به گزارش پایگاه خبری-تحلیلی ساعد نیوز به نقل از فرادید، امروز هشتادودومین سالگرد واقعهای است که 22 روز بعد به سلطنت رضاشاه در پی 16 سال - و مجموعا 20 سال حکومت - با تراژیکترین شکل خاتمه داد چرا که او را ناخواسته راهی آن سوی دنیا کرد و ولیعهد 22 ساله را بر تختی نشاند که در امواج اشغال و جنگ شناور بود.
سوم شهریور 1320 خورشیدی در کوران جنگ جهانگیر دوم انگلستان و شوروی تصمیم گرفتند وارد خاک ایرانی شوند که اعلام بی طرفی کرده بود اما از نگاه آنان باید تنبیه میشد به خاطر امتناع از اخراج کارشناسان آلمانی و تاخیر در آن و در واقع به قصد گشودن مسیری برای انتقال تجهیزات و خوراک به نیروهای شوروی. دو قدرت جهانی که طی 200 سال بر سر ایران در رقابت بودند حالا در مقابل دشمن مشترک - هیتلر- متفق شده بودند. با این همه سوم شهریور 1320میتوانست به یک فاجعۀ انسانی تمامعیار یا پارهپاره شدن ایران هم بینجامد اما خوشبختانه و به رغم همه دشواریها با تدبیر سیاستمداری چون فروغی چنین نشد.
ساعت 4:30 بامداد روز دوشنبه سوم شهریور 1320 خورشیدی رجبعلی منصور نخستوزیر در خانۀ خود خفته بود که ناگهان پیشخدمت، در اتاق خواب را کوفت و گفت: آقای نخستوزیر! لطفا بیدار شوید.
سراسیمه برخاست و کنار تخت نشست و پرسید: چه اتفاقی افتاده؟ پیشخدمت گفت: وزیران مختار (سفرا)ی شوروی و انگلستان آمدهاند و میگویند پیام بسیار مهمی دارند که چون تاخیر جایز نبوده این موقع آمده اند.
پیشخدمت که آنان را از قبل میشناخت در را گشوده و به میهمانخانه هدایت کرده بود. نخستوزیرمنصور هم دریافت خبر مهمتر از آن است که فرصت داشته باشد لباس رسمی بپوشد. پس تنها آبی به صورت زد و با ربدوشامبر ( پوشاک بلند داخل منزل) به میهمانخانه رفت.
دو میهمان گفتند مایلاند جُداجُدا ملاقات کنند. سر ریدرز بولارد سفیر انگلیس (وزیر مختار بریتانیا) بیرون رفت و اسمیرونوف سفیر شوروی و ایوانوف مترجم در تالارِ خانه ماندند.
چون منصور فرانسه میدانست اسمیرونوف به زبان فرانسه صحبت کرد اما تنها یک جمله: «به اطلاعتان می رسانم قوای شوروی وارد خاک ایران شدند».
نخستوزیر شگفتزده پرسید: آخر ما که اعلام بیطرفی کردهایم! اسمیرونوف، هیچ پاسخ و توضیحی نداد. تنها به گلهای قالی نگاه کرد و گفت: آقای نخستوزیر! وزیر مختار بریتانیا منتظرند.
بیرون رفت و سرریدرز بولارد سفیر انگلستان وارد شد. او اما یک یادداشت به زبان فارسی را تسلیم رجبعلی منصور کرد که در آن نوشته شده بود: «به خاطر باقی ماندن کارشناسان آلمانی که در جنگ با ما هستند قوای انگلیسی وارد ایران شدهاند».
نخستوزیر هاج و واج پرسید: فقط به خاطر 400 نفر که تازه تحت کنترل شدید پلیس هم بودهاند؟ آن هم بعد از آن که اخراجشان کردیم؟! وزیر مختار گفت: این تصمیم شورای جنگی بریتانیاست. در ضمن اطمینان میدهم حقالامتیاز و حقوق ایران از نفت جنوب کما فیالسابق پرداخت میشود.
منصور به فکر فرو رفت و بیشتر به این می اندیشید که چگونه موضوع را به رضاشاه منتقل کند و خود متهم نشود که در ماه قبل باید کاری انجام میشد و نشد.
حالا دیگر آفتاب در آمده و عقربههای ساعت روی هم افتاده بود تا 6:30 صبح سوم شهریور 1320 را نشان دهد. سفیران رفته بودند تا استراحت کنند. نخستوزیر به جواد عامری کفیل وزارت خارجه زنگ زد. به او گفت: آماده باش. ساعت 7 دنبال شما میآیم. باید به سعدآباد برویم.
