نازک دل آفریدند مانند لاله ما را
وانگه به هم شکستند با سنگ ژاله ما را
روزی که دست ایجاد می ریخت رنگ قسمت
بر خون نوشته شد رزق مانند لاله ما را
کی سرمه سایی شب آواز را کند پست
شبها نمی توان دید بی آه و ناله ما را
در دفتر شب و روز بسیار سیر کردیم
افزود بی سوادی از این رساله ما را
ما را شکفته می داشت چون لاله شبنم می
چشم حسود نگذاشت نم در پیاله ما را
ای ماه آسمانی بود و نبود ما چیست
بر گرد سر بگردان مانند هاله ما را
جانا برای بوسی دلخون تر از حناییم
بر دست و پا توان داد باری حواله ما را
با آنکه از جوانی پیر و شکسته بودیم
صد سال پیرتر کرد این چند ساله ما را
****
شب از آغوش گل بالین و بستر می کند شبنم
سحرگاهان سفر با دیده ی تر می کند شبنم
نگاه گرم جانان بال پرواز است عاشق را
به سوی آسمان پرواز بی پر می کند شبنم
اگر چون قطره اشکی شب ز چشم آسمان افتد
سحر از چشمه ی خورشید سر بر می کند شبنم
مرا از این دل ناکام شرم آید چو می بینم
شبی تا صبح در آغوش گل سر می کند شبنم
جدایی سخت باشد آشنایان را ز یکدیگر
وداع بوستان با دیده ی تر می کند شبنم
نمی کاهد اگر از عمر عاشق وصل گلرویان
چرا از خنده ی گل عمر کمتر می کند شبنم؟
****
از خاطرِ عزیزان، گردون سترد ما را
هر کس به یاد ما بود، از یاد برد ما را
خوبان گنه ندارند گر یاد ما نکردند
چون شعر بد به خاطر نتوان سپرد ما را
با اصل کهنه خویش دلبستگی نداریم
آسان توان شکستن چون شاخِ تُرد ما را
ما برگهای زردیم، افتاده بر سر هم
در قتلگاهِ پاییز، نتوان شمرد ما را
سرجوشِ عمر خود را، چون گل به باد دادیم
در جام زندگانی، مانده ست دُرد ما را
کودک مزاجی ما، کمتر نشد ز پیری
بازیچه می فریبد، چون طفلِ خرد ما را
گردون چو دایۀ پیر بی مهر بود و بی شیر
شد زهر خردسالی، زین سالخورد ما را
باقی نماند از ما، جز مشتِ استخوانی
از بس که رنج پیری، در هم فشرد ما را
چون شاخه های سر سبز، از سرد مهری دهر
آبی که خورده بودیم در رگ فسرد ما را
خون شهیدِ عشقیم بر خاکِ ره چکیده
پامال اگر توان کرد، نتوان سترد ما را
ما قطره های اشکیم بر چهرۀ یتیمان
چون دانه های باران، نتوان شمرد ما را
با این دغل حریفان، بازی به دستخون است
وز نقش کم نمانده ست، امیدِ بُرد ما را
گو جان خسته ما، با یک نفس برآید
اکنون که آتش عشق در سینه مرد ما را
چون سایه در سفرها پابند دیگرانیم
هر کس به راه افتاد، با خویش برد ما را
****
داغ امید به دل ماند و تحمل کردیم
آرزو مرد شنیدیم و تجاهل کردیم
کاسه ی صبر عجب نیست که لبریز شود
زانچه یک عمر شنیدیم و تحمل کردیم
بلبل فصل خزانیم و ز گلریزی اشک
آشیان را به نظرها سبد گل کردیم
همچو فواره که از اوج سرازیر شود
به ترقی چو رسیدیم تنزل کردیم
ناصح از پند مکرر ننشیند خاموش
گرچه هر بار شنیدیم تغافل کردیم
دست پرورده ی ذوقیم و به فتوای بهار
گوش را وقف نواخوانی بلبل کردیم
حاجت طعنه زدن نیست که ما خود خجلیم
زین همه بار که بر دوش توکل کردیم
کم نشد حیرت و سرگشتگی ما افزود
هرچه در کار جهان بیش تامل کردیم
گذر عمر نه زانگونه که حافظ فرمود
بود سیلی که تماشا ز سر پل کردیم
ای خزان دست نگه دار که در آخر عمر
نوبهار دگری آمد و ما گل کردیم
****
ز عجز تکیه به دیوار آه خود کردیم
شکسته حالی خود را پناه خود کردیم
به روی هر چه گشودیم چشم ، غیر از دوست
به جان او که ستم بر نگاه خود کردیم
ز نور عاریت ماه چشم پوشیدیم
نگاهبانی شام سیاه خود کردیم
ز دوستان موافق سفر شود کوتاه
رفیق راه دل سر به راه خود کردیم
دوباره بر سر پیمان شدیم ای ساقی!
