شاعري خم مي شد
منشي قبله ي عالم مي شد!
شاعري خون مي گفت
زاهدي ايدر و ايدون مي گفت
قصه ي ليلي و مجنون مي گفت!
سالکي خسته به دنبال حقيقت مي رفت
در مجاري اداري گم شد!
شاعري مادر شد
پدر بچه ي خود را سوزاند!
شاعري ني مي زد
عارفي مي ناليد
زاهدي بست پياپي مي زد!
تاجري مجلس تفسير گذاشت
ابتدا فاتحه بر قرآن خواند!
****
دلم شد چراغاني چشم تو
به مهمان شراب عطش مي دهد
شگفت است مهماني چشم تو
بنا را بر اصل خماري نهاد
ز روز ازل باني چشم تو
پر از مثنوي هاي رندانه است
شب شعر عرفاني چشم تو
تويي قطب روحاني جان من
منم سالك فاني چشم تو
دلم نيمه شب ها قدم مي زند
در آفاق باراني چشم تو
شفا مي دهد آشكارا به دل
اشارت پنهاني چشم تو
هلا توشه راه دريا دلان
مفاهيم طوفاني چشم تو
مرا جذب آيين آيينه كرد
كرامات نوراني چشم تو
از اين پس مريد نگاه توام
به آيات قرآني چشم تو
****
من کزین فاصله غارت شده ی چشم تو ام
چون به دیدار تو افتد سرو کارم چه کنم
یک به یک با مژه هایت دل من مشغول است
میله های قفسم را نشمارم چه کنم؟
****
فردا صبح بهار تحويل مي شود
غروبي که فقط چهل و هفت بهار تکرار شده است!!!
ماهي ها دل تنگ!
سير ها و سنجد ها در پلاستيک
بهار در دور دست ها
در راه پله ها
بوي تند سبزي پلو
پيچيده
تشديد پررنگي روي تنهايي من!
مقابل آئينه مي ايستم
و از بهارهاي رفته خجالت مي کشم!
زبان تلفن بند آمده !
انگشت ها به مرخصي نوروزي رفته اند!
حلقه اي در دهن چاه توالت افتاد
کيميا را بنگر!
تاجري تا آرنج
دست در خون دل دنيا کرد!
****
چون به دیدار تو افتد سرو کارم چه کنم
یک به یک با مژه هایت دل من مشغول است
میله های قفسم را نشمارم چه کنم؟
****
آن چه از هجران تو بر جان ناشادم رسيد
از گناه اولين بر حضرت آدم رسيد
گوشه گيري كردم از آوازهاي رنگرنگ
زخمه ها بر ساز دل از دست بي دادم رسيد
قصه شيرين عشقم رفت از خاطر ولي
كوهي از اندوه و ناكامي به فرهادم رسيد
مثل شمعي محتضر آماج تاريكي شدم
تير آخر بر جگر از چلة بادم رسيد
شب خرابم كرد اما چشم هاي روشنت
بارديگر هم به داد ظلمت آبادم رسيد
سرخوشم با اين همه زيرا كه ميراث جنون
نسل اندر نسل از آباء و اجدادم رسيدم
هيچ كس داد من از فرياد جان فرسا نداد
عاقبت خاموشي مطلق به فريادم رسيد
بيا عاشقي را رعايت كنيم
ز ياران عاشق حكايت كنيم
از آن ها كه خونين سفر كرده اند
سفر بر مدار خطر كرده اند
از آن ها كه خورشيد فريادشان
دميد از گلوي سحر زادشان
غبار تغافل ز جانها زدود
هشيواري عشقبازان فزود
عزاي كهنسال را عيد كرد
شب تيره را غرق خورشيد كرد
حكايت كنيم از تباري شگفت
كه كوبيد درهم، حصاري شگفت
از آن ها كه پيمانه «لا» زدند
دل عاشقي را به دريا زدند
ببين خانقاه شهيدان عشق
صف عارفان غزلخوان عشق
چه جانانه چرخ جنون مي زنند
دف عشق با دست خون مي زنند
سر عارفان سرفشان ديدشان
كه از خون دل خرقه بخشيدشان
به رقصي كه بي پا و سر مي كنند
چنين نغمه عشق سر مي كنند:
«هلا منكر جان و جانان ما
بزن زخم انكار بر جان ما
اگر دشنه آذين كني گرده مان
نبيني تو هرگز دل آزرده مان
بزن زخم، اين مرهم عاشق است
كه بي زخم مردن غم عاشق است
بيار آتش كينه نمرود وار
خليليم! ما را به آتش سپار
در اين عرصه با يار بودن خوش است
به رسم شهيدان سرودن خوش است
بيا در خدا خويش را گم كنيم
به رسم شهيدان تكلم كنيم
مگو سوخت جان من از فرط عشق
خموشي است هان! اولين شرط عشق
بيا اولين شرط را تن دهيم
بيا تن به از خود گذشتن دهيم
ببين لاله هايي كه در باغ ماست
خموشند و فريادشان تا خداست
چو فرياد با حلق جان مي كشند
تن از خاك تا لامكان مي كشند
سزد عاشقان را در اين روزگار
سكوتي از اين گونه فريادوار
بيا با گل لاله بيعت كنيم
كه آلاله ها را حمايت كنيم
حمايت ز گل ها گل افشاندن است
همآواز با باغبان خواندن است
****
عرش می رفت _ امداد را _ پیچیده در شولای
طوفان مردی به نام آبی دریا به شط زد ....
****
آلاله خجل، ز روی کلام تو شد
گلگونه شفق ز برکت نام تو شد
رفتی به ره حسین و در آخر کار
گلزخم گلوله، زیب اندام تو شد
****
بامدادان صلای سفر را
بر سنگ و آب
بی دریغ
می تابد آفتاب
چون دانه های روشن شبنم
آنها که از تبار آب اند
پا در رکاب دل بی تاب
با کوله بار سبکباری
آماده جواب اند.
هان ای مخاطب خورشید
می بینمت هنوز در تپش تردید!
ای دل مرا تو مایه ننگی
حقا که از سلاله سنگی!
****