محمدرضا پهلوی در دوران 37 ساله سلطنت خود دو ترور را تجربه کرد و البته هر دو بار برخلاف دو نخست وزیر ناکام خود، یعنی «رزم آرا» و «حسنعلی منصور»، جان سالم به در برد.
نخستین ترور، پانزدهم بهمن 1327 و در فترت پس از کناره گیری رضاشاه و آغاز سلطنت شاه جوان رخ داد. این اقدام نافرجام که توسط «ناصر فخرآرایی» صورت گرفت، به زخمی شدن شاه و مرگ ضارب انجامید. غیرقانونی شدن فعالیت حزب توده و برقراری نوعی انسداد سیاسی از پیامدهای این ترور محسوب میشد.
البته ارتباط منظم و تشکیلاتی فخرآرایی با حزب توده هیچ گاه ثابت نشد تا این گمانه بیشتر تقویت شود که این ترور بهانهای بود برای جلوگیری از گسترش روزافزون فعالیتهای حزب توده که همچون مانعی در برابر قدرت گیری دربار خودنمایی می کرد.
زمینههای یک ترور
در فاصله هفده ساله میان ترور اول و دوم، نظام سیاسی و اقتصادی ایران دستخوش تغییرات فراوانی شده بود. قضیه ملی شدن صنعت نفت و کودتای 28 مرداد، فضای بسته سیاسی در سالهای پس از کودتا، تقویت ارتباطات سیاسی و نظامی با ایالات متحده آمریکا، نخست وزیری دکتر علی امینی و اختلافات او با شاه در سالهای پایانی دهه 1330، کلید خوردن انقلاب سفید و اصلاحات ارضی شاه در سال 1341 و سرانجام ظهور امام خمینی به عنوان مرجعی انقلابی و سازشناپذیر که اقدامات ضددینی و مخالف قانون اساسی حکومت را بر نمیتابید مهمترین فرازهای این تغییرات هستند. در این میان، رویدادهایی که از ابتدای دهه 1340 رخ داد حائز اهمیت بیشتری است. اعتراض امام خمینی به مفاد و شیوه اجرای اصول موسوم به انقلاب سفید و لجاجت شاه در اجرای آنها مجموعه حوادثی را شکل داد که نقطه اوج آن حادثه 15 خرداد 1342 و برخورد خشونت آمیز و خونین حکومت با مردم بود. سخنرانی امام علیه لایحه کاپیتولاسیون در آبان 1343 که به دستگیری و تبعید ایشان به ترکیه انجامید، نه تنها آتش این اعتراضات را کاهش نداد، بلکه آن را به شرارههای زیر خاکستر بدل ساخت که اگرچه به ظاهر خاموش شده بود، اما از هر فرصتی برای زبانه زدن بهره میبرد.
رگبار در کاخ مرمر
کشته شدن «حسنعلی منصور» در بهمن ماه 1343 به دست نیروهای موتلفه اسلامی نشان دهنده تداوم جریانهای مسلحانه مخالف حکومت و پیگیری دستگاههای امنیتی و بازداشت جمعی از نیروهای کلیدی آنان نمایانگر جدیت حکومت در سرکوب چنین اقداماتی بود. اگرچه پیامدهای روانی قتل منصور برای شاه و اطرافیانش سنگین بود و آنان را به اتخاذ سیاستهای امنیتی سوق داد، اما کمتر از سه ماه پس از این واقعه، رویدادی دیگر رخ داد که ناکامی حکومت در این فرایند را نشان می داد.
در صبح آرام بیستویکمین روز از بهار سال 1344، صدای رگبار گلوله، رهگذران خیابان پهلوی و کارکنان کاخ مرمر را وحشت زده کرد. آن گونه که در روایات رسمی آمده، «رضا شمس آبادی» 22 ساله، سرباز وظیفه گارد سلطنتی که در این ساعت از نگهبانان محوطه کاخ محسوب میشد، هنگام پیاده شدن شاه از خودروی سلطنتی به سوی او آتش گشود. شاه به سرعت خود را به داخل ساختمان انداخت و به حالت درازکش زیر یکی از میزهای سالن ورودی پنهان شد. دو نفر از محافظان او به نامهای «محمد علی بابائیان» و «آیتالله لشگری» هم مورد هدف شمس آبادی قرار گرفته و در نهایت خود شمس آبادی نیز با گلوله یکی دیگر از نگهبانان از پای درآمد.
در ابتدا، دربار پهلوی از رسانهای شدن این خبر در روزنامههای رسمی و پرمخاطب آن روزگار جلوگیری کرد. روزنامههای عصر آن روز تنها به خبر «نزاع چند سرباز در کاخ مرمر که منجر به تیراندازی و قتل دوسه نفر شده بود!» بسنده کردند.
روز بعد، به حضور شاه در این واقعه نیز اشاره شد: «هنگامی که اعلیحضرت عازم دفتر کارشان بودند، یک سرباز وظیفه به علت جنون آنی، به ایشان تیراندازی کرده و در نتیجه باغبان و دو تن از مامورین کاخ کشته شدند».1صبح روز بعد، یعنی بیستودوم فروردین، نخستین جلسه مجلس شورای ملی پس از تعطیلات نوروزی تشکیل شد. در این جلسه هم نه هویدا به عنوان نخست وزیر وقت، که برای تبریک سال جدید در مجلس حضور یافته بود، و نه نمایندگان مجلس، به ماجرای ترور شاه اشاره ای کردند.2
پس از ماجرای ترور شاه توسط شمسآبادی، دربار پهلوی از رسانهای شدن این خبر در روزنامههای رسمی و پرمخاطب آن روزگار جلوگیری کرد. روزنامههای عصر آن روز تنها به خبر «نزاع چند سرباز در کاخ مرمر که منجر به تیراندازی و قتل دوسه نفر شده بود!» بسنده کردند.