تو را به توبه شکستن گواه خود کردیم
اگر به خاک فشاندیم خون مینا را
دو چشم مست تو را عذرخواه خود کردیم
ز صبح پرده در افتاد بخیه بر رخ کار
نهان به پرده ی شب گر گناه خود کردیم
ز کار عشق مکش دست و پند گیر از ما
که عمر در سر این اشتباه خود کردیم
****
عزم رفتن داری و من ناگزیر از ماندنم
ای مسافر! بازوان را حلقه کن برگردنم
سربنه برسینه من ساعتی از روی لطف
تا بماند هفته ها بوی تو در پیراهنم
عاشقی نازکدلم، کم ظرف مانند حباب
دم مزن با من به تندی، زان که در دم بشکنم
می شماری ناله ام را همچو نی، بادِ هوا
خم به ابرویت نیاید، بشنوی گر شیونم
از منِ افتاده گر آگه نباشی، دور نیست
بی صدا چون سایه باشد، بر زمین افتادنم
گر شدی دلبسته من، یا منم پابندِ تو
فرقها باشد میان ما، توجانی، من تنم
پلک هایم شب نمی آیند دور از تو به هم
گر مژه برهم زنم، در دیده ریزد سوزنم
آتش عشقت نمی دانی چه با من می کند
برقِ عالمسوز را سرداده ای در خرمنم
آه ای هجران تو بی رحم چون آوار و سیل!
من نه سنگِ خاره ام آخر، نه کوه آهنم
نیستی آگه ز رسم دوستی، بشنو که من
آنچنانت دوست می دارم که با خود دشمنم!
خار در پیراهنم، چون با توام، برگِ گل است
برگِ گل، چون بی توام، خار است در پیراهنم
****
داغ امید به دل ماند و تحمل کردیم
آرزو مرد شنیدیم و تجاهل کردیم
کاسه ی صبر عجب نیست که لبریز شود
زانچه یک عمر شنیدیم و تحمل کردیم
بلبل فصل خزانیم و ز گلریزی اشک
آشیان را به نظرها سبد گل کردیم
همچو فواره که از اوج سرازیر شود
به ترقی چو رسیدیم تنزل کردیم
ناصح از پند مکرر ننشیند خاموش
گرچه هر بار شنیدیم تغافل کردیم
دست پرورده ی ذوقیم و به فتوای بهار
گوش را وقف نواخوانی بلبل کردیم
حاجت طعنه زدن نیست که ما خود خجلیم
زین همه بار که بر دوش توکل کردیم
کم نشد حیرت و سرگشتگی ما افزود
هرچه در کار جهان بیش تامل کردیم
گذر عمر نه زانگونه که حافظ فرمود
بود سیلی که تماشا ز سر پل کردیم
ای خزان دست نگه دار که در آخر عمر
نوبهار دگری آمد و ما گل کردیم
****
موجم برد به هرسو با دست و پای بسته
بازیچه ی محیطم چون کشتی شکسته
در انتظار باران در خشکسال ماندم
لرزان چو خوشه ی سبز بر دانه های بسته
از فیض بی وجودی در دستگاه گردون
ایمن ز گوشمالم چون رشته ی گسسته
شکرانه ی وصالت گر می پذیری از ما
داریم نیمه جانی از چنگ هجر رسته
تا شوق وصل دارم آبی بر آتشم زن
دامن زدن چه حاصل بر شعله ی نشسته
نتوان به عمرها رفت ای کعبه ی حقیقت
راهی که می گذاری در پیش پای خسته
خود را رسانده گیرد آهم به گوش تاثیر
بینند خواب پرواز مرغان پرشکسته
****
دامن ز تماشای جهان چیده گذشتیم
چون باد ازین باغ خزان دیده گذشتیم
رفتیم به گل چیدن و از ناله ی بلبل
از خیر گل چیده و ناچیده گذشتیم
گامی ننهادیم که عیبی نگرفتند
از همرهی مردم سنجیده گذشتیم