یک بار رضا شاه، عامری را به خاطر تأخیر در جلسات شماتت کرده بود و پس از آن تصمیم گرفت خانه را به نزدیکی کاخ منتقل کند تا به سرعت بتواند در جلسات سعدآباد شرکت کند.
چون زودتر از 7 صبح به خانۀ عامری رسیدند و کفیل وزارت خارجه تنها نیمی از صورت خود را تراشیده بود از نخستوزیر خواست فرصت دهد. منصور اما گفت همین حالا هم دیر شده . وقت نیست. من میروم. شما هم زود خود را برسانید.
منصور وارد دفتر کار رضا شاه شد و قبل از آن که توضیح دهد عامری هم رسید. پیدا بود نیم دیگر صورت را با دقت آن طرف نتراشیده است! خبر را نخستوزیر از دو سفیر شنیده بود و وزیر خارجه هم از نخستوزیر و حالا شاه از آن دو می شنید. برآشفت و از شدت خشم با مُشت روی میز کوفت. دستور داد هر چه سریعتر دو سفیر را احضار کنند. از عامری هم خواست بماند تا در جلسه با آن دو حاضر باشد. منصور اما برود تا به سرعت جلسۀ هیأت دولت را تشکیل دهد.
عقربههای ساعت حالا دیگر هفتو نیم صبح را نشان میداد. با خانه سفرای شوروی و انگلستان تماس گرفتند. گفتند: خواباند. یک ساعت بعد. باز همین پاسخ بود. سر انجام 9 و نیم صبح اعلام آمادگی کردند و 10 و نیم در سعدآباد بودند.
تا رسیدند شاه بیدرنگ پرسید: «دشمنی بیدلیل، چرا؟» هر دو سکوت کردند. یکی باز به گلهای قالی چشم دوخته بود و دیگری به منصور که بازگشته بود. یعنی از نخست وزیرت بپرس. دیدار طولانی نشد. منصور به رضاشاه گفت: توضیحی نمیدهند زیرا میگویند قبلا در دو یادداشت 28 تیر و 25 مرداد به قدر کافی هشدار داده بودیم.
چون منبع نقل این عبارات خاطرات خود منصور است و رضاشاه خاطرهای در این باره ثبت نکرده مشخص نیست شاه او را سرزنش کرده که اهمیت موضوع را منتقل نکرده بود یا نه. چرا که بسیاری منصور را متهم به تعلل در جدیت موضوع میکنند.
همان شب ساعد مراغهای سفیر ایران در مسکو هم احضار شده و نیمه شب در کرملین - که به ستاد جنگ شوروی بدل شده بود- از زبان مولوتوف وزیر خارجۀ اتحاد شوروی شنیده بود: «دولت ایران به یادداشتهای دوستانۀ ما و انگلستان اعتنا نکرده و حالت جنگ برقرار شده است». ساعد در آن نیمه شب بارانی به سرعت خود را به سفارتخانه رساند تا با تهران تماس بگیرد. سفارت اما در محاصره نیروهای شوروی بود.
اطلاعیه ارتش گواه و تأییدی بود بر خبر بمباران تبریز در ساعت 5:30 بامداد. درست همان زمانی که سفیر شوروی در خانۀ نخستوزیر ایران به گل های قالی خیره بود هواپیماهایشان «باغمیشه» و «مشکان» را در تبریز بمباران میکردند. عصر همان روز نیز همین کار را تکرار کردند. تلفات البته زیاد نبود و بیشتر می خواستند بترسانند و اعلامیه بریزند. اطلاعیههایی به سه زبان فارسی و ترکی و ارمنی بر سر شهر ریختند و هیچ هواپیمایی برای مقابله برنخاست.
کجا بودند سران حزب تجدد که می گفتند راه تجدد و اقتدار از تمرکز می گذرد؟ در جنگ جهانگیر اول منتظر دستور مرکز نمانده بودند و با اشغال گران مقابله کردند. رضاشاه اما طی 20 سال از همه خواسته بود چشم به مرکز داشته باشند و مقامات مرکز هم گوش به او.
در تبریز و انزلی غوغا شد و در تهران خیلیها بیخبر بودند. سینماها در دو سآنس شب به زبانهای روسی، انگلیسی، فرانسه و آلمانی فیلمهایی به نمایش گذاشته بودند: تارزان و پسرش، زن بیگناه و ...
عامری کفیل وزارت خارجه به سفارت ایران در لندن و مسکو تلگراف زد تا دلیل بخواهند. اما چون علت را به چند شکل گفته بودند- بیتوجهی به یادداشتهای قبلی برای اخراج سریع کارشناسان آلمانی- ضرورتی در پاسخ سریع ندیدند.