گمنامی از دیار کویر که نامدار شد و ناکام
«رضا شمس آبادی» متولد اردیبهشت 1321 در منطقه نوش آباد از توابع بیدگل کاشان در خانوادهای روستایی بود. او با تأخیر و در 23 سالگی به عنوان سرباز لشکر گارد شاهنشاهی خدمت سربازی خود را آغاز کرد و در همان ماههای نخست خدمتش به این اقدام متهورانه دست زد. با کشته شدن شمس آبادی به عنوان عامل این اقدام، انگیزه و اهداف اصلی این حرکت در هالهای از ابهام قرار گرفت؛ ابهامی که تاکنون نیز ادامه دارد. پلیس از طریق خانواده شمس آبادی به رابطه او با فردی به نام احمد کامرانی پی برد که از نزدیکان «پرویز نیکخواه» بود.
پرویز نیکخواه (متولد 1318، تهران) به عنوان یکی از فعالان کنفدراسیون با تمایلات مائویستی بود که در اواخر سال 1342 با تنی چند از همکاران و دوستان خود گروهی را تشکیل داده بود.
نیکخواه که در دوران تحصیل خود چه در ایران و چه در انگلستان، عضو حزب توده بود، از این حزب منفصل شد و به منشعبین مائوئیست پیوست. او پس از بازگشت به ایران، به عنوان استاد در دانشگاه پلی تکنیک مشغول به کار شد. بعدها اسناد باقیمانده از ساواک نشان داد که گروه نیکخواه هیچ گونه نقشی در اقدام شمس آبادی نداشته است.
شمس آبادی فردی مذهبی بود که با پایبندی به عبادات شناخته میشد و در اجتماعات مذهبی حضور فعالانه داشت؛ همچنین او در قیام 15 خرداد نیز در پخش اعلامیههای امام خمینی در کاشان مشارکت کرده بود.3 محل دفن پیکر او هیچ گاه معلوم نشد، اما هم اکنون سنگ یادبود او در «امامزاده محمد بن زید» نوش آباد و نیز گلزار شهدای کاشان نصب شده است.
دولت در پی حادثه کاخ مرمر، 14 نفر از جمله نیکخواه و دوستانش را بازداشت و محاکمه کرد. در جریان محاکمه، دخالت مستقیم این افراد در جریان ترور ثابت نشد، امّا مشخص شد که «متهمین در جلساتی که با هم داشتهاند و یکی از آنها در هتل پالاس تهران بوده، شاه و رژیم را محکوم کردهاند. میانگین سن دستگیرشدگان 27 سال بود. همگی به خانوادههای متوسط تعلق داشتند. نیمی از آنها یا معلم یا دانشجو بودند و بیشتر از مکتب مارکسیسم لنینیسم هواخواهی میکردند».4
جدا از ابهامات زندگی و عملکرد شمس آبادی، سرنوشت نیکخواه نیز قابل توجه و تأمل بود. او پس از سه سال با درخواست شخصی و حضوری عفو از شاه، توانست حکم خود را از حبس ابد به 10 سال کاهش دهد؛ پس از آن نیز با مصاحبههای مکتوب و حضوری در زندان و اعلام ندامت از اقدامات گذشته و طرد حرکات چپ گرایانه و خشونتآمیز آزاد گردید.
اما کار بدین جا ختم نشد و نیکخواه با توجه به ویژگیهای شخصی خود وارد دستگاه حکومت پهلوی نیز شد. او ابتدا به استخدام رادیو تلویزیون ملی درآمد و پس از تأسیس حزب رستاخیز، به عنوان یکی از فعالان و نظریه پردازان این حزب خودساخته شناخته شد. نیکخواه در جریان انقلاب هم نقش قابل ملاحظهای در پشتیبانی رسانهای از رژیم شاه داشت. وی سرانجام پس از پیروزی انقلاب دستگیر و در بیستودوم اسفند 1357 اعدام شد. نیکخواه هیچ گاه به رابطه خود با شمس آبادی اعتراف نکرد تا این گمانه که شمس آبادی با تکیه بر تشخیص فردی خود به چنین کاری دست زده است، بیشتر تقویت شود.
فرجام سخن
خانواده شمس آبادی، روستاییانی تنگدست بودند که از راه کشاورزی معیشتی روزگار میگذراندند. این پایگاه اجتماعی و اقتصادی، و بیعدالتیهایی که با بروز اصلاحات ارضی نه تنها کاهش نیافت، بلکه گسترده تر نیز شد، در کنار دغدغههای مذهبی او میتواند زمینه ساز چنین تصمیمی باشد.
عزیمت او از کاشان به تهران ــ شهری بی در و پیکر و درگیر مدرنیزاسیون غربگرایانه شاه ــ در اوایل دهه 1340 نیز نوعی کنده شدن از پایگاه پیشین و بی ثباتی در پایگاه جدید را به همراه داشت. چنین وضعیتی در کنار خاطره سرکوب خونین قیام پانزدهم خرداد 1342 و شکست تلخ بیستوهشتم مرداد 1332، دست به دست هم داد تا او چنین اقدامی را انجام دهد.
فضای بسته سیاسی پس از این دو واقعه که امکان هرگونه مشارکت مسالمت آمیز را از اقشار مختلف جامعه میگرفت نیز در تشدید این وضعیت موثر بود؛ اقدامی که اگر چه با جان سالم به در بردن شاه از مهلکه همراه بود امّا به انسداد بیشتر و امنیتی شدن فضای سیاسی کشور منجر شد و سرانجام در بهمن 1357 به انفجار انقلاب انجامید.