آن چه از هجران تو بر جان ناشادم رسيد
از گناه اولين بر حضرت آدم رسيد

گوشه گيري كردم از آوازهاي رنگرنگ
زخمه ها بر ساز دل از دست بي دادم رسيد

قصه شيرين عشقم رفت از خاطر ولي
كوهي از اندوه و ناكامي به فرهادم رسيد

مثل شمعي محتضر آماج تاريكي شدم
تير آخر بر جگر از چلة بادم رسيد

شب خرابم كرد اما چشم هاي روشنت
بارديگر هم به داد ظلمت آبادم رسيد

سرخوشم با اين همه زيرا كه ميراث جنون
نسل اندر نسل از آباء و اجدادم رسيدم

هيچ كس داد من از فرياد جان فرسا نداد
عاقبت خاموشي مطلق به فريادم رسيد

****

بيا عاشقي را رعايت كنيم
ز ياران عاشق حكايت كنيم

از آن ها كه خونين سفر كرده اند
سفر بر مدار خطر كرده اند

از آن ها كه خورشيد فريادشان
دميد از گلوي سحر زادشان

غبار تغافل ز جانها زدود
هشيواري عشقبازان فزود

عزاي كهنسال را عيد كرد
شب تيره را غرق خورشيد كرد

حكايت كنيم از تباري شگفت
كه كوبيد درهم، حصاري شگفت

از آن ها كه پيمانه «لا» زدند
دل عاشقي را به دريا زدند

ببين خانقاه شهيدان عشق
صف عارفان غزلخوان عشق

چه جانانه چرخ جنون مي زنند
دف عشق با دست خون مي زنند

سر عارفان سرفشان ديدشان
كه از خون دل خرقه بخشيدشان

به رقصي كه بي پا و سر مي كنند
چنين نغمه عشق سر مي كنند:

«هلا منكر جان و جانان ما
بزن زخم انكار بر جان ما

اگر دشنه آذين كني گرده مان
نبيني تو هرگز دل آزرده مان

بزن زخم، اين مرهم عاشق است
كه بي زخم مردن غم عاشق است

بيار آتش كينه نمرود وار
خليليم! ما را به آتش سپار

در اين عرصه با يار بودن خوش است
به رسم شهيدان سرودن خوش است

بيا در خدا خويش را گم كنيم
به رسم شهيدان تكلم كنيم

مگو سوخت جان من از فرط عشق
خموشي است هان! اولين شرط عشق

بيا اولين شرط را تن دهيم
بيا تن به از خود گذشتن دهيم

ببين لاله هايي كه در باغ ماست
خموشند و فريادشان تا خداست

چو فرياد با حلق جان مي كشند
تن از خاك تا لامكان مي كشند

سزد عاشقان را در اين روزگار
سكوتي از اين گونه فريادوار

بيا با گل لاله بيعت كنيم
كه آلاله ها را حمايت كنيم

حمايت ز گل ها گل افشاندن است
همآواز با باغبان خواندن است

****

شاعر سید حسن حسینی
از خیمه گاه زخمی آب دود حریق العطش تا

عرش می رفت _ امداد را _ پیچیده در شولای

طوفان مردی به نام آبی دریا به شط زد ....

****

آلاله خجل، ز روی کلام تو شد

گلگونه شفق ز برکت نام تو شد

رفتی به ره حسین و در آخر کار

گلزخم گلوله، زیب اندام تو شد

****

بامدادان صلای سفر را

بر سنگ و آب

بی دریغ

می تابد آفتاب

چون دانه های روشن شبنم

آنها که از تبار آب اند

پا در رکاب دل بی تاب

با کوله بار سبکباری

آماده جواب اند.

هان ای مخاطب خورشید

می بینمت هنوز در تپش تردید!

ای دل مرا تو مایه ننگی

حقا که از سلاله سنگی!

****