رضاشاه اما منتظر پاسخ دو دولت نماند. ساعت یک بعدازظهر همان روز -سوم شهریور 1320 - تصمیم گرفت در تلگرافی از فرانکلین روزولت رییس جمهوری ایالات متحده آمریکا بخواهد او اقدام و در واقع وساطت کند. شاید به یاد فتحعلی شاه قاجار افتاده بود که از دست روس و انگلیس به ناپلئون بناپارت در فرانسه پناه برده بود و برای او نامه نوشت. نامهای پر از الفاظ آهنگین و با قافیه و مطنطن که البته در ترجمه رنگ میباخت! نامه و در واقع تلگراف رضاشاه به رییس جمهوری آمریکا اما صریح و روشن بود. منتها انتظار او برای پاسخ روزولت 8 روز تمام به درازا کشید.
8 روز بعد - 11 شهریور 1320- روزولت این گونه پاسخ داد:
« کشورهایی که مایلاند استقلال خود را حفظ کنند باید در مجاهدۀ عظیم و مشترک شرکت کنند تا مانند آنچه بر سر برخی کشورهای اروپایی آمده غرق و نابود نشوند. دولت من البته از انگلستان و شوروی خواستار اطلاعاتی دربارۀ نقشههای آنی و آتی و قصد و منظورشان شده است».
پاسخ روزولت صریحتر و دلسرد کنندهتر از آن بود که امیدی در دل پادشاه مستأصل برانگیزد. آشکارا می گفت یا در جنگ با هیتلر به ما بپیوندید یا مثل برخی کشورهای اروپایی غرق و نابود شوید. بی طرفی نداریم!
نه مردم خسته از دیکتاتوری و فردسالاری حامی رضاشاه بودند و نه ارتش توانی داشت -که اگر داشت سران آن روز قبل صورت جلسه «متارکۀ جنگ» را که لفظ محترمانه «تسلیم» بود- امضا نمیکردند. سه روز قبل هم روس ها تهران را بمباران کرده و البته بیشتر اعلامیه ریخته بودند. اما مردم را به غایت ترسانده بودند.
جالب این که همان روزولت دو سال بعد و در 22 آبان 1322 خورشیدی به تهران آمد تا در کنفرانس مشترکی با استالین و چرچیل شرکت کند.
(شاه جوان موفق به دیدار با او در آن نشست نشد اما تا سالها نام او بر خیابانی در تهران نشست که بعد از انقلاب 57 ابتدا به مبارزان (برای راضی کردن فداییان) تغییر یافت و بعد به دکتر مفتح اما هنوز خیلیها از آن با نام روزولت یاد میکنند هر چند نزد همین خیلیها بیش از آن که یادآور دست رد او به تقاضای کمک رضاشاه و درخواست ملاقات محمدرضاشاه باشد بورس لباس شبهای زنانه چند میلیونی را به خاطر میآورد).
با پاسخ روزولت دانست آبی از آمریکا گرم نمی شود و کنار بریتانیا و شوروی می ایستند . حالا ترس رضاشاه این بود که روسها به تهران برسند و او را دستگیر کنند. تنها امید اما محمد علی فروغی بود که پس از 6 سال بیمهری و خانه نشینی دوباره نخستوزیر شده بود.
در خاطرات دکتر سجادی وزیر راه وقت آمده که شاه تصمیم میگیرد تهران را ترک کند و به اصفهان برود تا به دست روسها نیفتد و او مانع میشود.(همان سجادی که بعدها رییس مجلس شد و به دست انقلابیون هم افتاد). رضا شاه میماند و شخصا به خانۀ فروغی میرود تا چارهای بیابد و او البته مییابد.
گویا متفقین سه راه پیش پای او میگذارند: تغییر سلطنت به جمهوری و این که خود فروغی رییس جمهور شود. رضاشاه نمیپذیرد. نام ساعد مراغهای را هم به خاطر ارتباط با روس ها مطرح میکنند اما منتفی میشود.
راه دوم این که سلطنت قاجار بازگردد و خود محمد حسن میرزا ولیعهد یا پسرش حمید میرزا شاه شوند! محمد حسن میرزا (شاهزاده محمد حسن) اما «پرت و غیر منطقی» توصیف میشود. پسرش حمید میرزا یا شاهزاده حمید نیز نام خود را به «دیوید دروماندا» تغییر داده و یک کلمه هم فارسی نمیدانست! پس این گزینه ها هم حذف میشوند.
راه سوم این که رضا شاه کنار برود و یکی از پسرانش – غیر ولیعهد- شاه شود. فروغی اما موفق میشود به جای شاپور غلامرضا، محمدرضای جوان را بقبولاند.
