به گزارش سایت خبری ساعدنیوز به نقل از خبرفوری، اگر می دانستم این زندگی تا این اندازه کوتاه و بی ارزش است نه تنها همسرم را اذیت نمی کردم بلکه به او عشق می ورزیدم اما اکنون برای عذاب وجدانی که دارم چند بار دست به خودکشی زدم و...
جوان 35 ساله در حالی که به شدت اشک می ریخت با بیان این که به خاطر عذاب وجدانی که دارم زندگی برایم سیاه و تلخ شده است به کارشناس و مددکار اجتماعی کلانتری طبرسی شمالی مشهد گفت: 26 ساله بودم که با «صغری» ازدواج کردم. او نوه عمویم بود و آن زمان تنها 15 سال داشت اما من عاشق یکی از همکارانم در شرکت بودم و قصد داشتم با او ازدواج کنم.
با وجود این خانواده ام به شدت مخالف ازدواج من و «نسترن» بودند، مادرم معتقد بود صغری از بستگان خودمان است و اصل و نسب او را می شناسیم اگر خدای ناکرده مشکلی در زندگی شما به وجود بیاید به دلیل همین ارتباط های فامیلی خیلی زود حل می شود.
خلاصه اصرارهای من برای ازدواج با نسترن بی فایده بود تا این که روزی وقتی از شرکت به خانه بازگشتم صغری و خانواده اش مهمان خانه ما بودند آن شب برای اولین بار بود که صغری را از نزدیک می دیدم ولی دیگر نمی توانستم در برابر خواسته مادرم مقاومت کنم.
با خودم فکر کردم حالا که ناچار به ازدواج با او هستم آن قدر او را در زندگی مشترک اذیت می کنم تا خودش مرا ترک کند و من بتوانم با کسی که دوستش دارم ازدواج کنم مدتی بعد از برگزاری مراسم عقدکنان، متوجه شدم که نسترن هم ازدواج کرده اما با همسرش اختلاف دارد این بود که آزار و اذیت هایم را شروع کردم برای هر چیز بی ارزشی بهانه می گرفتم و اشک همسرم را در می آوردم اما صغری با آن که دختری نوجوان بود بیشتر از سنش می فهمید و مدام به من محبت می کرد او چنان به زندگی مشترکمان می رسید و خانه داری می کرد که من به سختی می توانستم بهانه ای برای مشاجره و سرزنش او پیدا کنم در حالی که دخترم «هدی» به دنیا آمده بود نسترن هم از شوهرش جدا شد به همین دلیل درگیری ها و ناسازگاری های من با صغری شدت گرفت. چند بار به چهره اش نگاه کردم و فریاد زدم «من تو را دوست ندارم!» ولی او فقط مرا می بوسید و اشک می ریخت.
خلاصه بهانه گیری های من پایانی نداشت و من همچنان همسرم را با گفتار و رفتارم زجر می دادم تا این که در نزدیکی تحویل سال نو یک شب وقتی از سرکار به خانه بازگشتم با صحنه عجیبی روبه رو شدم صغری طوری خانه تکانی کرده بود که گویی وارد بهشت شده ام. او همه لوازم منزل را برق انداخته و گل آذین کرده بود با آن که از شدت خستگی نای حرکت نداشت باز هم به سرعت غذایی حاضر کرد تا من بعد از صرف چای منتظر تهیه غذا نمانم ولی همین موضوع بهانه خوبی بود تا من دوباره اشک او را در بیاورم.
بالاخره بهانه گیری را شروع کردم و از این که غذایی ساده آماده کرده است ایراد گرفتم و سرزنش هایم را شروع کردم او نیز طبق معمول فقط اشک ریخت و عذرخواهی کرد. آن شب زمانی که صغری از شدت خستگی نمی توانست بیدار بماند با همان چشمان اشک آلود رو به من کرد و گفت: «تخت پشتم تیر می کشد» و سپس از من خواست تا کمی ستون فقراتش را ماساژ بدهم ولی من با بی اعتنایی و بیان جمله ای توهین آمیز به او گفتم «هنوز دستت معلول نیست خودت ماساژ بده!» بعد هم پتویم را برداشتم و در اتاق دیگر منزل خوابیدم صبح روز بعد وقتی از خواب بیدار شدم صغری را مانند همیشه در حال آماده کردن صبحانه ندیدم.
او هر روز قبل از آن که من از خواب بیدار شوم صبحانه را آماده می کرد لباس هایم را اتو و کفش هایم را واکس می زد و سپس با لحنی مهربان مرا صدا می کرد، تا چشمانم را باز کنم ولی وقتی دیدم صغری هنوز از اتاقش بیرون نیامده است او را صدا زدم، وقتی پاسخم را نداد با خودم فکر کردم قصد دارد برایم ناز کند برای همین دیگر اعتنایی نکردم و کتری را روی گاز گذاشتم تا چای آماده کنم یک ساعت بعد متوجه شدم که همسرم حتی به دخترم نیز اعتنایی نمی کند که او را مدام صدا می زد دیگر نگران شدم و در حالی که هنوز غرورم اجازه نمی داد بالای سر همسرم رفتم و صدایش زدم اما او هیچ عکس العملی نشان نداد وقتی دستش را گرفتم تازه فهمیدم که دستانش به شدت یخ کرده و اتفاقی افتاده است هراسان و سراسیمه گوشی را برداشتم و با اورژانس تماس گرفتم سپس وحشت زده همسایگان را خبر کردم دقایقی بعد امدادگران اورژانس از راه رسیدند ولی دیگر دیر شده بود همسرم یک ساعت بعد از آخرین مشاجره ما و در همان نیمه شب از دنیا رفته بود.
پزشکی قانونی علت مرگ همسرم را «سکته» تشخیص داد ولی من به دلیل رفتارهایم از همان روز دچار عذاب وجدان شده ام از نگاه کردن به چهره فرزندم شرم دارم هیچ کس جز من نمی داند صغری تا چه اندازه زنی نجیب و باگذشت بود اما من قدر محبت های او را ندانستم و برای یک عشق پوچ خیابانی زندگی ام را به تباهی کشاندم. اگر فقط ذره ای از دریای محبت او را درک می کردم امروز خوشبخت ترین مرد روی زمین بودم حالا به خاطر عذاب وجدانی که دارم چند بار دست به خودکشی زدم اما هر بار یکی از نزدیکانم متوجه شده و مرا از مرگ نجات داده اند نمی دانستم زندگی تا این اندازه کوتاه و بی ارزش است و. ..
با توجه به وضعیت وخیم روحی و روانی این مرد جوان اقدامات مشاوره ای و روان شناختی در دایره مددکاری اجتماعی کلانتری با صدور دستوری از سوی سرگرد جواد یعقوبی (رئیس کلانتری طبرسی شمالی) آغاز شد.