بس پند که ناصح ز ره لطف به ما داد
ما گوش گران کرده و نشنیده گذشتیم
ما غنچه ی بی طالع ایام خزانیم
از شاخه دمیدیم و نخندیده گذشتیم
از طعنه ی بی حاصلی از بس که خمیدیم
چون بید سرافکنده و رنجیده گذشتیم
معلوم نشد هیچ ازین هستی موهوم
بی خواست رسیدیم و نفهمیده گذشتیم
از فکر به مضمون قضا ره نتوان برد
ما از سر این معنی پیچیده گذشتیم
از هیچکسی در دل کس جای نکردیم
در یاد نماندیم چو از دیده گذشتیم
****
از جور زمان یک دل نشکسته ندیدیم
در خنده لبی غیر لب پسته ندیدیم
پیمان تو با توبه گر امروز درست است
گو باش که ما توبه ی نشکسته ندیدیم
در خانه گشودیم سر شیشه به ناچار
کز میکده ها غیر در بسته ندیدیم
چیدند به خرمن گل و بردند به تاراج
ما در چمن عیش گلی دسته ندیدیم
همچون صدف از بحر رسیدیم به بازار
جز دل شکنی چند درین رسته ندیدیم
از دار چو منصور نرفتیم فراتر
پرواز بلندی ز پر خسته ندیدیم
چون سایه نکردیم جدایی زتو ای نور
هرچند که خود را به تو پیوسته ندیدیم
ممنون هواداری آهیم که هرگز
کوتاهی ازین شعله ی برجسته ندیدیم
فریاد رسا را نتوان گفت اثر نیست
اما اثر از ناله ی آهسته ندیدیم
****
رنگ ز رخ پریده ی ما را کسی ندید
این مرغ پرکشیده ی ما را کسی ندید
چون دود در سیاهی شب گم شد از نظر
خواب ز سرپریده ی ما را کسی ندید
بسیار صید جسته که آمد به جای خویش
اما دل رمیده ی ما را کسی ندید
پنهان ز چشم غیر به کنجی گریستیم
اشک به رخ دویده ی ما را کسی ندید
اغیار محو چاک گریبان او شدند
پیراهن دریده ی ما را کسی ندید
خاری که رفته بود به پا زود چاره شد
خار به دل خلیده ی ما را کسی ندید
گلچین رسید و دست به یغما گشود و رفت
گل های تازه چیده ی ما را کسی ندید
مانند نخل موم که بندد ثمر به خود
یک میوه ی رسیده ی ما را کسی ندید
دامان تر به اشک ریا پاک شسته شد
کالای آبدیده ی ما را کسی ندید
دیوان عمر را دو سه روزی ورق زدیم
ابیات برگزیده ی ما را کسی ندید
****
چه غم ز باد سحر شمع شعله ور شده را
که مرگ راحت جان است جان به سر شده را
روان چو آب بخوان از نگاه غم زده ام
حکایت شب با درد و غم سحر شده را
خیال آن مژه با جان رود ز سینه برون
ز دل چگونه کشم تیر کارگر شده را
مگیر پردلی خویش را به جای سلاح
به جنگ تیغ مبر سینه ی سپر شده را
مبین به جلوه ی ظاهر که زود برچینند
بساط سبزه ی پامال رهگذر شده را
کنون که باد خزان برگ برد و بار فشاند
ز سنگ بیم مده نخل بی ثمر شده را
مگر رسد خبر وصل ورنه هیچ پیام
به خود نیاورد از خویش بی خبر شده را
دمید صبح بناگوش یار از خم زلف
ببین سپیده ی در شام جلوه گر شده را
فلک چو گوش گران کرد جای آن دارد
که در جگر شکنم آه بی اثر شده را
زمانه ای ست که بر گریه عیب می گیرند
نهان کنید از اغیار چشم تر شده را
نه گوش حق شنو اینجا نه چشم حق بینی
خدا سزا دهد این قوم کور و کر شده را
****