به گزارش سرویس جامعه پایگاه خبری تحلیلی ساعدنیوز، در روزگاران دور ، بازرگانی بود که روغن، خرید و فروش می کرد . همسایه این بازرگان ، یک زاهد فقیر و ساده بود. آن زاهد، هیچ کار و حرفه ای و در نتیجه هیچ درآمدی نداشت، ولی در صداقت و شرافت و خوش قلبی، زبانزد خاص و عام بود. بازرگان که خیلی ثروتمند بود و به صداقت و پاکی همسایه اش خیلی اعتقاد داشت، همیشه به زاهد کمک می کرد .
بازرگان در هر معامله ای که سودی می برد، مقداری روغن برای زاهد می فرستاد. زاهد که به ساده زیستن عادت کرده بود، همیشه مقدار کمی از آن روغن را مصرف می کرد و بقیه آن را در یک کوزه بزرگ، ذخیره می کرد. وقتی که کوزه پر شد، با خود گفت: من به این همه روغن احتیاجی ندارم. بهتر است که این روغن ها را به کسی بدهم که به آن بیشتر از من محتاج است. ولی هیچ کدام از همسایه ها به روغن احتیاجی ندارند. پس این روغن ها را کجا ببرم؟ به چه کسی بدهم ؟
زاهد کم کم نظرش را عوض کرد و با خودش فکر کرد و گفت: اگر یک کوزه روغن را به کسی هدیه دهم بی فایده است. روغن خیلی زود مصرف می شود. علاوه بر این، ولخرجی و دست و دلبازی کسی انجام می دهد که یک کاری یا درآمد مشخصی داشته باشد. مگر من چه چیز از بقیه کم دارم؟ چرا نباید ازدواج کنم و بچه داشته باشم؟ بهتر است که این کوزه روغن را بفروشم و با پول آن دست به کاری بزنم و درآمد مشخصی داشته باشم. بنابراین می توانم هر روز به دیگران کمک کنم.
خوب! بگذار ببینم چقدر روغن در کوزه است؟ فرض کنیم 15 کیلو ، چقدر ارزش دارد ؟ فرض کنیم 200 سکه ارزش داشته باشد. خوب، اگر این کوزه روغن را بفروشم، با پول آن می توانم 5 تا گوسفند ماده بخرم. الان فصل تابستان است و پوست هندوانه و برگ کاهو به وفور یافت می شود. علاوه بر این، مزارع پر از علف است و می توانم گوسفندها را برای چرا به آنجا ببرم.
اگر ظرف شش ماه هر گوسفند ماده دو تا بچه بیاورد، در آن صورت پانزده گوسفند خواهم داشت. مقداری علف نیز برای زمستان آنها خشک می کنم. شش ماه بعد، گوسفندانم بره های بیشتری به دنیا می آورند. فرض کنیم هرکدام یک بره به دنیا بیاورد، در این صورت 20 گوسفند خواهم داشت. گوسفندانم را یکی دو سالی نگه میدارم و سپس تعداد آنها به اندازه یک گله می شود و بعد از آن شیر و ماست و پنیر و کره و خامه و پشم و کود گوسفندانم را می فروشم.
راست می گویند که گوسفند حیوان مفیدی است. بعد از آن، خانه ای با تمام تجهیزات می خرم و مثل آدم های ثروتمند مشهور می شوم و می توانم با یک دختر از خانواده نجیب ازدواج کنم.
چند ماه بعد از ازدواج، خداوند به ما یک اولاد می دهد . هیچ فرقی نمی کند که دختر باشد یا پسر/ مهم تربیت صحیح بچه هاست. من نهایت سعی خود را به کار می بندم تا بچه هایم را به خوبی تربیت کنم. وقتی پیرتر شدم و احساس کردم که دیگر نمی توانم به همه کارها رسیدگی کنم یک چوپان و یک خدمتکار استخدام می کنم تا از گوسفندها نگهداری کند، به آنها غذا بدهد، شیر آنها را بدوشد و کارهای خانه را انجام دهد.
بچه هایم در این سنین، خیلی شیطان و شوخ هستند . وقتی بچه ام شش ساله شد ، ممکن است خیلی شوخی کند و گوسفندهایم را زخمی کند و به آنها صدمه بزند . حتی ممکن است بخواهد که بر پشت گوسفندی سوار شود. البته بچه ام هنوز نمی داند که گوسفند حیوانی نیست که بتوان بر پشت آن سوار شد. وقتی بچه ام دست به چنین کاری زد، خدمتکار باید با نرمی و مهربانی به او بفهماند که نباید بر پشت گوسفند سوار شد، ولی ممکن است که خدمتکار از این کار بچه ام عصبانی شود و او را لت و کوب کند.
هرچند که بچه نباید بر پشت گوسفند سوار شود، ولی دوست ندارم که ببینم بچه ام غمگین و ناراحت است. اگر روزی خدمتکار بخواهد دست روی بچه من بلند کند با همین چوب دست محکم بر فرق سرش می زنم. زاهد ساده دل که در رؤیاهای خودش گم شده بود و داشت به چطور تنبیه کردن خدمتکارش فکر می کرد، چوب دست را بلند کرد و محکم روی کوزه روغن زد. کوزه شکست و همه روغنها روی سر و صورت و لباسهای زاهد ریخت. در همان لحظه، زاهد خیالباف از رؤیای خودش بیرون آمد و فهمید که تفاوت بزرگی بین حقیقت و رؤیا و افکار پوچ وجود دارد.
زاهد، خدا را شکر کرد و با خودش گفت: چه خوب شد که به جای خدمتکار، کوزه روغن را تنبیه کردم. وگرنه اگر با این شدت بر سر خدمتکار می زدم تا آخر عمر، سر و کارم با دادگاه و قاضی و زندان بود.