فروغی راه حل آخر را به اطلاع رضاشاه می رساند و پادشاه به او می گوید: به جان نیکی (نوهاش) قسم میخوری که نقشه دیگری در کار نیست؟ فروغی می گوید: به جان نوهام که عزیزترین است. خاطر شاه آسوده میشود و 25 شهریور از خانواده پهلوی تنها محمدرضا و علیرضا (و به روایتی اشرف) میمانند و بقیه میروند. درباره فوزیه روایت غالب این است که او هم در خانه بوده است. از این روست که سوم شهریور 1320 را آغازِ پایانِ پهلوی اول میدانند.
در این 22 روز هیچ مقاومتی از کسی سرنزد. نه از اقوام مختلف که در جنگ جهانی اول سلاح داشتند ولی در دوران رضاشاه هم خلع سلاح شدند و هم در بیست سال گذشته وادار به تبعیت از مرکز شده بودند در حالی که مرکز در این نقطه بحرانی هیچ تدبیر و دستوری نداشت.
نه از ارتش که سه روزه از هم پاشید و رضاشاه در محوطه باغ سعدآباد از خشم سرتیپ خلبان نخجوان وزیر دفاع و به تعبیر درستتر کفیل وزارت دفاع را زیر کتک گرفت و درجههایش را کند.
به جز مقاومت چند افسر نیروی دریایی در همان ساعات اول که به بهای جانشان تمام شد یگانه صدای اعتراضی که برخاست از سردبیر روزنامۀ اطلاعات بود: ستوان علی جلالی (افسر احتیاط) که سرمقالۀ مشهور 19 شهریور 1320 را نوشت و به حضور قوای شوروی اعتراض کرد.
اشغالگران خشم گرفتند و گمان کردند چون سردبیر اطلاعات با لباس نظامی رفت و آمد میکند گماشتۀ رضاشاه است و مقاله را به فرمان او نوشته و هر چه توضیح دادند چنین نبوده باور نکردند و گفتند مطبوعات سانسورزده چگونه میتوانند مستقلا مقالهای چاپ کنند و سانسوری که قرار بود رضاشاه را نجات دهد اینجا بلای جان او شد و چاره را در این دید شخصا با مسعودی مدیر روزنامه تماس بگیرد و از او بخواهد چند روزی روزنامه منتشر نشود تا آب ها از آسیا بیفتد.
آن آب که از آسیا فتاد اما آسیای سلطنت خود رضاشاه بود که از چرخش افتاد و اطلاعات 25 شهریور وقتی منتشر شد که شاه را از آسیا به آفریقا می بردند.
هر سال، سوم شهریور این بحث تازه میشود که آیا رضاشاه تعلل کرد یا رجبعلی منصور به او درست منتقل نکرده بود که ماندن کارشناسان آلمانی تا چه حد مخاطرهآمیز است یا این که رضاشاه واقعا با آلمانها بسته بود و درنهایت این قمار را باخت؟
سوم شهریور 1320 خیلیها را به یاد آن هزار آلمانی (که منصور گفته بود 400 نفر بیشتر نیستند) هم میاندازد که به باغ سفارت آلمان پناه بردند و وقتی شنیدند روسها دارند میآیند یا از دولت ایران خواسته شده آنان را دستبسته تحویل قوای شوروی دهند نه راه پس داشتند و نه پیش و وقتی گفته شد زودتر بروند با استیصال میگفتند کجا برویم؟ راهها که بسته است...
با این حال رفتند و کسی نمیداند بر سر آنان چه آمد. کسی چه میداند شاید در میان آنان مهندسان و تکنسینهایی بودند که در برکشیدن ساختمانهایی که از آن دوران برجای مانده نقش داشتند.
---------------------------------------------------
* منابع در نقلقولها: خاطرات منصور و سجادی (نخستوزیر و وزیر راه)، خاطرات محسن فروغی، مقالات محسن میرزایی در تاریخ ایران قرن بیستم و سالنامههای دنیا.
** مراد از منصور در این نوشته منصور پدر (رجبعلی) است. با منصور پسر که او هم بعدها نخستوزیر شد (حسنعلی) اشتباه گرفته نشود. چه، پدر و پسر هر دو نخست وزیر شدند یکی در عهد پهلوی پدر و دیگری در عصر پهلوی پسر.
*** چون در متن به جای کلمه رایج «آسیاب» آسیا آمده این توضیح هم جا دارد که همین آسیا درست است به همان معنی آسیاب البته!
**** تیتر ( وقتی همه خواب بودند) برگرفته از فیلمی از بهرام بیضایی