به گزارش پایگاه خبری تحلیلی ساعدنیوز، کتاب «خون دلی که لعل شد» که روای خاطرات حضرت آیتالله خامنهای از زندانها و تبعید دوران مبارزات انقلاب اسلامی است، توسط «محمّدعلی آذرشب» گردآوری و «محمّدحسین باتمان غلیچ» ترجمه شده و مؤسسه حفظ و نشر آثار حضرت آیتالله العظمی خامنهای آن را روانه بازار نشر کرده است.
قسمت هفتم این کتاب که به نقش آیتالله خامنهای که به افشاگری علیه رژیم در نخستین روزهای نهضت امام (ره) و بازداشت ایشان توسط ساواک اختصاص دارد را در ادامه میخوانید.
زندان پادگان
روز پانزدهم محرم مرا تحتالحفظ به همراه سه مأمور پلیس به مشهد فرستادند. فاصله بیرجند تا مشهد 520 کیلومتر است و اتومبیل جیپ نظامی که ما را میبرد، این فاصله را با سرعت زیاد و بدون توقف طی کرد فقط جلوی یک قهوهخانه سر راه برای خوردن غذا توقف کوتاهی کرد. در مسیر، از چند شهر، ازجمله قائن و گناباد و تربت حیدریه هم عبور کردیم.
مأموران پلیس محافظ، حالت ترس و هراس داشتند. وقتی به مشهد رسیدیم، مرا به یکی از مراکز پلیس تحویل دادند، که شب سختی را در آنجا گذراندم. گشتیهای پلیس با اسب خیابانها و کوچهها را میگشتند. در شب، حیاط پاسگاه پر از پلیسهای کشیک شد که برای استراحت در آنجا خوابیدند. چون برای من جای خواب پیدا نشد، لذا مرا به اتاقی تنگ و کوچک بردند، صبح هم مرا به ساختمان ساواک تحویل دادند و از آنجا به زندان اردوگاه مشهد فرستادند. در آن زندان تعدادی زندانی حضور داشتند که بیشترشان با جوانانی بودند که در تظاهرات شرکت داشته یا بیانیه پخش کرده بودند، و یا از سخنرانها و طلاب حوزه و دانشجویان دانشگاه بودند. از بین آنها شخصیتهایی را به یاد دارم که بعدها وارد عرصه مبارزه سیاسی و جنبشی شدند؛ از جمله پرویز پویان، که در اواخر دهه 40 از رهبران جنبش مسلحانه چپ شد و در یک عملیات مسلحانه به قتل رسید. و نیز آقای فاکر که هم اکنون عضو مجلس شورای اسلامی است.
وقتی در زندان وارد اتاقی شدم که با سلولهایی که بعدها در آنها حبس شدم، شباهتی نداشت، در نخستین ساعات احساس غربت و تنهایی کردم. نمیدانستم زندانیان در اتاقهای مجاور چه کسانی هستند و یا چند نفرند. با آنکه این افراد در مجاورت من بودند، اما احساس میکردم که من کاملاً از آنها دورم.
اندکی بعد صدایی از اتاق مجاور شنیدم که بیت شعری میخواند، هم صدا نوعی آهنگ داشت، و هم شعر معنای خاصی داشت که به دل آرامش میداد و برای مقابله با این وضع، به انسان عزم و اراده میبخشید، بیت از مثنوی مولوی بود:
عار ناید شیر را از سلسله نیست ما را از قضای حق گله
صاحب صدا را شناختم؛ یکی از خطبای مشهور مشهد بود. فهمیدم او هم به زندان افتاده است.
شناختن همسایه زندانیام، و شنیدن شعری که خواند، در من احساس آرامش به وجود آورد و تنهایی و غربت را از دلم دور ساخت.
این ساختمان، جزو زندان اردوگاه نظامی - که نظامیان درآن زندانی میشوند - نبود؛ بلکه حتی در اصل، زندان هم نبود؛ در واقع انباریای بود که به دنبال اوضاع انفجارآمیزکشور، آن را به زندان تبدیل کرده بودند. اوضاع آشفته آن روزها رژیم را واداشته بود تا زندانها و بازداشتگاههای فوری فراهم سازد. از همین رو، اتاقها به هیچ وجه قابل سکونت نبود. اتاقی که مرا ابتدا در آن نگه داشتند، خیلی نمناک بود؛ به حدی که روی زمین اتاق، آب جمع شده بود. لذا چند ساعت بعد مرا به اتاقی دیگر منتقل کردند.
هر روز صبح برای بیگاری بیرون میآمدیم. ازجمله این بیگاریها، کندن علفهای هرز حیاط اردوگاه بود. حیاط پراز گیاهان طبیعی و خودرو بود و من هنگام کندن آنها زمزمه میکردم: مرا به کارگُل بداشتند، نه همچو استاد فارس به کارگِل»!
اما را وادار میکردند مسیرها و گذرگاههای داخل اردوگاه را صاف و هموار کنیم. من پس از پیروزی انقلاب، از همین اردوگاه دیدن کردم و در سخنرانیای که آنجا داشتم، به نظامیان گفتم: من در صاف کردن و هموار کردن بیشتر مسیرهای این اردوگاه شرکت داشتهام!
آشیخ! ریشت را تراشیدند؟!
در آنجا بیش از یک هفته ماندم. در این مدت صورتم را تراشیدند، و این نخستین باری بود که صورتم تراشیده میشد. بار دوم طی بازداشت دیگری بود که در جای خود از آن یاد خواهم کرد.
در مورد تراشیدن صورت، شنیده بودم که در اردوگاهها صورت را خشک خشک و بدون آب و صابون میتراشند که کاری زشت و دردآور است. لذا در راه بیرجند به مشهد، خود را برای استقبال از این لحظه وحشتناک و آزردن پوست صورت، آماده میساختم، زمان تراشیدن صورت فرا رسید. سلمانی آمد و من با نگرانی و تشویش به او نگاه میکردم. کیفش را باز کرد و یک ماشین اصلاح از آن بیرون آورد. با دیدن ماشین اصلاح، من نفس راحتی کشیدم و معلوم شد جریان متفاوت از آن چیزی است که تصور میکردم.
بعد از آن، اجازه خواستم که به دستشویی بروم و سپس وضو بگیرم. اجازه دادند با دو نظامی بروم. در مسیر، یک افسر جوان که به گستاخی و وقاحت معروف بود، مرا دید و از دور به تمسخر صدا زد: آشیخ! ریشت را تراشیدند؟ و من فوراً پاسخ دادم: بله، سالها بود که چانه خودم را ندیده بودم و حالا الحمدلله میبینم! و بدین ترتیب اجازه ندادم خشنود و دلخوش شود.
3 ماه پیش